block:5169
۳۹۴۷ | N | زن بدید آن سستی او از شگفت | * | آمد اندر قهقهه خندهش گرفت |
۳۹۴۸ | N | یادش آمد مردی آن پهلوان | * | که بکشت او شیر و اندامش چنان |
۳۹۴۹ | N | غالب آمد خندهی زن شد دراز | * | جهد میکرد و نمیشد لب فراز |
۳۹۵۰ | N | سخت میخندید همچون بنگیان | * | غالب آمد خنده بر سود و زیان |
۳۹۵۱ | N | هر چه اندیشید خنده میفزود | * | همچو بند سیل ناگاهان گشود |
۳۹۵۲ | N | گریه و خنده غم و شادی دل | * | هر یکی را معدنی دان مستقل |
۳۹۵۳ | N | هر یکی را مخزنی مفتاح آن | * | ای برادر در کف فتاح دان |
۳۹۵۴ | N | هیچ ساکن مینشد آن خنده زو | * | پس خلیفه طیره گشت و تند خو |
۳۹۵۵ | N | زود شمشیر از غلافش بر کشید | * | گفت سر خنده واگو ای پلید |
۳۹۵۶ | N | در دلم زین خنده ظنی اوفتاد | * | راستی گو عشوه نتوانیم داد |
۳۹۵۷ | N | ور خلاف راستی بفریبیم | * | یا بهانهی چرب آری تو به دم |
۳۹۵۸ | N | من بدانم در دل من روشنی است | * | بایدت گفتن هر آن چه گفتنی است |
۳۹۵۹ | N | در دل شاهان تو ماهی دان سطبر | * | گر چه گه گه شد ز غفلت زیر ابر |
۳۹۶۰ | N | یک چراغی هست در دل وقت گشت | * | وقت خشم و حرص آید زیر طشت |
۳۹۶۱ | N | آن فراست این زمان یار من است | * | گر نگویی آن چه حق گفتن است |
۳۹۶۲ | N | من بدین شمشیر برم گردنت | * | سود نبود خود بهانه کردنت |
۳۹۶۳ | N | ور بگویی راست آزادت کنم | * | حق یزدان نشکنم شادت کنم |
۳۹۶۴ | N | هفت مصحف آن زمان بر هم نهاد | * | خورد سوگند و چنین تقریر داد |