block:5165
| ۳۸۴۸ | N | چون رسول آمد به پیشش پهلوان | * | داد کاغذ اندر او نقش و نشان |
| ۳۸۴۹ | N | بنگر اندر کاغذ این را طالبم | * | هین بده ور نه کنون من غالبم |
| ۳۸۵۰ | N | چون رسول آمد بگفت آن شاه نر | * | صورتی کم گیر زود این را ببر |
| ۳۸۵۱ | N | من نیم در عهد ایمان بت پرست | * | بت بر آن بت پرست اولیتر است |
| ۳۸۵۲ | N | چون که آوردش رسول آن پهلوان | * | گشت عاشق بر جمالش آن زمان |
| ۳۸۵۳ | N | عشق بحری آسمان بر وی کفی | * | چون زلیخا در هوای یوسفی |
| ۳۸۵۴ | N | دور گردونها ز موج عشق دان | * | گر نبودی عشق بفسردی جهان |
| ۳۸۵۵ | N | کی جمادی محو گشتی در نبات | * | کی فدای روح گشتی نامیات |
| ۳۸۵۶ | N | روح کی گشتی فدای آن دمی | * | کز نسیمش حامله شد مریمی |
| ۳۸۵۷ | N | هر یکی بر جا ترنجیدی چو یخ | * | کی بدی پران و جویان چون ملخ |
| ۳۸۵۸ | N | ذره ذره عاشقان آن کمال | * | میشتابد در علو همچون نهال |
| ۳۸۵۹ | N | سَبَّحَ لِلَّهِ* هست اشتابشان | * | تنقیهی تن میکنند از بهر جان |
| ۳۸۶۰ | N | پهلوان چه را چو ره پنداشته | * | شورهاش خوش آمده حب کاشته |
| ۳۸۶۱ | N | چون خیالی دید آن خفته به خواب | * | جفت شد با آن و از وی رفت آب |
| ۳۸۶۲ | N | چون برفت آن خواب شد بیدار زود | * | دید کان لعبت به بیداری نبود |
| ۳۸۶۳ | N | گفت بر هیچ آب خود بردم دریغ | * | عشوهی آن عشوه ده خوردم دریغ |
| ۳۸۶۴ | N | پهلوان تن بد آن مردی نداشت | * | تخم مردی در چنان ریگی بکاشت |
| ۳۸۶۵ | N | مرکب عشقش دریده صد لگام | * | نعره میزد لاابالی بالحمام |
| ۳۸۶۶ | N | ایش ابالی بالخلیفة فی الهوی | * | استوی عندی وجودی و التوی |
| ۳۸۶۷ | N | این چنین سوزان و گرم آخر مکار | * | مشورت کن با یکی خاوند گار |
| ۳۸۶۸ | N | مشورت کو عقل کو سیلاب آز | * | در خرابی کرد ناخنها دراز |
| ۳۸۶۹ | N | بین ایدی سد و سوی خلف سد | * | پیش و پس کم بیند آن مفتون خد |
| ۳۸۷۰ | N | آمده در قصد جان سیل سیاه | * | تا که روبه افکند شیری به چاه |
| ۳۸۷۱ | N | از چهی بنموده معدومی خیال | * | تا در اندازد اسودا کالجبال |
| ۳۸۷۲ | N | هیچ کس را با زنان محرم مدار | * | که مثال این دو پنبهست و شرار |
| ۳۸۷۳ | N | آتشی باید بشسته ز آب حق | * | همچو یوسف معتصم اندر رهق |
| ۳۸۷۴ | N | کز زلیخای لطیف سرو قد | * | همچو شیران خویشتن را واکشد |
| ۳۸۷۵ | N | باز گشت از موصل و میشد به راه | * | تا فرود آمد به بیشه و مرج گاه |
| ۳۸۷۶ | N | آتش عشقش فروزان آن چنان | * | که نداند او زمین از آسمان |
| ۳۸۷۷ | N | قصد آن مه کرد اندر خیمه او | * | عقل کو و از خلیفه خوف کو |
| ۳۸۷۸ | N | چون زند شهوت در این وادی دهل | * | چیست عقل تو فجل ابن الفجل |
| ۳۸۷۹ | N | صد خلیفه گشته کمتر از مگس | * | پیش چشم آتشینش آن نفس |
| ۳۸۸۰ | N | چون برون انداخت شلوار و نشست | * | در میان پای زن آن زن پرست |
| ۳۸۸۱ | N | چون ذکر سوی مقر میرفت راست | * | رستخیز و غلغل از لشکر بخاست |
| ۳۸۸۲ | N | بر جهید و کون برهنه سوی صف | * | ذو الفقار همچو آتش او بکف |
| ۳۸۸۳ | N | دید شیر نر سیه از نیستان | * | بر زده بر قلب لشکر ناگهان |
| ۳۸۸۴ | N | تازیان چون دیو در جوش آمده | * | هر طویله و خیمه اندر هم زده |
| ۳۸۸۵ | N | شیر نر گنبد همیکرد از لغز | * | در هوا چون موج دریا بیست گز |
| ۳۸۸۶ | N | پهلوان مردانه بود و بیحذر | * | پیش شیر آمد چو شیر مست نر |
| ۳۸۸۷ | N | زد به شمشیر و سرش را بر شکافت | * | زود سوی خیمهی مه رو شتافت |
| ۳۸۸۸ | N | چون که خود را او بدان حوری نمود | * | مردی او همچنان بر پای بود |
| ۳۸۸۹ | N | با چنان شیری به چالش گشت جفت | * | مردی او مانده بر پای و نخفت |
| ۳۸۹۰ | N | آن بت شیرین لقای ماه رو | * | در عجب درماند از مردی او |
| ۳۸۹۱ | N | جفت شد با او به شهوت آن زمان | * | متحد گشتند حالی آن دو جان |
| ۳۸۹۲ | N | ز اتصال این دو جان با همدگر | * | میرسد از غیبشان جانی دگر |
| ۳۸۹۳ | N | رو نماید از طریق زادنی | * | گر نباشد از علوقش ره زنی |
| ۳۸۹۴ | N | هر کجا دو کس به مهری یا به کین | * | جمع آید ثالثی زاید یقین |
| ۳۸۹۵ | N | لیک اندر غیب زاید آن صور | * | چون روی آن سو ببینی در نظر |
| ۳۸۹۶ | N | آن نتایج از قرانات تو زاد | * | هین مگرد از هر قرینی زود شاد |
| ۳۸۹۷ | N | منتظر میباش آن میقات را | * | صدق دان الحاق ذریات را |
| ۳۸۹۸ | N | کز عمل زاییدهاند و از علل | * | هر یکی را صورت و نطق و طلل |
| ۳۸۹۹ | N | بانگشان در میرسد ز آن خوش حجال | * | کای ز ما غافل هلا زوتر تعال |
| ۳۹۰۰ | N | منتظر در غیب جان مرد و زن | * | مول مولت چیست زوتر گام زن |
| ۳۹۰۱ | N | راه گم کرد او از آن صبح دروغ | * | چون مگس افتاد اندر دیگ دوغ |