block:5160
۳۷۳۷ | N | رفت یک صوفی به لشکر در غزا | * | ناگهان آمد قطاریق و وغا |
۳۷۳۸ | N | ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف | * | فارسان راندند تا صف مصاف |
۳۷۳۹ | N | مثقلان خاک بر جا ماندند | * | سابقون السابقون در راندند |
۳۷۴۰ | N | جنگها کرده مظفر آمدند | * | باز گشته با غنایم سودمند |
۳۷۴۱ | N | ارمغان دادند کای صوفی تو نیز | * | او برون انداخت نستد هیچ چیز |
۳۷۴۲ | N | پس بگفتندش که خشمینی چرا | * | گفت من محروم ماندم از غزا |
۳۷۴۳ | N | ز آن تلطف هیچ صوفی خوش نشد | * | که میان غزو خنجر کش نشد |
۳۷۴۴ | N | پس بگفتندش که آوردیم اسیر | * | آن یکی را بهر کشتن تو بگیر |
۳۷۴۵ | N | سر ببرش تا تو هم غازی شوی | * | اندکی خوش گشت صوفی دل قوی |
۳۷۴۶ | N | کآب را گر در وضو صد روشنی است | * | چون که آن نبود تیمم کردنی است |
۳۷۴۷ | N | برد صوفی آن اسیر بسته را | * | در پس خرگه که آرد او غزا |
۳۷۴۸ | N | دیر ماند آن صوفی آن جا با اسیر | * | قوم گفتا دیر ماند آن جا فقیر |
۳۷۴۹ | N | کافر بسته دو دست او کشتنی است | * | بسملش را موجب تاخیر چیست |
۳۷۵۰ | N | آمد آن یک در تفحص در پیاش | * | دید کافر را به بالای ویاش |
۳۷۵۱ | N | همچو نر بالای ماده و آن اسیر | * | همچو شیری خفته بالای فقیر |
۳۷۵۲ | N | دستها بسته همیخایید او | * | از سر استیزه صوفی را گلو |
۳۷۵۳ | N | گبر میخایید با دندان گلوش | * | صوفی افتاده به زیر و رفته هوش |
۳۷۵۴ | N | دست بسته گبر همچون گربهای | * | خسته کرده حلق او بیحربهای |
۳۷۵۵ | N | نیم کشتش کرده با دندان اسیر | * | ریش او پر خون ز حلق آن فقیر |
۳۷۵۶ | N | همچو تو کز دست نفس بسته دست | * | همچو آن صوفی شدی بیخویش و پست |
۳۷۵۷ | N | ای شده عاجز ز تلی کیش تو | * | صد هزاران کوهها در پیش تو |
۳۷۵۸ | N | زین قدر خر پشته مردی از شکوه | * | چون روی بر عقبههای همچو کوه |
۳۷۵۹ | N | غازیان کشتند کافر را به تیغ | * | هم در آن ساعت ز حمیت بیدریغ |
۳۷۶۰ | N | بر رخ صوفی زدند آب و گلاب | * | تا به هوش آید ز بیهوشی و خواب |
۳۷۶۱ | N | چون به خویش آمد بدید آن قوم را | * | پس بپرسیدند چون بد ماجرا |
۳۷۶۲ | N | اللَّه اللَّه این چه حال است ای عزیز | * | این چنین بیهوش گشتی از چه چیز |
۳۷۶۳ | N | از اسیر نیم کشت بسته دست | * | این چنین بیهوش افتادی و پست |
۳۷۶۴ | N | گفت چون قصد سرش کردم به خشم | * | طرفه در من بنگرید آن شوخ چشم |
۳۷۶۵ | N | چشم را واکرد پهن او سوی من | * | چشم گردانید و شد هوشم ز تن |
۳۷۶۶ | N | گردش چشمش مرا لشکر نمود | * | من ندانم گفت چون پر هول بود |
۳۷۶۷ | N | قصه کوته کن کز آن چشم این چنین | * | رفتم از خود اوفتادم بر زمین |