block:5159
| ۳۷۱۶ | N | خواجهای بودهست او را دختری | * | زهره خدی مه رخی سیمین بری |
| ۳۷۱۷ | N | گشت بالغ داد دختر را به شو | * | شو نبود اندر کفایت کفو او |
| ۳۷۱۸ | N | خربزه چون در رسد شد آبناک | * | گر بنشکافی تلف گشت و هلاک |
| ۳۷۱۹ | N | چون ضرورت بود دختر را بداد | * | او به ناکفوی ز تخویف فساد |
| ۳۷۲۰ | N | گفت دختر را کز این داماد نو | * | خویشتن پرهیز کن حامل مشو |
| ۳۷۲۱ | N | که ضرورت بود عقد این گدا | * | این غریب اشمار را نبود وفا |
| ۳۷۲۲ | N | ناگهان بجهد کند ترک همه | * | بر تو طفل او بماند مظلمه |
| ۳۷۲۳ | N | گفت دختر کای پدر خدمت کنم | * | هست پندت دل پذیر و مغتنم |
| ۳۷۲۴ | N | هر دو روزی هر سه روزی آن پدر | * | دختر خود را بفرمودی حذر |
| ۳۷۲۵ | N | حامله شد ناگهان دختر از او | * | چون بود هر دو جوان خاتون و شو |
| ۳۷۲۶ | N | از پدر او را خفی میداشتش | * | پنج ماهه گشت کودک یا که شش |
| ۳۷۲۷ | N | گشت پیدا گفت بابا چیست این | * | من نگفتم که از او دوری گزین |
| ۳۷۲۸ | N | این وصیتهای من خود باد بود | * | که نکردت پند و وعظم هیچ سود |
| ۳۷۲۹ | N | گفت بابا چون کنم پرهیز من | * | آتش و پنبه است بیشک مرد و زن |
| ۳۷۳۰ | N | پنبه را پرهیز از آتش کجاست | * | یا در آتش کی حفاظ است و تقاست |
| ۳۷۳۱ | N | گفت من گفتم که سوی او مرو | * | تو پذیرای منی او مشو |
| ۳۷۳۲ | N | در زمان حال و انزال و خوشی | * | خویشتن باید که از وی در کشی |
| ۳۷۳۳ | N | گفت کی دانم که انزالش کی است | * | این نهان است و به غایت دور دست |
| ۳۷۳۴ | N | گفت چشمش چون کلاپیسه شود | * | فهم کن کان وقت انزالش بود |
| ۳۷۳۵ | N | گفت تا چشمش کلاپیسه شدن | * | کور گشته است این دو چشم کور من |
| ۳۷۳۶ | N | نیست هر عقلی حقیری پایدار | * | وقت حرص و وقت خشم و کارزار |