vol.5

Qūniyah Nicholson both

block:5137

title of 5137
۳۲۱۰Nکافر جبری جواب آغاز کرد * که از آن حیران شد آن منطیق مرد
۳۲۱۱Nلیک گر من آن جوابات و سؤال * جمله را گویم بمانم زین مقال
۳۲۱۲Nز آن مهم‌تر گفتنیها هستمان * که بدان فهم تو به یابد نشان
۳۲۱۳Nاندکی گفتیم آن بحث ای عتل * ز اندکی پیدا بود قانون کل
۳۲۱۴Nهمچنین بحث است تا حشر بشر * در میان جبری و اهل قدر
۳۲۱۵Nگر فروماندی ز دفع خصم خویش * مذهب ایشان بر افتادی ز پیش
۳۲۱۶Nچون برون شوشان نبودی در جواب * پس رمیدندی از آن راه تباب
۳۲۱۷Nچون که مقضی بد دوام آن روش * می‌دهدشان از دلایل پرورش
۳۲۱۸Nتا نگردد ملزم از اشکال خصم * تا بود محجوب از اقبال خصم
۳۲۱۹Nتا که این هفتاد و دو ملت مدام * در جهان ماند الی یوم القیام
۳۲۲۰Nچون جهان ظلمت است و غیب این * از برای سایه می‌باید زمین
۳۲۲۱Nتا قیامت ماند این هفتاد و دو * کم نیاید مبتدع را گفت و گو
۳۲۲۲Nعزت مخزن بود اندر بها * که بر او بسیار باشد قفلها
۳۲۲۳Nعزت مقصد بود ای ممتحن * پیچ پیچ راه و عقبه و راه زن
۳۲۲۴Nعزت کعبه بود و آن نادیه * ره زنی اعراب و طول بادیه
۳۲۲۵Nهر روش هر ره که آن محمود نیست * عقبه‌ای و مانعی و ره زنی است
۳۲۲۶Nاین روش خصم و حقود آن شده * تا مقلد در دو ره حیران شده
۳۲۲۷Nصدق هر دو ضد بیند در روش * هر فریقی در ره خود خوش منش
۳۲۲۸Nگر جوابش نیست می‌بندد ستیز * بر همان دم تا به روز رستخیز
۳۲۲۹Nکه مهان ما بدانند این جواب * گر چه از ما شد نهان وجه صواب
۳۲۳۰Nپوز بند وسوسه عشق است و بس * ور نه کی وسواس را بسته‌ست کس
۳۲۳۱Nعاشقی شو شاهدی خوبی بجو * صید مرغابی همی‌کن جو به جو
۳۲۳۲Nکی بری ز آن آب کان آبت برد * کی کنی ز آن فهم فهمت را خورد
۳۲۳۳Nغیر این معقولها معقولها * یابی اندر عشق با فر و بها
۳۲۳۴Nغیر این عقل تو حق را عقلها ست * که بدان تدبیر اسباب سما ست
۳۲۳۵Nکه بدین عقل آوری ارزاق را * ز آن دگر مفرش کنی اطباق را
۳۲۳۶Nچون ببازی عقل در عشق صمد * عشر امثالت دهد یا هفت صد
۳۲۳۷Nآن زنان چون عقلها درباختند * بر رواق عشق یوسف تاختند
۳۲۳۸Nعقلشان یک دم ستد ساقی عمر * سیر گشتند از خرد باقی عمر
۳۲۳۹Nاصل صد یوسف جمال ذو الجلال * ای کم از زن شو فدای آن جمال
۳۲۴۰Nعشق برد بحث را ای جان و بس * کاو ز گفت و گو شود فریاد رس
۳۲۴۱Nحیرتی آید ز عشق آن نطق را * زهره نبود که کند او ماجرا
۳۲۴۲Nکه بترسد گر جوابی وا دهد * گوهری از لنج او بیرون فتد
۳۲۴۳Nلب ببندد سخت او از خیر و شر * تا نباید کز دهان افتد گهر
۳۲۴۴Nهمچنان که گفت آن یار رسول * چون نبی بر خواندی بر ما فصول
۳۲۴۵Nآن رسول مجتبی وقت نثار * خواستی از ما حضور و صد وقار
۳۲۴۶Nآن چنان که بر سرت مرغی بود * کز فواتش جان تو لرزان شود
۳۲۴۷Nپس نیاری هیچ جنبیدن ز جا * تا نگیرد مرغ خوب تو هوا
۳۲۴۸Nدم نیاری زد ببندی سرفه را * تا نباید که بپرد آن هما
۳۲۴۹Nور کست شیرین بگوید یا ترش * بر لب انگشتی نهی یعنی خمش
۳۲۵۰Nحیرت آن مرغ است خاموشت کند * بر نهد سر دیگ و پر جوشت کند