vol.5

Qūniyah Nicholson both

block:5131

title of 5131
۳۰۲۲Nدرک وجدانی به جای حس بود * هر دو در یک جدول ای عم می‌رود
۳۰۲۳Nنغز می‌آید بر او کن یا مکن * امر و نهی و ماجراها و سخن
۳۰۲۴Nاین که فردا این کنم یا آن کنم * این دلیل اختیار است ای صنم
۳۰۲۵Nو آن پشیمانی که خوردی ز آن بدی * ز اختیار خویش گشتی مهتدی
۳۰۲۶Nجمله قرآن امر و نهی است و وعید * امر کردن سنگ مرمر را که دید
۳۰۲۷Nهیچ دانا هیچ عاقل این کند * با کلوخ و سنگ خشم و کین کند
۳۰۲۸Nکه بگفتم که چنین کن یا چنان * چون نکردید ای موات و عاجزان
۳۰۲۹Nعقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ * عقل کی چنگی زند بر نقش چنگ
۳۰۳۰Nکای غلام بسته دست اشکسته پا * نیزه بر گیر و بیا سوی وغا
۳۰۳۱Nخالقی که اختر و گردون کند * امر و نهی جاهلانه چون کند
۳۰۳۲Nاحتمال عجز از حق راندی * جاهل و گیج و سفیهش خواندی
۳۰۳۳Nعجز نبود از قدر ور خود شود * جاهلی از عاجزی بدتر بود
۳۰۳۴Nترک می‌گوید قنق را از کرم * بی‌سگ و بی‌دلق آ سوی درم
۳۰۳۵Nوز فلان سوی اندر آ هین با ادب * تا سگم بندد ز تو دندان و لب
۳۰۳۶Nتو بعکس آن کنی بر در روی * لا جرم از زخم سگ خسته شوی
۳۰۳۷Nآن چنان رو که غلامان رفته‌اند * تا سگش گردد حلیم و مهرمند
۳۰۳۸Nتو سگی با خود بری یا روبهی * سگ بشورد از بن هر خر گهی
۳۰۳۹Nغیر حق را گر نباشد اختیار * خشم چون می‌آیدت بر جرم دار
۳۰۴۰Nچون همی‌خایی تو دندان بر عدو * چون همی‌بینی گناه و جرم از او
۳۰۴۱Nگر ز سقف خانه چوبی بشکند * بر تو افتد سخت مجروحت کند
۳۰۴۲Nهیچ خشمی آیدت بر چوب سقف * هیچ اندر کین او باشی تو وقف
۳۰۴۳Nکه چرا بر من زد و دستم شکست * او عدو و خصم جان من بده‌ست
۳۰۴۴Nکودکان خرد را چون می‌زنی * چون بزرگان را منزه می‌کنی
۳۰۴۵Nآن که دزدد مال تو گویی بگیر * دست و پایش را ببر سازش اسیر
۳۰۴۶Nوان که قصد عورت تو می‌کند * صد هزاران خشم از تو می‌دمد
۳۰۴۷Nگر بیاید سیل و رخت تو برد * هیچ با سیل آورد کینی خرد
۳۰۴۸Nور بیامد باد و دستارت ربود * کی ترا با باد دل خشمی نمود
۳۰۴۹Nخشم در تو شد بیان اختیار * تا نگویی جبریانه اعتذار
۳۰۵۰Nگر شتربان اشتری را می‌زند * آن شتر قصد زننده می‌کند
۳۰۵۱Nخشم اشتر نیست با آن چوب او * پس ز مختاری شتر برده‌ست بو
۳۰۵۲Nهمچنین سگ گر بر او سنگی زنی * بر تو آرد حمله گردد منثنی
۳۰۵۳Nسنگ را گر گیرد از خشم تو است * که تو دوری و ندارد بر تو دست
۳۰۵۴Nعقل حیوانی چو دانست اختیار * این مگو ای عقل انسان شرم دار
۳۰۵۵Nروشن است این لیک از طمع سحور * آن خورنده چشم می‌بندد ز نور
۳۰۵۶Nچون که کلی میل او نان خوردنی است * رو به تاریکی نهد که روز نیست
۳۰۵۷Nحرص چون خورشید را پنهان کند * چه عجب گر پشت بر برهان کند