block:5130
۲۹۶۳ | N | گفت مومن بشنو ای جبری خطاب | * | آن خود گفتی نک آوردم جواب |
۲۹۶۴ | N | بازی خود دیدی ای شطرنج باز | * | بازی خصمت ببین پهن و دراز |
۲۹۶۵ | N | نامهی عذر خودت بر خواندی | * | نامهی سنی بخوان چه ماندی |
۲۹۶۶ | N | نکته گفتی جبریانه در قضا | * | سر آن بشنو ز من در ماجرا |
۲۹۶۷ | N | اختیاری هست ما را بیگمان | * | حس را منکر نتانی شد عیان |
۲۹۶۸ | N | سنگ را هرگز نگوید کس بیا | * | از کلوخی کس کجا جوید وفا |
۲۹۶۹ | N | آدمی را کس نگوید هین بپر | * | یا بیا ای کور تو در من نگر |
۲۹۷۰ | N | گفت یزدان ما علی الاعمی حرج | * | کی نهد بر کس حرج رب الفرج |
۲۹۷۱ | N | کس نگوید سنگ را دیر آمدی | * | یا که چو با تو چرا بر من زدی |
۲۹۷۲ | N | این چنین واجستها مجبور را | * | کس بگوید یا زند معذور را؟ |
۲۹۷۳ | N | امر و نهی و خشم و تشریف و عتاب | * | نیست جز مختار را ای پاک جیب |
۲۹۷۴ | N | اختیاری هست در ظلم و ستم | * | من از این شیطان و نفس این خواستم |
۲۹۷۵ | N | اختیار اندر درونت ساکن است | * | تا ندید او یوسفی کف را نخست |
۲۹۷۶ | N | اختیار و داعیه در نفس بود | * | روش دید آن گه پر و بالی گشود |
۲۹۷۷ | N | سگ بخفته اختیارش گشته گم | * | چون شکنبه دید جنبانید دم |
۲۹۷۸ | N | اسب هم حو حو کند چون دید جو | * | چون بجنبد گوشت گربه کرد مو |
۲۹۷۹ | N | دیدن آمد جنبش آن اختیار | * | همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار |
۲۹۸۰ | N | پس بجنبد اختیارت چون بلیس | * | شد دلاله آردت پیغام ویس |
۲۹۸۱ | N | چون که مطلوبی بر این کس عرضه کرد | * | اختیار خفته بگشاید نورد |
۲۹۸۲ | N | و آن فرشته خیرها بر رغم دیو | * | عرضه دارد میکند در دل غریو |
۲۹۸۳ | N | تا بجنبد اختیار خیر تو | * | ز انکه پیش از عرضه خفتهست این دو خو |
۲۹۸۴ | N | پس فرشته و دیو گشته عرضه دار | * | بهر تحریک عروق اختیار |
۲۹۸۵ | N | میشود ز الهامها و وسوسه | * | اختیار خیر و شرت ده کسه |
۲۹۸۶ | N | وقت تحلیل نماز ای با نمک | * | ز آن سلام آورد باید بر ملک |
۲۹۸۷ | N | که ز الهام و دعای خوبتان | * | اختیار این نمازم شد روان |
۲۹۸۸ | N | باز از بعد گنه لعنت کنی | * | بر بلیس ایرا کز اویی منحنی |
۲۹۸۹ | N | این دو ضد عرضه کنندت در سرار | * | در حجاب غیب آمد عرضه دار |
۲۹۹۰ | N | چون که پردهی غیب بر خیزد ز پیش | * | تو ببینی روی دلالان خویش |
۲۹۹۱ | N | وز سخنشان واشناسی بیگزند | * | کان سخن گویان نهان اینها بدند |
۲۹۹۲ | N | دیو گوید ای اسیر طبع و تن | * | عرضه میکردم نکردم زور من |
۲۹۹۳ | N | و آن فرشته گویدت من گفتمت | * | که از این شادی فزون گردد غمت |
۲۹۹۴ | N | آن فلان روزت نگفتم من چنان | * | که از آن سوی است ره سوی جنان |
۲۹۹۵ | N | ما محب جان و روح افزای تو | * | ساجدان مخلص بابای تو |
۲۹۹۶ | N | این زمانت خدمتی هم میکنیم | * | سوی مخدومی صلایت میزنیم |
۲۹۹۷ | N | آن گره بابات را بوده عدی | * | در خطاب اسْجُدُوا کرده ابا |
۲۹۹۸ | N | آن گرفتی آن ما انداختی | * | حق خدمتهای ما نشناختی |
۲۹۹۹ | N | این زمان ما را و ایشان را عیان | * | در نگر بشناس از لحن و بیان |
۳۰۰۰ | N | نیم شب چون بشنوی رازی ز دوست | * | چون سخن گوید سحر دانی که اوست |
۳۰۰۱ | N | ور دو کس در شب خبر آرد ترا | * | روز از گفتن شناسی هر دو را |
۳۰۰۲ | N | بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید | * | صورت هر دو ز تاریکی ندید |
۳۰۰۳ | N | روز شد چون باز در بانگ آمدند | * | پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند |
۳۰۰۴ | N | مخلص این که دیو و روح عرضه دار | * | هر دو هستند از تتمهی اختیار |
۳۰۰۵ | N | اختیاری هست در ما ناپدید | * | چون دو مطلب دید آید در مزید |
۳۰۰۶ | N | اوستادان کودکان را میزنند | * | آن ادب سنگ سیه را کی کنند |
۳۰۰۷ | N | هیچ گویی سنگ را فردا بیا | * | ور نیایی من دهم بد را سزا |
۳۰۰۸ | N | هیچ عاقل مر کلوخی را زند | * | هیچ با سنگی عتابی کس کند |
۳۰۰۹ | N | در خرد جبر از قدر رسواتر است | * | ز انکه جبری حس خود را منکر است |
۳۰۱۰ | N | منکر حس نیست آن مرد قدر | * | فعل حق حسی نباشد ای پسر |
۳۰۱۱ | N | منکر فعل خداوند جلیل | * | هست در انکار مدلول دلیل |
۳۰۱۲ | N | آن بگوید دود هست و نار نی | * | نور شمعی بیز شمعی روشنی |
۳۰۱۳ | N | وین همیبیند معین نار را | * | نیست میگوید پی انکار را |
۳۰۱۴ | N | جامهاش سوزد بگوید نار نیست | * | جامهاش دوزد بگوید تار نیست |
۳۰۱۵ | N | پس تفسطط آمد این دعوی جبر | * | لا جرم بدتر بود زین رو ز گبر |
۳۰۱۶ | N | گبر گوید هست عالم نیست رب | * | یا ربی گوید که نبود مستحب |
۳۰۱۷ | N | این همیگوید جهان خود نیست هیچ | * | هست سوفسطایی اندر پیچ پیچ |
۳۰۱۸ | N | جملهی عالم مقر در اختیار | * | امر و نهی این بیار و آن میار |
۳۰۱۹ | N | او همیگوید که امر و نهی لاست | * | اختیاری نیست این جمله خطاست |
۳۰۲۰ | N | حس را حیوان مقر است ای رفیق | * | لیک ادراک دلیل آمد دقیق |
۳۰۲۱ | N | ز انکه محسوس است ما را اختیار | * | خوب میآید بر او تکلیف کار |