block:5087
۲۱۶۳ | N | زاهدی را یک زنی بد بس غیور | * | هم بد او را یک کنیز همچو حور |
۲۱۶۴ | N | زن ز غیرت پاس شوهر داشتی | * | با کنیزک خلوتش نگذاشتی |
۲۱۶۵ | N | مدتی زن شد مراقب هر دو را | * | تا که شان فرصت نیفتد در خلا |
۲۱۶۶ | N | تا در آمد حکم و تقدیر اله | * | عقل حارس خیره سر گشت و تباه |
۲۱۶۷ | N | حکم و تقدیرش چو آید بیوقوف | * | عقل که بود در قمر افتد خسوف |
۲۱۶۸ | N | بود در حمام آن زن ناگهان | * | یادش آمد طشت و در خانه بدان |
۲۱۶۹ | N | با کنیزک گفت رو هین مرغوار | * | طشت سیمین را ز خانهی ما بیار |
۲۱۷۰ | N | آن کنیزک زنده شد چون این شنید | * | که به خواجه این زمان خواهد رسید |
۲۱۷۱ | N | خواجه در خانهست و خلوت این زمان | * | پس دوان شد سوی خانه شادمان |
۲۱۷۲ | N | عشق شش ساله کنیزک را بد این | * | که بیابد خواجه را خلوت چنین |
۲۱۷۳ | N | گشت پران جانب خانه شتافت | * | خواجه را در خانه در خلوت بیافت |
۲۱۷۴ | N | هر دو عاشق را چنان شهوت ربود | * | که احتیاط و یاد در بستن نبود |
۲۱۷۵ | N | هر دو با هم در خزیدند از نشاط | * | جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط |
۲۱۷۶ | N | یاد آمد در زمان زن را که من | * | چون فرستادم و را سوی وطن |
۲۱۷۷ | N | پنبه در آتش نهادم من به خویش | * | اندر افکندم قچ نر را به میش |
۲۱۷۸ | N | گل فرو شست از سر و بیجان دوید | * | در پی او رفت و چادر میکشید |
۲۱۷۹ | N | آن ز عشق جان دوید و این ز بیم | * | عشق کو و بیم کو فرقی عظیم |
۲۱۸۰ | N | سیر عارف هر دمی تا تخت شاه | * | سیر زاهد هر مهی یک روزه راه |
۲۱۸۱ | N | گر چه زاهد را بود روزی شگرف | * | کی بود یک روز او خمسین الف |
۲۱۸۲ | N | قدر هر روزی ز عمر مرد کار | * | باشد از سال جهان پنجه هزار |
۲۱۸۳ | N | عقلها زین سر بود بیرون ز در | * | زهرهی وهم ار بدرد گو بدر |
۲۱۸۴ | N | ترس مویی نیست اندر پیش عشق | * | جمله قربانند اندر کیش عشق |
۲۱۸۵ | N | عشق وصف ایزد است اما که خوف | * | وصف بندهی مبتلای فرج و جوف |
۲۱۸۶ | N | چون یحبون بخواندی در نبی | * | با یحبهم قرین در مطلبی |
۲۱۸۷ | N | پس محبت وصف حق دان عشق نیز | * | خوف نبود وصف یزدان ای عزیز |
۲۱۸۸ | N | وصف حق کو وصف مشتی خاک کو | * | وصف حادث کو و وصف پاک کو |
۲۱۸۹ | N | شرح عشق ار من بگویم بر دوام | * | صد قیامت بگذرد و آن ناتمام |
۲۱۹۰ | N | ز انکه تاریخ قیامت را حد است | * | حد کجا آن جا که وصف ایزد است |
۲۱۹۱ | N | عشق را پانصد پر است و هر پری | * | از فراز عرش تا تحت الثری |
۲۱۹۲ | N | زاهد با ترس میتازد بپا | * | عاشقان پرانتر از برق و هوا |
۲۱۹۳ | N | کی رسند آن خایفان در گرد عشق | * | کاسمان را فرش سازد درد عشق |
۲۱۹۴ | N | جز مگر آید عنایتهای ضو | * | کز جهان و زین روش آزاد شو |
۲۱۹۵ | N | از قش خود و ز دش خود باز ره | * | که سوی شه یافت آن شهباز ره |
۲۱۹۶ | N | این قش و دش هست جبر و اختیار | * | از ورای این دو آمد جذب یار |
۲۱۹۷ | N | چون رسید آن زن به خانه در گشاد | * | بانگ در در گوش ایشان در فتاد |
۲۱۹۸ | N | آن کنیزک جست آشفته ز ساز | * | مرد بر جست و در آمد در نماز |
۲۱۹۹ | N | زن کنیزک را پژولیده بدید | * | در هم و آشفته و دنگ و مرید |
۲۲۰۰ | N | شوی خود را دید قایم در نماز | * | در گمان افتاد زن ز آن اهتزاز |
۲۲۰۱ | N | شوی را برداشت دامن بیخطر | * | دید آلودهی منی خصیه و ذکر |
۲۲۰۲ | N | از ذکر باقی نطفه میچکید | * | ران و زانو گشته آلوده و پلید |
۲۲۰۳ | N | بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین | * | خصیهی مرد نمازی باشد این |
۲۲۰۴ | N | لایق ذکر و نماز است این ذکر | * | وین چنین ران و زهار پر قذر |
۲۲۰۵ | N | نامهی پر ظلم و فسق و کفر و کین | * | لایق است انصاف ده اندر یمین |
۲۲۰۶ | N | گر بپرسی گبر را کاین آسمان | * | آفریدهی کیست وین خلق و جهان |
۲۲۰۷ | N | گوید او کاین آفریدهی آن خداست | * | کافرینش بر خداییاش گواست |
۲۲۰۸ | N | کفر و فسق و استم بسیار او | * | هست لایق با چنین اقرار او |
۲۲۰۹ | N | هست لایق با چنین اقرار راست | * | آن فضیحتها و آن کردار کاست |
۲۲۱۰ | N | فعل او کرده دروغ آن قول را | * | تا شد او لایق عذاب هول را |
۲۲۱۱ | N | روز محشر هر نهان پیدا شود | * | هم ز خود هر مجرمی رسوا شود |
۲۲۱۲ | N | دست و پا بدهد گواهی با بیان | * | بر فساد او به پیش مستعان |
۲۲۱۳ | N | دست گوید من چنین دزدیدهام | * | لب بگوید من چنین پرسیدهام |
۲۲۱۴ | N | پای گوید من شدهستم تا منی | * | فرج گوید من بکردستم زنی |
۲۲۱۵ | N | چشم گوید کردهام غمزهی حرام | * | گوش گوید چیدهام سوء الکلام |
۲۲۱۶ | N | پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش | * | که دروغش کرد هم اعضای خویش |
۲۲۱۷ | N | آن چنان که در نماز با فروغ | * | از گواهی خصیه شد زرقش دروغ |
۲۲۱۸ | N | پس چنان کن فعل کان خود بیزبان | * | باشد اشهد گفتن و عین بیان |
۲۲۱۹ | N | تا همه تن عضو عضوت ای پسر | * | گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر |
۲۲۲۰ | N | رفتن بنده پی خواجه گواست | * | که منم محکوم و این مولای ماست |
۲۲۲۱ | N | گر سیه کردی تو نامهی عمر خویش | * | توبه کن ز آنها که کرده ستی تو پیش |
۲۲۲۲ | N | عمر اگر بگذشت بیخش این دم است | * | آب توبهش ده اگر او بینم است |
۲۲۲۳ | N | بیخ عمرت را بده آب حیات | * | تا درخت عمر گردد با نبات |
۲۲۲۴ | N | جمله ماضیها از این نیکو شوند | * | زهر پارینه از این گردد چو قند |
۲۲۲۵ | N | سیئاتت را مبدل کرد حق | * | تا همه طاعت شود آن ما سبق |
۲۲۲۶ | N | خواجه بر توبهی نصوحی خوش بتن | * | کوششی کن هم به جان و هم به تن |
۲۲۲۷ | N | شرح این توبهی نصوح از من شنو | * | بگرویدستی و لیک از نو گرو |