block:5074
۱۸۵۷ | N | آن ایاز از زیرکی انگیخته | * | پوستین و چارقش آویخته |
۱۸۵۸ | N | میرود هر روز در حجرهی خلا | * | چارقت این است منگر در علا |
۱۸۵۹ | N | شاه را گفتند او را حجرهای است | * | اندر آن جا زر و سیم و خمرهای است |
۱۸۶۰ | N | راه میندهد کسی را اندر او | * | بسته میدارد همیشه آن در او |
۱۸۶۱ | N | شاه فرمود ای عجب آن بنده را | * | چیست خود پنهان و پوشیده ز ما |
۱۸۶۲ | N | پس اشارت کرد میری را که رو | * | نیم شب بگشای و اندر حجره شو |
۱۸۶۳ | N | هر چه یابی مر ترا یغماش کن | * | سر او را بر ندیمان فاش کن |
۱۸۶۴ | N | با چنین اکرام و لطف بیعدد | * | از لئیمی سیم و زر پنهان کند |
۱۸۶۵ | N | مینماید او وفا و عشق و جوش | * | وانگه او گندمنمای جو فروش |
۱۸۶۶ | N | هر که اندر عشق یابد زندگی | * | کفر باشد پیش او جز بندگی |
۱۸۶۷ | N | نیم شب آن میر با سی معتمد | * | در گشاد حجرهی او رای زد |
۱۸۶۸ | N | مشعله بر کرده چندین پهلوان | * | جانب حجره روانه شادمان |
۱۸۶۹ | N | که امر سلطان است بر حجره زنیم | * | هر یکی همیان زر در کش کنیم |
۱۸۷۰ | N | آن یکی میگفت هی چه جای زر | * | از عقیق و لعل گوی و از گهر |
۱۸۷۱ | N | خاص خاص مخزن سلطان وی است | * | بلکه اکنون شاه را خود جان وی است |
۱۸۷۲ | N | چه محل دارد به پیش این عشیق | * | لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق |
۱۸۷۳ | N | شاه را بر وی نبودی بد گمان | * | تسخری میکرد بهر امتحان |
۱۸۷۴ | N | پاک میدانستش از هر غش و غل | * | باز از وهمش همیلرزید دل |
۱۸۷۵ | N | که مبادا کاین بود خسته شود | * | من نخواهم که بر او خجلت رود |
۱۸۷۶ | N | این نکردهست او و گر کرد او رواست | * | هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست |
۱۸۷۷ | N | هر چه محبوبم کند من کردهام | * | او منم من او چه گر در پردهام |
۱۸۷۸ | N | باز گفتی دور از آن خو و خصال | * | این چنین تخلیط ژاژ است و خیال |
۱۸۷۹ | N | از ایاز این خود محال است و بعید | * | کاو یکی دریاست قعرش ناپدید |
۱۸۸۰ | N | هفت دریا اندر او یک قطرهای | * | جملهی هستی ز موجش چکرهای |
۱۸۸۱ | N | جمله پاکیها از آن دریا برند | * | قطرههایش یک به یک میناگرند |
۱۸۸۲ | N | شاه شاهان است بلکه شاه ساز | * | وز برای چشم بد نامش ایاز |
۱۸۸۳ | N | چشمهای نیک هم بر وی بد است | * | از ره غیرت که حسنش بیحد است |
۱۸۸۴ | N | یک دهان خواهم به پهنای فلک | * | تا بگویم وصف آن رشک ملک |
۱۸۸۵ | N | ور دهان یابم چنین و صد چنین | * | تنگ آید در فغان این حنین |
۱۸۸۶ | N | این قدر گر هم نگویم ای سند | * | شیشهی دل از ضعیفی بشکند |
۱۸۸۷ | N | شیشهی دل را چو نازک دیده | * | بهر تسکین بس قبا بدریده |
۱۸۸۸ | N | من سر هر ماه سه روز ای صنم | * | بیگمان باید که دیوانه شوم |
۱۸۸۹ | N | هین که امروز اول سه روزه است | * | روز پیروز است نه پیروزه است |
۱۸۹۰ | N | هر دلی کاندر غم شه میبود | * | دم به دم او را سر مه میبود |
۱۸۹۱ | N | قصهی محمود و اوصاف ایاز | * | چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز |