block:5073
۱۷۷۲ | N | در حدیث آمد که روز رستخیز | * | امر آید هر یکی تن را که خیز |
۱۷۷۳ | N | نفخ صور امر است از یزدان پاک | * | که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک |
۱۷۷۴ | N | باز آید جان هر یک در بدن | * | همچو وقت صبح هوش آید به تن |
۱۷۷۵ | N | جان تن خود را شناسد وقت روز | * | در خراب خود در آید چون کنوز |
۱۷۷۶ | N | جسم خود بشناسد و در وی رود | * | جان زرگر سوی درزی کی رود |
۱۷۷۷ | N | جان عالم سوی عالم میدود | * | روح ظالم سوی ظالم میدود |
۱۷۷۸ | N | که شناسا کردشان علم اله | * | همچو بره و میش وقت صبحگاه |
۱۷۷۹ | N | پای کفش خود شناسد در ظلم | * | چون نداند جان تن خود ای صنم |
۱۷۸۰ | N | صبح حشر کوچک است ای مستجیر | * | حشر اکبر را قیاس از وی بگیر |
۱۷۸۱ | N | آن چنان که جان بپرد سوی طین | * | نامه پرد تا یسار و تا یمین |
۱۷۸۲ | N | در کفش بنهند نامهی بخل و جود | * | فسق و تقوی آن چه دی خو کرده بود |
۱۷۸۳ | N | چون شود بیدار از خواب او سحر | * | باز آید سوی او آن خیر و شر |
۱۷۸۴ | N | گر ریاضت داده باشد خوی خویش | * | وقت بیداری همان آید به پیش |
۱۷۸۵ | N | ور بد او دی خام و زشت و در ضلال | * | چون عزا نامه سیه یابد شمال |
۱۷۸۶ | N | ور بد او دی پاک و با تقوی و دین | * | وقت بیداری برد در ثمین |
۱۷۸۷ | N | هست ما را خواب و بیداری ما | * | بر نشان مرگ و محشر دو گوا |
۱۷۸۸ | N | حشر اصغر حشر اکبر را نمود | * | مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود |
۱۷۸۹ | N | لیک این نامه خیال است و نهان | * | و آن شود در حشر اکبر بس عیان |
۱۷۹۰ | N | این خیال اینجا نهان پیدا اثر | * | زین خیال آن جا برویاند صور |
۱۷۹۱ | N | در مهندس بین خیال خانهای | * | در دلش چون در زمینی دانهای |
۱۷۹۲ | N | آن خیال از اندرون آید برون | * | چون زمین که زاید از تخم درون |
۱۷۹۳ | N | هر خیالی کاو کند در دل وطن | * | روز محشر صورتی خواهد شدن |
۱۷۹۴ | N | چون خیال آن مهندس در ضمیر | * | چون نبات اندر زمین دانه گیر |
۱۷۹۵ | N | مخلصم زین هر دو محشر قصهای است | * | مومنان را در بیانش حصهای است |
۱۷۹۶ | N | چون بر آید آفتاب رستخیز | * | بر جهند از خاک زشت و خوب تیز |
۱۷۹۷ | N | سوی دیوان قضا پویان شوند | * | نقد نیک و بد به کوره میروند |
۱۷۹۸ | N | نقد نیکو شادمان و ناز ناز | * | نقد قلب اندر زحیر و در گداز |
۱۷۹۹ | N | لحظه لحظه امتحانها میرسد | * | سر دلها مینماید در جسد |
۱۸۰۰ | N | چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش | * | یا چو خاکی که بروید سرهاش |
۱۸۰۱ | N | از پیاز و گندنا و کوکنار | * | سر دی پیدا کند دست بهار |
۱۸۰۲ | N | آن یکی سر سبز نحن المتقون | * | و آن دگر همچون بنفشه سر نگون |
۱۸۰۳ | N | چشمها بیرون جهیده از خطر | * | گشته ده چشمه ز بیم مستقر |
۱۸۰۴ | N | باز مانده دیدهها در انتظار | * | تا که نامه ناید از سوی یسار |
۱۸۰۵ | N | چشم گردان سوی راست و سوی چپ | * | ز انکه نبود بخت نامهی راست زپ |
۱۸۰۶ | N | نامهای آید به دست بندهای | * | سر سیه از جرم و فسق آگندهای |
۱۸۰۷ | N | اندر او یک خیر و یک توفیق نه | * | جز که آزار دل صدیق نه |
۱۸۰۸ | N | پر ز سر تا پای زشتی و گناه | * | تسخر و خنبک زدن بر اهل راه |
۱۸۰۹ | N | آن دغل کاری و دزدیهای او | * | و آن چو فرعونان انا و انای او |
۱۸۱۰ | N | چون بخواند نامهی خود آن ثقیل | * | داند او که سوی زندان شد رحیل |
۱۸۱۱ | N | پس روان گردد چو دزدان سوی دار | * | جرم پیدا بسته راه اعتذار |
۱۸۱۲ | N | آن هزاران حجت و گفتار بد | * | بر دهانش گشته چون مسمار بد |
۱۸۱۳ | N | رخت دزدی بر تن و در خانهاش | * | گشته پیدا گم شده افسانهاش |
۱۸۱۴ | N | پس روان گردد به زندان سعیر | * | که نباشد خار را ز آتش گزیر |
۱۸۱۵ | N | چون موکل آن ملایک پیش و پس | * | بوده پنهان گشته پیدا چون عسس |
۱۸۱۶ | N | میبرندش میسپوزندش به نیش | * | که برو ای سگ به کهدانهای خویش |
۱۸۱۷ | N | میکشد پا بر سر هر راه او | * | تا بود که بر جهد ز آن چاه او |
۱۸۱۸ | N | منتظر میایستد تن میزند | * | در امیدی روی واپس میکند |
۱۸۱۹ | N | اشک میبارد چو باران خزان | * | خشک اومیدی چه دارد او جز آن |
۱۸۲۰ | N | هر زمانی روی واپس میکند | * | رو به درگاه مقدس میکند |
۱۸۲۱ | N | پس ز حق امر آید از اقلیم نور | * | که بگوییدش که ای بطال عور |
۱۸۲۲ | N | انتظار چیستی ای کان شر | * | رو چه واپس میکنی ای خیرهسر |
۱۸۲۳ | N | نامهات آن است کت آمد به دست | * | ای خدا آزار و ای شیطانپرست |
۱۸۲۴ | N | چون بدیدی نامهی کردار خویش | * | چه نگری پس بین جزای کار خویش |
۱۸۲۵ | N | بیهده چه مول مولی میزنی | * | در چنین چه کو امید روشنی |
۱۸۲۶ | N | نه ترا از روی ظاهر طاعتی | * | نه ترا در سر و باطن نیتی |
۱۸۲۷ | N | نه ترا شبها مناجات و قیام | * | نه ترا در روز پرهیز و صیام |
۱۸۲۸ | N | نه ترا حفظ زبان ز آزار کس | * | نه نظر کردن به عبرت پیش و پس |
۱۸۲۹ | N | پیش چه بود یاد مرگ و نزع خویش | * | پس چه باشد مردن یاران ز پیش |
۱۸۳۰ | N | نه ترا بر ظلم توبهی پر خروش | * | ای دغا گندم نمای جو فروش |
۱۸۳۱ | N | چون ترازوی تو کژ بود و دغا | * | راست چون جویی ترازوی جزا |
۱۸۳۲ | N | چون که پای چپ بدی در غدر و کاست | * | نامه چون آید ترا در دست راست |
۱۸۳۳ | N | چون جزا سایهست ای قد تو خم | * | سایهی تو کژ فتد در پیش هم |
۱۸۳۴ | N | زین قبل آید خطابات درشت | * | که شود که را از آن هم گوژ پشت |
۱۸۳۵ | N | بنده گوید آن چه فرمودی بیان | * | صد چنانم صد چنانم صد چنان |
۱۸۳۶ | N | خود تو پوشیدی بترها را به حلم | * | ور نه میدانی فضیحتها به علم |
۱۸۳۷ | N | لیک بیرون از جهاد و فعل خویش | * | از ورای خیر و شر و کفر و کیش |
۱۸۳۸ | N | وز نیاز عاجزانهی خویشتن | * | وز خیال و وهم من یا صد چو من |
۱۸۳۹ | N | بودم اومیدی به محض لطف تو | * | از ورای راست باشی یا عتو |
۱۸۴۰ | N | بخشش محضی ز لطف بیعوض | * | بودم اومید ای کریم بیغرض |
۱۸۴۱ | N | رو سپس کردم بدان محض کرم | * | سوی فعل خویشتن میننگرم |
۱۸۴۲ | N | سوی آن اومید کردم روی خویش | * | که وجودم دادهای از پیش پیش |
۱۸۴۳ | N | خلعت هستی بدادی رایگان | * | من همیشه معتمد بودم بر آن |
۱۸۴۴ | N | چون شمارد جرم خود را و خطا | * | محض بخشایش در آید در عطا |
۱۸۴۵ | N | کای ملایک باز آریدش به ما | * | که بدهستش چشم دل سوی رجا |
۱۸۴۶ | N | لاابالیوار آزادش کنیم | * | و آن خطاها را همه خط بر زنیم |
۱۸۴۷ | N | لاابالی مر کسی را شد مباح | * | کش زبان نبود ز غدر و از صلاح |
۱۸۴۸ | N | آتشی خوش بر فروزیم از کرم | * | تا نماند جرم و زلت بیش و کم |
۱۸۴۹ | N | آتشی کز شعلهاش کمتر شرار | * | میبسوزد جرم و جبر و اختیار |
۱۸۵۰ | N | شعله در بنگاه انسانی زنیم | * | خار را گلزار روحانی کنیم |
۱۸۵۱ | N | ما فرستادیم از چرخ نهم | * | کیمیا یُصْلِحْ لَکُمْ أَعْمالَکُمْ |
۱۸۵۲ | N | خود چه باشد پیش نور مستقر | * | کر و فر اختیار بو البشر |
۱۸۵۳ | N | گوشت پاره آلت گویای او | * | پیه پاره منظر بینای او |
۱۸۵۴ | N | مسمع او آن دو پاره استخوان | * | مدرکش دو قطره خون یعنی جنان |
۱۸۵۵ | N | کرمکی و از قذر آگندهای | * | طمطراقی در جهان افکندهای |
۱۸۵۶ | N | از منی بودی منی را واگذار | * | ای ایاز آن پوستین را یاد دار |