block:5070
| ۱۷۱۰ | N | گفت یزدان آن که باشد اصل دان | * | پس ترا کی بیند او اندر میان |
| ۱۷۱۱ | N | گر چه خویش از عامه پنهان کردهای | * | پیش روشن دیدهگان هم پردهای |
| ۱۷۱۲ | N | دان که ایشان را شکر باشد اجل | * | چون نظرشان مست باشد در دول |
| ۱۷۱۳ | N | تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن | * | چون روند از چاه و زندان در چمن |
| ۱۷۱۴ | N | وا رهیدند از جهان پیچ پیچ | * | کس نگرید بر فوات هیچ هیچ |
| ۱۷۱۵ | N | برج زندان را شکست ارکانیی | * | هیچ از او رنجد دل زندانیی |
| ۱۷۱۶ | N | کای دریغ این سنگ مرمر را شکست | * | تا روان و جان ما از حبس رست |
| ۱۷۱۷ | N | آن رخام خوب و آن سنگ شریف | * | برج زندان را بهی بود و الیف |
| ۱۷۱۸ | N | چون شکستش تا که زندانی برست | * | دست او در جرم این باید شکست |
| ۱۷۱۹ | N | هیچ زندانی نگوید این فشار | * | جز کسی کز حبس آرندش به دار |
| ۱۷۲۰ | N | تلخ کی باشد کسی را کش برند | * | از میان زهر ماران سوی قند |
| ۱۷۲۱ | N | جان مجرد گشته از غوغای تن | * | میپرد با پر دل بیپای تن |
| ۱۷۲۲ | N | همچو زندانی چه کاندر شبان | * | خسبد و بیند به خواب او گلستان |
| ۱۷۲۳ | N | گوید ای یزدان مرا در تن مبر | * | تا در این گلشن کنم من کر و فر |
| ۱۷۲۴ | N | گویدش یزدان دعا شد مستجاب | * | وا مرو و الله اعلم بالصواب |
| ۱۷۲۵ | N | این چنین خوابی ببین چون خوش بود | * | مرگ نادیده به جنت در رود |
| ۱۷۲۶ | N | هیچ او حسرت خورد بر انتباه | * | بر تن با سلسله در قعر چاه |
| ۱۷۲۷ | N | مومنی آخر در آ در صف رزم | * | که ترا بر آسمان بوده ست بزم |
| ۱۷۲۸ | N | بر امید راه بالا کن قیام | * | همچو شمعی پیش محراب ای غلام |
| ۱۷۲۹ | N | اشک میبار و همیسوز از طلب | * | همچو شمع سر بریده جمله شب |
| ۱۷۳۰ | N | لب فرو بند از طعام و از شراب | * | سوی خوان آسمانی کن شتاب |
| ۱۷۳۱ | N | دمبهدم بر آسمان میدار امید | * | در هوای آسمان رقصان چو بید |
| ۱۷۳۲ | N | دمبهدم از آسمان میآیدت | * | آب و آتش رزق میافزایدت |
| ۱۷۳۳ | N | گر ترا آن جا برد نبود عجب | * | منگر اندر عجز و بنگر در طلب |
| ۱۷۳۴ | N | کاین طلب در تو گروگان خداست | * | ز انکه هر طالب به مطلوبی سزاست |
| ۱۷۳۵ | N | جهد کن تا این طلب افزون شود | * | تا دلت زین چاه تن بیرون شود |
| ۱۷۳۶ | N | خلق گوید مرد مسکین آن فلان | * | تو بگویی زندهام ای غافلان |
| ۱۷۳۷ | N | گر تن من همچو تنها خفته است | * | هشت جنت در دلم بشکفته است |
| ۱۷۳۸ | N | جان چو خفته در گل و نسرین بود | * | چه غم است ار تن در آن سرگین بود |
| ۱۷۳۹ | N | جان خفته چه خبر دارد ز تن | * | کاو به گلشن خفت یا در گولخن |
| ۱۷۴۰ | N | میزند جان در جهان آبگون | * | نعرهی یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ |
| ۱۷۴۱ | N | گر نخواهد زیست جان بیاین بدن | * | پس فلک ایوان کی خواهد بدن |
| ۱۷۴۲ | N | گر نخواهد بیبدن جان تو زیست | * | فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ روزی کیست |