block:5068
| ۱۶۴۹ | N | گفت یزدان زود عزراییل را | * | که ببین آن خاک پر تخییل را |
| ۱۶۵۰ | N | آن ضعیف زال ظالم را بیاب | * | مشت خاکی هین بیاور با شتاب |
| ۱۶۵۱ | N | رفت عزراییل سرهنگ قضا | * | سوی کرهی خاک بهر اقتضا |
| ۱۶۵۲ | N | خاک بر قانون نفیر آغاز کرد | * | داد سوگندش بسی سوگند خورد |
| ۱۶۵۳ | N | کای غلام خاص و ای حمال عرش | * | ای مطاع الامر اندر عرش و فرش |
| ۱۶۵۴ | N | رو به حق رحمت رحمان فرد | * | رو به حق آن که با تو لطف کرد |
| ۱۶۵۵ | N | حق شاهی که جز او معبود نیست | * | پیش او زاری کس مردود نیست |
| ۱۶۵۶ | N | گفت نتوانم بدین افسون که من | * | رو بتابم ز آمر سر و علن |
| ۱۶۵۷ | N | گفت آخر امر فرمود او به حلم | * | هر دو امرند آن بگیر از راه علم |
| ۱۶۵۸ | N | گفت آن تاویل باشد یا قیاس | * | در صریح امر کم جو التباس |
| ۱۶۵۹ | N | فکر خود را گر کنی تاویل به | * | که کنی تاویل این نامشتبه |
| ۱۶۶۰ | N | دل همیسوزد مرا بر لابهات | * | سینهام پر خون شد از شورآبهات |
| ۱۶۶۱ | N | نیستم بیرحم بل ز آن هر سه پاک | * | رحم بیش استم ز درد دردناک |
| ۱۶۶۲ | N | گر طپانچه میزنم من بر یتیم | * | ور دهد حلوا به دستش آن حلیم |
| ۱۶۶۳ | N | این طپانچه خوشتر از حلوای او | * | ور شود غره به حلوا وای او |
| ۱۶۶۴ | N | بر نفیر تو جگر میسوزدم | * | لیک حق لطفی همیآموزدم |
| ۱۶۶۵ | N | لطف مخفی در میان قهرها | * | در حدث پنهان عقیق بیبها |
| ۱۶۶۶ | N | قهر حق بهتر ز صد حلم من است | * | منع کردن جان ز حق جان کندن است |
| ۱۶۶۷ | N | بدترین قهرش به از حلم دو کون | * | نعم رب العالمین و نعم عون |
| ۱۶۶۸ | N | لطفهای مضمر اندر قهر او | * | جان سپردن جان فزاید بهر او |
| ۱۶۶۹ | N | هین رها کن بد گمانی و ضلال | * | سر قدم کن چون که فرمودت تعال |
| ۱۶۷۰ | N | آن تعال او تعالیها دهد | * | مستی و جفت و نهالیها دهد |
| ۱۶۷۱ | N | باری آن امر سنی را هیچ هیچ | * | من نیارم کرد وهن و پیچ پیچ |
| ۱۶۷۲ | N | این همه بشنید آن خاک نژند | * | ز آن گمان بد بدش در گوش بند |
| ۱۶۷۳ | N | باز از نوع دگر آن خاک پست | * | لابه و سجده همیکرد او چو مست |
| ۱۶۷۴ | N | گفت نه برخیز نبود زین زیان | * | من سر و جان مینهم رهن و ضمان |
| ۱۶۷۵ | N | لابه مندیش و مکن لابه دگر | * | جز بدان شاه رحیم دادگر |
| ۱۶۷۶ | N | بنده فرمانم نیارم ترک کرد | * | امر او کز بحر انگیزید گرد |
| ۱۶۷۷ | N | جز از آن خلاق گوش و چشم و سر | * | نشنوم از جان خود هم خیر و شر |
| ۱۶۷۸ | N | گوش من از غیر گفت او کر است | * | او مرا از جان شیرین جانتر است |
| ۱۶۷۹ | N | جان از او آمد نیامد او ز جان | * | صد هزاران جان دهد او رایگان |
| ۱۶۸۰ | N | جان که باشد کش گزینم بر کریم | * | کیک چه بود که بسوزم زو گلیم |
| ۱۶۸۱ | N | من ندانم خیر الا خیر او | * | صم و بکم و عمی من از غیر او |
| ۱۶۸۲ | N | گوش من کر است از زاری کنان | * | که منم در کف او همچون سنان |