block:5064
۱۵۵۶ | N | چون که صانع خواست ایجاد بشر | * | از برای ابتلای خیر و شر |
۱۵۵۷ | N | جبرئیل صدق را فرمود رو | * | مشت خاکی از زمین بستان گرو |
۱۵۵۸ | N | او میان بست و بیامد تا زمین | * | تا گزارد امر رب العالمین |
۱۵۵۹ | N | دست سوی خاک برد آن موتمر | * | خاک خود را در کشید و شد حذر |
۱۵۶۰ | N | پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد | * | کز برای حرمت خلاق فرد |
۱۵۶۱ | N | ترک من گو و برو جانم ببخش | * | رو بتاب از من عنان خنگ رخش |
۱۵۶۲ | N | در کشاکشهای تکلیف و خطر | * | بهر اللَّه هل مرا اندر مبر |
۱۵۶۳ | N | بهر آن لطفی که حقت بر گزید | * | کرد بر تو علم لوح کل پدید |
۱۵۶۴ | N | تا ملایک را معلم آمدی | * | دایما با حق مکلم آمدی |
۱۵۶۵ | N | که سفیر انبیا خواهی بدن | * | تو حیات جان وحیی نی بدن |
۱۵۶۶ | N | بر سر افیلت فضیلت بود از آن | * | کاو حیات تن بود تو آن جان |
۱۵۶۷ | N | بانگ صورش نشات تنها بود | * | نفخ تو نشو دل یکتا بود |
۱۵۶۸ | N | جان جان تن حیات دل بود | * | پس ز دادش داد تو فاضل بود |
۱۵۶۹ | N | باز میکاییل رزق تن دهد | * | سعی تو رزق دل روشن دهد |
۱۵۷۰ | N | او به داد کیل پر کردست ذیل | * | داد رزق تو نمیگنجد به کیل |
۱۵۷۱ | N | هم ز عزراییل با قهر و عطب | * | تو بهی چون سبق رحمت بر غضب |
۱۵۷۲ | N | حامل عرش این چهارند و تو شاه | * | بهترین هر چهاری ز انتباه |
۱۵۷۳ | N | روز محشر هشت بینی حاملانش | * | هم تو باشی افضل هشت آن زمانش |
۱۵۷۴ | N | همچنین بر میشمرد و میگریست | * | بوی میبرد او کز این مقصود چیست |
۱۵۷۵ | N | معدن شرم و حیا بد جبرئیل | * | بست آن سوگندها بر وی سبیل |
۱۵۷۶ | N | بس که لابه کردش و سوگند داد | * | باز گشت و گفت یا رب العباد |
۱۵۷۷ | N | که نبودم من به کارت سرسری | * | لیک ز انچه رفت تو داناتری |
۱۵۷۸ | N | گفت نامی که ز هولش ای بصیر | * | هفت گردون باز ماند از مسیر |
۱۵۷۹ | N | شرمم آمد گشتم از نامت خجل | * | ور نه آسان است نقل مشت گل |
۱۵۸۰ | N | که تو زوری دادهای املاک را | * | که بدرانند این افلاک را |