block:5040
| ۸۴۵ | N | شد محمد الپ الغ خوارزمشاه | * | در قتال سبزوار پر پناه |
| ۸۴۶ | N | تنگشان آورد لشکرهای او | * | اسپهش افتاد در قتل عدو |
| ۸۴۷ | N | سجده آوردند پیشش کالامان | * | حلقهمان در گوش کن وابخش جان |
| ۸۴۸ | N | هر خراج و صلتی که بایدت | * | آن ز ما هر موسمی افزایدت |
| ۸۴۹ | N | جان ما آن تو است ای شیر خو | * | پیش ما چندی امانت باش گو |
| ۸۵۰ | N | گفت نرهانید از من جان خویش | * | تا نیاریدم ابو بکری به پیش |
| ۸۵۱ | N | تا مرا بو بکر نام از شهرتان | * | هدیه نارید ای رمیده امتان |
| ۸۵۲ | N | بدروم تان همچو کشت ای قوم دون | * | نه خراج استانم و نه هم فسون |
| ۸۵۳ | N | بس جوال زر کشیدندش به راه | * | کز چنین شهری ابو بکری مخواه |
| ۸۵۴ | N | کی بود بو بکر اندر سبزوار | * | یا کلوخ خشک اندر جویبار |
| ۸۵۵ | N | رو بتابید از زر و گفت ای مغان | * | تا نیاریدم ابو بکر ارمغان |
| ۸۵۶ | N | هیچ سودی نیست کودک نیستم | * | تا به زر و سیم حیران بیستم |
| ۸۵۷ | N | تا نیاری سجده نرهی ای زبون | * | گر بپیمایی تو مسجد را به کون |
| ۸۵۸ | N | منهیان انگیختند از چپ و راست | * | کاندر این ویرانه بو بکری کجاست |
| ۸۵۹ | N | بعد سه روز و سه شب که شتافتند | * | یک ابو بکری نزاری یافتند |
| ۸۶۰ | N | رهگذر بود و بمانده از مرض | * | در یکی گوشهی خرابه پر حرض |
| ۸۶۱ | N | خفته بود او در یکی کنجی خراب | * | چون بدیدندش بگفتندش شتاب |
| ۸۶۲ | N | خیز که سلطان ترا طالب شدهست | * | کز تو خواهد شهر ما از قتل رست |
| ۸۶۳ | N | گفت اگر پایم بدی یا مقدمی | * | خود به راه خود به مقصد رفتمی |
| ۸۶۴ | N | اندر این دشمنکده کی ماندمی | * | سوی شهر دوستان میراندمی |
| ۸۶۵ | N | تختهی مرده کشان بفراشتند | * | بر کتف بو بکر را برداشتند |
| ۸۶۶ | N | سوی خوارزمشاه حمالان کشان | * | میکشیدندش که تا بیند نشان |
| ۸۶۷ | N | سبزوار است این جهان و مرد حق | * | اندر اینجا ضایع است و ممتحق |
| ۸۶۸ | N | هست خوارمشاه یزدان جلیل | * | دل همیخواهد از این قوم رذیل |
| ۸۶۹ | N | گفت لا ینظر الی تصویرکم | * | فابتغوا ذا القلب فی تدبیرکم |
| ۸۷۰ | N | من ز صاحب دل کنم در تو نظر | * | نی به نقش سجده و ایثار زر |
| ۸۷۱ | N | تو دل خود را چو دل پنداشتی | * | جستجوی اهل دل بگذاشتی |
| ۸۷۲ | N | دل که گر هفصد چو این هفت آسمان | * | اندر او آید شود یاوه و نهان |
| ۸۷۳ | N | این چنین دل ریزهها را دل مگو | * | سبزوار اندر ابو بکری مجو |
| ۸۷۴ | N | صاحب دل آینهی شش رو شود | * | حق از او در شش جهت ناظر بود |
| ۸۷۵ | N | هر که اندر شش جهت دارد مقر | * | نکندش بیواسطهی او حق نظر |
| ۸۷۶ | N | گر کند رد از برای او کند | * | ور قبول آرد همو باشد سند |
| ۸۷۷ | N | بیاز او ندهد کسی را حق نوال | * | شمهای گفتم من از صاحب وصال |
| ۸۷۸ | N | موهبت را بر کف دستش نهد | * | و ز کفش آن را به مرحومان دهد |
| ۸۷۹ | N | با کفش دریای کل را اتصال | * | هست بیچون و چگونه و بر کمال |
| ۸۸۰ | N | اتصالی که نگنجد در کلام | * | گفتنش تکلیف باشد و السلام |
| ۸۸۱ | N | صد جوال زر بیاری ای غنی | * | حق بگوید دل بیار ای منحنی |
| ۸۸۲ | N | گر ز تو راضی است دل من راضیام | * | ور ز تو معرض بود اعراضیام |
| ۸۸۳ | N | ننگرم در تو در آن دل بنگرم | * | تحفه او را آر ای جان بر درم |
| ۸۸۴ | N | با تو او چون است هستم من چنان | * | زیر پای مادران باشد جنان |
| ۸۸۵ | N | مادر و بابا و اصل خلق اوست | * | ای خنک آن کس که داند دل ز پوست |
| ۸۸۶ | N | تو بگویی نک دل آوردم به تو | * | گویدت پر است از این دلها قتو |
| ۸۸۷ | N | آن دلی آور که قطب عالم اوست | * | جان جان جان جان آدم اوست |
| ۸۸۸ | N | از برای آن دل پر نور و بر | * | هست آن سلطان دلها منتظر |
| ۸۸۹ | N | تو بگردی روزها در سبزوار | * | آن چنان دل را نیابی ز اعتبار |
| ۸۹۰ | N | پس دل پژمردهی پوسیده جان | * | بر سر تخته نهی آن سو کشان |
| ۸۹۱ | N | که دل آوردم ترا ای شهریار | * | به از این دل نبود اندر سبزوار |
| ۸۹۲ | N | گویدت این گورخانه است ای جری | * | که دل مرده بدین جا آوری |
| ۸۹۳ | N | رو بیاور آن دلی کاو شاه خوست | * | که امان سبزوار کون از اوست |
| ۸۹۴ | N | گویی آن دل زین جهان پنهان بود | * | ز انکه ظلمت با ضیا ضدان بود |
| ۸۹۵ | N | دشمنی آن دل از روز أَ لَسْتُ | * | سبزوار طبع را میراثی است |
| ۸۹۶ | N | ز انکه او باز است و دنیا شهر زاغ | * | دیدن ناجنس بر ناجنس داغ |
| ۸۹۷ | N | ور کند نرمی نفاقی میکند | * | ز استمالت ارتفاقی میکند |
| ۸۹۸ | N | میکند آری نه از بهر نیاز | * | تا که ناصح کم کند نصح دراز |
| ۸۹۹ | N | ز انکه این زاغ خس مردار جو | * | صد هزاران مکر دارد تو بتو |
| ۹۰۰ | N | گر پذیرند آن نفاقش را رهید | * | شد نفاقش عین صدق مستفید |
| ۹۰۱ | N | ز انکه آن صاحب دل با کر و فر | * | هست در بازار ما معیوب خر |
| ۹۰۲ | N | صاحب دل جو اگر بیجان نهای | * | جنس دل شو گر ضد سلطان نهای |
| ۹۰۳ | N | آن که زرق او خوش آید مر ترا | * | آن ولی تست نه خاص خدا |
| ۹۰۴ | N | هر که او بر خو و بر طبع تو زیست | * | پیش طبع تو ولی است و نبی است |
| ۹۰۵ | N | رو هوا بگذار تا بویت شود | * | و آن مشام خوش عبر جویت شود |
| ۹۰۶ | N | از هوارانی دماغت فاسد است | * | مشک و عنبر پیش مغزت کاسد است |
| ۹۰۷ | N | حد ندارد این سخن و آهوی ما | * | میگریزد اندر آخور جا به جا |