vol.5

Qūniyah Nicholson both

block:5040

title of 5040
۸۴۵Nشد محمد الپ الغ خوارزمشاه * در قتال سبزوار پر پناه
۸۴۶Nتنگشان آورد لشکرهای او * اسپهش افتاد در قتل عدو
۸۴۷Nسجده آوردند پیشش کالامان * حلقه‌مان در گوش کن وابخش جان
۸۴۸Nهر خراج و صلتی که بایدت * آن ز ما هر موسمی افزایدت
۸۴۹Nجان ما آن تو است ای شیر خو * پیش ما چندی امانت باش گو
۸۵۰Nگفت نرهانید از من جان خویش * تا نیاریدم ابو بکری به پیش
۸۵۱Nتا مرا بو بکر نام از شهرتان * هدیه نارید ای رمیده امتان
۸۵۲Nبدروم تان همچو کشت ای قوم دون * نه خراج استانم و نه هم فسون
۸۵۳Nبس جوال زر کشیدندش به راه * کز چنین شهری ابو بکری مخواه
۸۵۴Nکی بود بو بکر اندر سبزوار * یا کلوخ خشک اندر جویبار
۸۵۵Nرو بتابید از زر و گفت ای مغان * تا نیاریدم ابو بکر ارمغان
۸۵۶Nهیچ سودی نیست کودک نیستم * تا به زر و سیم حیران بیستم
۸۵۷Nتا نیاری سجده نرهی ای زبون * گر بپیمایی تو مسجد را به کون
۸۵۸Nمنهیان انگیختند از چپ و راست * کاندر این ویرانه بو بکری کجاست
۸۵۹Nبعد سه روز و سه شب که شتافتند * یک ابو بکری نزاری یافتند
۸۶۰Nرهگذر بود و بمانده از مرض * در یکی گوشه‌ی خرابه پر حرض
۸۶۱Nخفته بود او در یکی کنجی خراب * چون بدیدندش بگفتندش شتاب
۸۶۲Nخیز که سلطان ترا طالب شده‌ست * کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
۸۶۳Nگفت اگر پایم بدی یا مقدمی * خود به راه خود به مقصد رفتمی
۸۶۴Nاندر این دشمن‌کده کی ماندمی * سوی شهر دوستان می‌راندمی
۸۶۵Nتخته‌ی مرده کشان بفراشتند * بر کتف بو بکر را برداشتند
۸۶۶Nسوی خوارزمشاه حمالان کشان * می‌کشیدندش که تا بیند نشان
۸۶۷Nسبزوار است این جهان و مرد حق * اندر اینجا ضایع است و ممتحق
۸۶۸Nهست خوارمشاه یزدان جلیل * دل همی‌خواهد از این قوم رذیل
۸۶۹Nگفت لا ینظر الی تصویرکم * فابتغوا ذا القلب فی تدبیرکم
۸۷۰Nمن ز صاحب دل کنم در تو نظر * نی به نقش سجده و ایثار زر
۸۷۱Nتو دل خود را چو دل پنداشتی * جستجوی اهل دل بگذاشتی
۸۷۲Nدل که گر هفصد چو این هفت آسمان * اندر او آید شود یاوه و نهان
۸۷۳Nاین چنین دل ریزه‌ها را دل مگو * سبزوار اندر ابو بکری مجو
۸۷۴Nصاحب دل آینه‌ی شش رو شود * حق از او در شش جهت ناظر بود
۸۷۵Nهر که اندر شش جهت دارد مقر * نکندش بی‌واسطه‌ی او حق نظر
۸۷۶Nگر کند رد از برای او کند * ور قبول آرد همو باشد سند
۸۷۷Nبی‌از او ندهد کسی را حق نوال * شمه‌ای گفتم من از صاحب وصال
۸۷۸Nموهبت را بر کف دستش نهد * و ز کفش آن را به مرحومان دهد
۸۷۹Nبا کفش دریای کل را اتصال * هست بی‌چون و چگونه و بر کمال
۸۸۰Nاتصالی که نگنجد در کلام * گفتنش تکلیف باشد و السلام
۸۸۱Nصد جوال زر بیاری ای غنی * حق بگوید دل بیار ای منحنی
۸۸۲Nگر ز تو راضی است دل من راضی‌ام * ور ز تو معرض بود اعراضی‌ام
۸۸۳Nننگرم در تو در آن دل بنگرم * تحفه او را آر ای جان بر درم
۸۸۴Nبا تو او چون است هستم من چنان * زیر پای مادران باشد جنان
۸۸۵Nمادر و بابا و اصل خلق اوست * ای خنک آن کس که داند دل ز پوست
۸۸۶Nتو بگویی نک دل آوردم به تو * گویدت پر است از این دلها قتو
۸۸۷Nآن دلی آور که قطب عالم اوست * جان جان جان جان آدم اوست
۸۸۸Nاز برای آن دل پر نور و بر * هست آن سلطان دلها منتظر
۸۸۹Nتو بگردی روزها در سبزوار * آن چنان دل را نیابی ز اعتبار
۸۹۰Nپس دل پژمرده‌ی پوسیده جان * بر سر تخته نهی آن سو کشان
۸۹۱Nکه دل آوردم ترا ای شهریار * به از این دل نبود اندر سبزوار
۸۹۲Nگویدت این گورخانه است ای جری * که دل مرده بدین جا آوری
۸۹۳Nرو بیاور آن دلی کاو شاه خوست * که امان سبزوار کون از اوست
۸۹۴Nگویی آن دل زین جهان پنهان بود * ز انکه ظلمت با ضیا ضدان بود
۸۹۵Nدشمنی آن دل از روز أَ لَسْتُ * سبزوار طبع را میراثی است
۸۹۶Nز انکه او باز است و دنیا شهر زاغ * دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
۸۹۷Nور کند نرمی نفاقی می‌کند * ز استمالت ارتفاقی می‌کند
۸۹۸Nمی‌کند آری نه از بهر نیاز * تا که ناصح کم کند نصح دراز
۸۹۹Nز انکه این زاغ خس مردار جو * صد هزاران مکر دارد تو بتو
۹۰۰Nگر پذیرند آن نفاقش را رهید * شد نفاقش عین صدق مستفید
۹۰۱Nز انکه آن صاحب دل با کر و فر * هست در بازار ما معیوب خر
۹۰۲Nصاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌ای * جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ای
۹۰۳Nآن که زرق او خوش آید مر ترا * آن ولی تست نه خاص خدا
۹۰۴Nهر که او بر خو و بر طبع تو زیست * پیش طبع تو ولی است و نبی است
۹۰۵Nرو هوا بگذار تا بویت شود * و آن مشام خوش عبر جویت شود
۹۰۶Nاز هوارانی دماغت فاسد است * مشک و عنبر پیش مغزت کاسد است
۹۰۷Nحد ندارد این سخن و آهوی ما * می‌گریزد اندر آخور جا به جا