block:5035
| ۷۱۹ | N | مرغکی اندر شکار کرم بود | * | گربه فرصت یافت او را در ربود |
| ۷۲۰ | N | آکل و مأکول بود و بیخبر | * | در شکار خود ز صیادی دگر |
| ۷۲۱ | N | دزد گر چه در شکار کالهای است | * | شحنه با خصمانش در دنبالهای است |
| ۷۲۲ | N | عقل او مشغول رخت و قفل و در | * | غافل از شحنه ست و از آه سحر |
| ۷۲۳ | N | او چنان غرق است در سودای خود | * | غافل است از طالب و جویای خود |
| ۷۲۴ | N | گر حشیش آب زلالی میخورد | * | معدهی حیوانش در پی میچرد |
| ۷۲۵ | N | آکل و مأکول آمد آن گیاه | * | همچنین هر هستی غیر اله |
| ۷۲۶ | N | و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست | * | نیست حق مأکول و آکل لحم و پوست |
| ۷۲۷ | N | آکل و مأکول کی ایمن بود | * | ز آکلی کاندر کمین ساکن بود |
| ۷۲۸ | N | امن مأکولان جذوب ماتم است | * | رو بدان درگاه کاو لا یُطْعَمُ است |
| ۷۲۹ | N | هر خیالی را خیالی میخورد | * | فکر آن فکر دگر را میچرد |
| ۷۳۰ | N | تو نتانی کز خیالی وارهی | * | یا بخسبی که از آن بیرون جهی |
| ۷۳۱ | N | فکر زنبور است و آن خواب تو آب | * | چون شوی بیدار باز آید ذباب |
| ۷۳۲ | N | چند زنبور خیالی در پرد | * | میکشد این سو و آن سو میبرد |
| ۷۳۳ | N | کمترین آکلان است این خیال | * | و آن دگرها را شناسد ذو الجلال |
| ۷۳۴ | N | هین گریز از جوق آکال غلیظ | * | سوی او که گفت ماییمات حفیظ |
| ۷۳۵ | N | یا به سوی آن که او آن حفظ یافت | * | گر نتانی سوی آن حافظ شتافت |
| ۷۳۶ | N | دست را مسپار جز در دست پیر | * | حق شدهست آن دست او را دستگیر |
| ۷۳۷ | N | پیر عقلت کودکی خو کرده است | * | از جوار نفس کاندر پرده است |
| ۷۳۸ | N | عقل کامل را قرین کن با خرد | * | تا که باز آید خرد ز آن خوی بد |
| ۷۳۹ | N | چون که دست خود به دست او نهی | * | پس ز دست آکلان بیرون جهی |
| ۷۴۰ | N | دست تو از اهل آن بیعت شود | * | که یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ بود |
| ۷۴۱ | N | چون بدادی دست خود در دست پیر | * | پیر حکمت که علیم است و خطیر |
| ۷۴۲ | N | کاو نبی وقت خویش است ای مرید | * | تا از او نور نبی آید پدید |
| ۷۴۳ | N | در حدیبیه شدی حاضر بدین | * | و آن صحابهی بیعتی را هم قرین |
| ۷۴۴ | N | پس زده یار مبشر آمدی | * | همچو زر ده دهی خالص شدی |
| ۷۴۵ | N | تا معیت راست آید ز انکه مرد | * | با کسی جفت است کاو را دوست کرد |
| ۷۴۶ | N | این جهان و آن جهان با او بود | * | وین حدیث احمد خوش خو بود |
| ۷۴۷ | N | گفت المرء مع محبوبه | * | لا یفک القلب من مطلوبه |
| ۷۴۸ | N | هر کجا دام است و دانه کم نشین | * | رو زبون گیرا زبون گیران ببین |
| ۷۴۹ | N | ای زبونگیر زبونان این بدان | * | دست هم بالای دست است ای جوان |
| ۷۵۰ | N | تو زبونی و زبونگیر ای عجب | * | هم تو صید و صید گیر اندر طلب |
| ۷۵۱ | N | بین ایدی خلفهم سدا مباش | * | که نبینی خصم را و آن خصم فاش |
| ۷۵۲ | N | حرص صیادی ز صیدی مغفل است | * | دلبریی میکند او بیدل است |
| ۷۵۳ | N | تو کم از مرغی مباش اندر نشید | * | بین ایدی خلف عصفوری بدید |
| ۷۵۴ | N | چون به نزد دانه آید پیش و پس | * | چند گرداند سر و رو آن نفس |
| ۷۵۵ | N | کای عجب پیش و پسم صیاد هست | * | تا کشم از بیم او زین لقمه دست |
| ۷۵۶ | N | تو ببین پس قصهی فجار را | * | پیش بنگر مرگ یار و جار را |
| ۷۵۷ | N | کاو هلاکت دادشان بیآلتی | * | او قرین تست در هر حالتی |
| ۷۵۸ | N | حق شکنجه کرد و گر زو دست نیست | * | پس بدان بیدست حق داور کنی است |
| ۷۵۹ | N | آن که میگفتی اگر حق هست کو | * | در شکنجهی او مقر میشد که هو |
| ۷۶۰ | N | آن که میگفت این بعید است و عجیب | * | اشک میراند و همیگفت ای قریب |
| ۷۶۱ | N | چون فرار از دام واجب دیده است | * | دام تو خود بر پرت چسبیده است |
| ۷۶۲ | N | بر کنم من میخ این منحوس دام | * | از پی کامی نباشم تلخ کام |
| ۷۶۳ | N | در خور عقل تو گفتم این جواب | * | فهم کن وز جستجو رو بر متاب |
| ۷۶۴ | N | بگسل این حبلی که حرص است و حسد | * | یاد کن فی جیدها حبل مسد |