block:5026
| ۵۳۶ | N | پر خود میکند طاوسی به دشت | * | یک حکیمی رفته بود آن جا به گشت |
| ۵۳۷ | N | گفت طاوسا چنین پر سنی | * | بیدریغ از بیخ چون بر میکنی |
| ۵۳۸ | N | خود دلت چون میدهد تا این حلل | * | بر کنی اندازیاش اندر وحل |
| ۵۳۹ | N | هر پرت را از عزیزی و پسند | * | حافظان در طی مصحف مینهند |
| ۵۴۰ | N | بهر تحریک هوای سودمند | * | از پر تو باد بیزن میکنند |
| ۵۴۱ | N | این چه ناشکری و چه بیباکی است | * | تو نمیدانی که نقاشش کی است |
| ۵۴۲ | N | یا همیدانی و نازی میکنی | * | قاصدا قلع طرازی میکنی |
| ۵۴۳ | N | ای بسا نازا که گردد آن گناه | * | افکند مر بنده را از چشم شاه |
| ۵۴۴ | N | ناز کردن خوشتر آید از شکر | * | لیک کم خایش که دارد صد خطر |
| ۵۴۵ | N | ایمن آباد است آن راه نیاز | * | ترک نازش گیر و با آن ره بساز |
| ۵۴۶ | N | ای بسا ناز آوری زد پر و بال | * | آخر الامر آن بر آن کس شد وبال |
| ۵۴۷ | N | خوشی ناز ار دمی بفرازدت | * | بیم و ترس مضمرش بگدازدت |
| ۵۴۸ | N | وین نیاز ار چه که لاغر میکند | * | صدر را چون بدر انور میکند |
| ۵۴۹ | N | چون ز مرده زنده بیرون میکشد | * | هر که مرده گشت او دارد رشد |
| ۵۵۰ | N | چون ز زنده مرده بیرون میکند | * | نفس زنده سوی مرگی میتند |
| ۵۵۱ | N | مرده شو تا مخرج الحی الصمد | * | زندهای زین مرده بیرون آورد |
| ۵۵۲ | N | دی شوی بینی تو اخراج بهار | * | لیل گردی بینی ایلاج نهار* |
| ۵۵۳ | N | بر مکن آن پر که نپذیرد رفو | * | روی مخراش از عزا ای خوب رو |
| ۵۵۴ | N | آن چنان رویی که چون شمس ضحاست | * | آن چنان رخ را خراشیدن خطاست |
| ۵۵۵ | N | زخم ناخن بر چنان رخ کافری است | * | که رخ مه در فراق او گریست |
| ۵۵۶ | N | یا نمیبینی تو روی خویش را | * | ترک کن خوی لجاج اندیش را |