block:5021
| ۴۲۰ | N | گفت درویشی به درویشی که تو | * | چون بدیدی حضرت حق را بگو |
| ۴۲۱ | N | گفت بیچون دیدم اما بهر قال | * | باز گویم مختصر آن را مثال |
| ۴۲۲ | N | دیدمش سوی چپ او آذری | * | سوی دست راست جوی کوثری |
| ۴۲۳ | N | سوی چپش بس جهان سوز آتشی | * | سوی دست راستش جوی خوشی |
| ۴۲۴ | N | سوی آن آتش گروهی برده دست | * | بهر آن کوثر گروهی شاد و مست |
| ۴۲۵ | N | لیک لعب باژگونه بود سخت | * | پیش پای هر شقی و نیک بخت |
| ۴۲۶ | N | هر که در آتش همیرفت و شرر | * | از میان آب بر میکرد سر |
| ۴۲۷ | N | هر که سوی آب میرفت از میان | * | او در آتش یافت میشد در زمان |
| ۴۲۸ | N | هر که سوی راست شد و آب زلال | * | سر ز آتش بر زد از سوی شمال |
| ۴۲۹ | N | و انکه شد سوی شمال آتشین | * | سر برون میکرد از سوی یمین |
| ۴۳۰ | N | کم کسی بر سر این مضمر زدی | * | لاجرم کم کس در آن آتش شدی |
| ۴۳۱ | N | جز کسی که بر سرش اقبال ریخت | * | کاو رها کرد آب و در آتش گریخت |
| ۴۳۲ | N | کرده ذوق نقد را معبود خلق | * | لاجرم زین لعب مغبون بود خلق |
| ۴۳۳ | N | جوق جوق وصف صف از حرص و شتاب | * | محترز ز آتش گریزان سوی آب |
| ۴۳۴ | N | لاجرم ز آتش بر آوردند سر | * | اعتبار الاعتبار ای بیخبر |
| ۴۳۵ | N | بانگ میزد آتش ای گیجان گول | * | من نیام آتش منم چشمهی قبول |
| ۴۳۶ | N | چشم بندی کردهاند ای بینظر | * | در من آی و هیچ مگریز از شرر |
| ۴۳۷ | N | ای خلیل اینجا شرار و دود نیست | * | جز که سحر و خدعه نمرود نیست |
| ۴۳۸ | N | چون خلیل حق اگر فرزانهای | * | آتش آب تست و تو پروانهای |
| ۴۳۹ | N | جان پروانه همیدارد ندی | * | کای دریغا صد هزارم پر بدی |
| ۴۴۰ | N | تا همیسوزید ز آتش بیامان | * | کوری چشم و دل نامحرمان |
| ۴۴۱ | N | بر من آرد رحم جاهل از خری | * | من بر او رحم آرم از بینشوری |
| ۴۴۲ | N | خاصه این آتش که جان آبهاست | * | کار پروانه بعکس کار ماست |
| ۴۴۳ | N | او ببیند نور و در ناری رود | * | دل ببیند نار و در نوری شود |
| ۴۴۴ | N | این چنین لعب آمد از رب جلیل | * | تا ببینی کیست از آل خلیل |
| ۴۴۵ | N | آتشی را شکل آبی دادهاند | * | و اندر آتش چشمهای بگشادهاند |
| ۴۴۶ | N | ساحری صحن برنجی را به فن | * | صحن پر کرمی کند در انجمن |
| ۴۴۷ | N | خانه را او پر ز کژدمها نمود | * | از دم سحر و خود آن کژدم نبود |
| ۴۴۸ | N | چون که جادو مینماید صد چنین | * | چون بود دستان جادو آفرین |
| ۴۴۹ | N | لاجرم از سحر یزدان قرن قرن | * | اندر افتادند چون زن زیر پهن |
| ۴۵۰ | N | ساحرانشان بنده بودند و غلام | * | اندر افتادند چون صعوه به دام |
| ۴۵۱ | N | هین بخوان قرآن ببین سحر حلال | * | سر نگونی مکرهای کالجبال |
| ۴۵۲ | N | من نیام فرعون کایم سوی نیل | * | سوی آتش میروم من چون خلیل |
| ۴۵۳ | N | نیست آتش هست آن ماء معین | * | و آن دگر از مکر آب آتشین |
| ۴۵۴ | N | بس نکو گفت آن رسول خوش جواز | * | ذرهای عقلت به از صوم و نماز |
| ۴۵۵ | N | ز انکه عقلت جوهر است این دو عرض | * | این دو در تکمیل آن شد مفترض |
| ۴۵۶ | N | تا جلا باشد مر آن آیینه را | * | که صفا آید ز طاعت سینه را |
| ۴۵۷ | N | لیک گر آیینه از بن فاسد است | * | صیقل او را دیر باز آرد به دست |
| ۴۵۸ | N | و آن گزین آیینه که خوش مغرس است | * | اندکی صیقلگری آن را بس است |