vol.5

Qūniyah Nicholson both

block:5021

title of 5021
۴۲۰Nگفت درویشی به درویشی که تو * چون بدیدی حضرت حق را بگو
۴۲۱Nگفت بی‌چون دیدم اما بهر قال * باز گویم مختصر آن را مثال
۴۲۲Nدیدمش سوی چپ او آذری * سوی دست راست جوی کوثری
۴۲۳Nسوی چپش بس جهان سوز آتشی * سوی دست راستش جوی خوشی
۴۲۴Nسوی آن آتش گروهی برده دست * بهر آن کوثر گروهی شاد و مست
۴۲۵Nلیک لعب باژگونه بود سخت * پیش پای هر شقی و نیک بخت
۴۲۶Nهر که در آتش همی‌رفت و شرر * از میان آب بر می‌کرد سر
۴۲۷Nهر که سوی آب می‌رفت از میان * او در آتش یافت می‌شد در زمان
۴۲۸Nهر که سوی راست شد و آب زلال * سر ز آتش بر زد از سوی شمال
۴۲۹Nو انکه شد سوی شمال آتشین * سر برون می‌کرد از سوی یمین
۴۳۰Nکم کسی بر سر این مضمر زدی * لاجرم کم کس در آن آتش شدی
۴۳۱Nجز کسی که بر سرش اقبال ریخت * کاو رها کرد آب و در آتش گریخت
۴۳۲Nکرده ذوق نقد را معبود خلق * لاجرم زین لعب مغبون بود خلق
۴۳۳Nجوق جوق وصف صف از حرص و شتاب * محترز ز آتش گریزان سوی آب
۴۳۴Nلاجرم ز آتش بر آوردند سر * اعتبار الاعتبار ای بی‌خبر
۴۳۵Nبانگ می‌زد آتش ای گیجان گول * من نی‌ام آتش منم چشمه‌ی قبول
۴۳۶Nچشم بندی کرده‌اند ای بی‌نظر * در من آی و هیچ مگریز از شرر
۴۳۷Nای خلیل اینجا شرار و دود نیست * جز که سحر و خدعه نمرود نیست
۴۳۸Nچون خلیل حق اگر فرزانه‌ای * آتش آب تست و تو پروانه‌ای
۴۳۹Nجان پروانه همی‌دارد ندی * کای دریغا صد هزارم پر بدی
۴۴۰Nتا همی‌سوزید ز آتش بی‌امان * کوری چشم و دل نامحرمان
۴۴۱Nبر من آرد رحم جاهل از خری * من بر او رحم آرم از بینش‌وری
۴۴۲Nخاصه این آتش که جان آبهاست * کار پروانه بعکس کار ماست
۴۴۳Nاو ببیند نور و در ناری رود * دل ببیند نار و در نوری شود
۴۴۴Nاین چنین لعب آمد از رب جلیل * تا ببینی کیست از آل خلیل
۴۴۵Nآتشی را شکل آبی داده‌اند * و اندر آتش چشمه‌ای بگشاده‌اند
۴۴۶Nساحری صحن برنجی را به فن * صحن پر کرمی کند در انجمن
۴۴۷Nخانه را او پر ز کژدمها نمود * از دم سحر و خود آن کژدم نبود
۴۴۸Nچون که جادو می‌نماید صد چنین * چون بود دستان جادو آفرین
۴۴۹Nلاجرم از سحر یزدان قرن قرن * اندر افتادند چون زن زیر پهن
۴۵۰Nساحرانشان بنده بودند و غلام * اندر افتادند چون صعوه به دام
۴۵۱Nهین بخوان قرآن ببین سحر حلال * سر نگونی مکرهای کالجبال
۴۵۲Nمن نی‌ام فرعون کایم سوی نیل * سوی آتش می‌روم من چون خلیل
۴۵۳Nنیست آتش هست آن ماء معین * و آن دگر از مکر آب آتشین
۴۵۴Nبس نکو گفت آن رسول خوش جواز * ذره‌ای عقلت به از صوم و نماز
۴۵۵Nز انکه عقلت جوهر است این دو عرض * این دو در تکمیل آن شد مفترض
۴۵۶Nتا جلا باشد مر آن آیینه را * که صفا آید ز طاعت سینه را
۴۵۷Nلیک گر آیینه از بن فاسد است * صیقل او را دیر باز آرد به دست
۴۵۸Nو آن گزین آیینه که خوش مغرس است * اندکی صیقل‌گری آن را بس است