vol.5

Qūniyah Nicholson both

block:5019

title of 5019
۳۵۴Nصوفیی بدرید جبه در حرج * پیشش آمد بعد بدریدن فرج
۳۵۵Nکرد نام آن دریده فرجی * این لقب شد فاش ز آن مرد نجی
۳۵۶Nاین لقب شد فاش و صافش شیخ برد * ماند اندر طبع خلقان حرف درد
۳۵۷Nهمچنین هر نام صافی داشته ست * اسم را چون دردیی بگذاشته ست
۳۵۸Nهر که گل خوار است دردی را گرفت * رفت صوفی سوی صافی ناشکفت
۳۵۹Nگفت لا بد درد را صافی بود * زین دلالت دل به صفوت می‌رود
۳۶۰Nدرد عسر افتاد و صافش یسر او * صاف چون خرما و دردی بسر او
۳۶۱Nیسر با عسر است هین آیس مباش * راه داری زین ممات اندر معاش
۳۶۲Nروح خواهی جبه بشکاف ای پسر * تا از آن صفوت بر آری زود سر
۳۶۳Nهست صوفی آن که شد صفوت طلب * نه از لباس صوف و خیاطی و دب
۳۶۴Nصوفیی گشته به پیش این لئام * الخیاطة و اللواطه و السلام
۳۶۵Nبر خیال آن صفا و نام نیک * رنگ پوشیدن نکو باشد و لیک
۳۶۶Nبر خیالش گر روی تا اصل او * نی چو عباد خیال تو به تو
۳۶۷Nدور باش غیرتت آمد خیال * گرد بر گرد سراپرده‌ی جمال
۳۶۸Nبسته هر جوینده را که راه نیست * هر خیالش پیش می‌آید که بیست
۳۶۹Nجز مگر آن تیز گوش تیز هوش * کش بود از جیش نصرتهاش جوش
۳۷۰Nنجهد از تخییلها نی شه شود * تیر شه بنماید آن گه ره شود
۳۷۱Nاین دل سر گشته را تدبیر بخش * وین کمانهای دو تو را تیر بخش
۳۷۲Nجرعه‌ای بر ریختی ز آن خفیه جام * بر زمین خاک من کاس الکرام
۳۷۳Nهست بر زلف و رخ از جرعه‌ش نشان * خاک را شاهان همی‌لیسند از آن
۳۷۴Nجرعه‌ی حسن است اندر خاک گش * که به صد دل روز و شب می‌بوسیش
۳۷۵Nجرعه خاک آمیز چون مجنون کند * مر ترا تا صاف او خود چون کند
۳۷۶Nهر کسی پیش کلوخی جامه چاک * کان کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک
۳۷۷Nجرعه‌ای بر ماه و خورشید و حمل * جرعه‌ای بر عرش و کرسی و زحل
۳۷۸Nجرعه گوییش ای عجب یا کیمیا * که ز آسیبش بود چندین بها
۳۷۹Nجد طلب آسیب او ای ذو فنون * لا یمس ذاک الا المطهرون
۳۸۰Nجرعه‌ای بر زر و بر لعل و درر * جرعه‌ای بر خمر و بر نقل و ثمر
۳۸۱Nجرعه‌ای بر روی خوبان لطاف * تا چگونه باشد آن راواق صاف
۳۸۲Nچون همی‌مالی زبان را اندر این * چون شوی چون بینی آن را بی‌ز طین
۳۸۳Nچون که وقت مرگ آن جرعه‌ی صفا * زین کلوخ تن به مردن شد جدا
۳۸۴Nآن چه می‌ماند کنی دفنش تو زود * این چنین زشتی بدان چون گشته بود
۳۸۵Nجان چو بی‌این جیفه بنماید جمال * من نتانم گفت لطف آن وصال
۳۸۶Nمه چو بی‌این ابر بنماید ضیا * شرح نتوان کرد ز آن کار و کیا
۳۸۷Nحبذا آن مطبخ پر نوش و قند * کاین سلاطین کاسه لیسان وی‌اند
۳۸۸Nحبذا آن خرمن صحرای دین * که بود هر خرمن آن را دانه چین
۳۸۹Nحبذا دریای عمر بی‌غمی * که بود زو هفت دریا شبنمی
۳۹۰Nجرعه‌ای چون ریخت ساقی الست * بر سر این شوره خاک زیر دست
۳۹۱Nجوش کرد آن خاک و ما ز آن جوششیم * جرعه‌ای دیگر که بس بی‌کوششیم
۳۹۲Nگر روا بد ناله کردم از عدم * ور نبود این گفتنی نک تن زدم
۳۹۳Nاین بیان بط حرص منثنی است * از خلیل آموز کان بط کشتنی است
۳۹۴Nهست در بط غیر این بس خیر و شر * ترسم از فوت سخنهای دگر