block:5019
۳۵۴ | N | صوفیی بدرید جبه در حرج | * | پیشش آمد بعد بدریدن فرج |
۳۵۵ | N | کرد نام آن دریده فرجی | * | این لقب شد فاش ز آن مرد نجی |
۳۵۶ | N | این لقب شد فاش و صافش شیخ برد | * | ماند اندر طبع خلقان حرف درد |
۳۵۷ | N | همچنین هر نام صافی داشته ست | * | اسم را چون دردیی بگذاشته ست |
۳۵۸ | N | هر که گل خوار است دردی را گرفت | * | رفت صوفی سوی صافی ناشکفت |
۳۵۹ | N | گفت لا بد درد را صافی بود | * | زین دلالت دل به صفوت میرود |
۳۶۰ | N | درد عسر افتاد و صافش یسر او | * | صاف چون خرما و دردی بسر او |
۳۶۱ | N | یسر با عسر است هین آیس مباش | * | راه داری زین ممات اندر معاش |
۳۶۲ | N | روح خواهی جبه بشکاف ای پسر | * | تا از آن صفوت بر آری زود سر |
۳۶۳ | N | هست صوفی آن که شد صفوت طلب | * | نه از لباس صوف و خیاطی و دب |
۳۶۴ | N | صوفیی گشته به پیش این لئام | * | الخیاطة و اللواطه و السلام |
۳۶۵ | N | بر خیال آن صفا و نام نیک | * | رنگ پوشیدن نکو باشد و لیک |
۳۶۶ | N | بر خیالش گر روی تا اصل او | * | نی چو عباد خیال تو به تو |
۳۶۷ | N | دور باش غیرتت آمد خیال | * | گرد بر گرد سراپردهی جمال |
۳۶۸ | N | بسته هر جوینده را که راه نیست | * | هر خیالش پیش میآید که بیست |
۳۶۹ | N | جز مگر آن تیز گوش تیز هوش | * | کش بود از جیش نصرتهاش جوش |
۳۷۰ | N | نجهد از تخییلها نی شه شود | * | تیر شه بنماید آن گه ره شود |
۳۷۱ | N | این دل سر گشته را تدبیر بخش | * | وین کمانهای دو تو را تیر بخش |
۳۷۲ | N | جرعهای بر ریختی ز آن خفیه جام | * | بر زمین خاک من کاس الکرام |
۳۷۳ | N | هست بر زلف و رخ از جرعهش نشان | * | خاک را شاهان همیلیسند از آن |
۳۷۴ | N | جرعهی حسن است اندر خاک گش | * | که به صد دل روز و شب میبوسیش |
۳۷۵ | N | جرعه خاک آمیز چون مجنون کند | * | مر ترا تا صاف او خود چون کند |
۳۷۶ | N | هر کسی پیش کلوخی جامه چاک | * | کان کلوخ از حسن آمد جرعهناک |
۳۷۷ | N | جرعهای بر ماه و خورشید و حمل | * | جرعهای بر عرش و کرسی و زحل |
۳۷۸ | N | جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا | * | که ز آسیبش بود چندین بها |
۳۷۹ | N | جد طلب آسیب او ای ذو فنون | * | لا یمس ذاک الا المطهرون |
۳۸۰ | N | جرعهای بر زر و بر لعل و درر | * | جرعهای بر خمر و بر نقل و ثمر |
۳۸۱ | N | جرعهای بر روی خوبان لطاف | * | تا چگونه باشد آن راواق صاف |
۳۸۲ | N | چون همیمالی زبان را اندر این | * | چون شوی چون بینی آن را بیز طین |
۳۸۳ | N | چون که وقت مرگ آن جرعهی صفا | * | زین کلوخ تن به مردن شد جدا |
۳۸۴ | N | آن چه میماند کنی دفنش تو زود | * | این چنین زشتی بدان چون گشته بود |
۳۸۵ | N | جان چو بیاین جیفه بنماید جمال | * | من نتانم گفت لطف آن وصال |
۳۸۶ | N | مه چو بیاین ابر بنماید ضیا | * | شرح نتوان کرد ز آن کار و کیا |
۳۸۷ | N | حبذا آن مطبخ پر نوش و قند | * | کاین سلاطین کاسه لیسان ویاند |
۳۸۸ | N | حبذا آن خرمن صحرای دین | * | که بود هر خرمن آن را دانه چین |
۳۸۹ | N | حبذا دریای عمر بیغمی | * | که بود زو هفت دریا شبنمی |
۳۹۰ | N | جرعهای چون ریخت ساقی الست | * | بر سر این شوره خاک زیر دست |
۳۹۱ | N | جوش کرد آن خاک و ما ز آن جوششیم | * | جرعهای دیگر که بس بیکوششیم |
۳۹۲ | N | گر روا بد ناله کردم از عدم | * | ور نبود این گفتنی نک تن زدم |
۳۹۳ | N | این بیان بط حرص منثنی است | * | از خلیل آموز کان بط کشتنی است |
۳۹۴ | N | هست در بط غیر این بس خیر و شر | * | ترسم از فوت سخنهای دگر |