block:5009
۲۱۷ | N | ناله از باطن بر آرد کای خدا | * | آن چه دادی دادم و ماندم گدا |
۲۱۸ | N | ریختم سرمایه بر پاک و پلید | * | ای شه سرمایه ده هَلْ مِنْ مَزِیدٍ |
۲۱۹ | N | ابر را گوید ببر جای خوشش | * | هم تو خورشیدا به بالا بر کشش |
۲۲۰ | N | راههای مختلف میراندش | * | تا رساند سوی بحر بیحدش |
۲۲۱ | N | خود غرض زین آب جان اولیاست | * | کاو غسول تیرگیهای شماست |
۲۲۲ | N | چون شود تیره ز غدر اهل فرش | * | باز گردد سوی پاکی بخش عرش |
۲۲۳ | N | باز آرد ز آن طرف دامن کشان | * | از طهارات محیط او در فشان |
۲۲۴ | N | ز اختلاط خلق یابد اعتلال | * | آن سفر جوید که ارحنا یا بلال |
۲۲۵ | N | ای بلال خوش نوای خوش صهیل | * | مئذنه بر رو بزن طبل رحیل |
۲۲۶ | N | جان سفر رفت و بدن اندر قیام | * | وقت رجعت زین سبب گوید سلام |
۲۲۷ | N | از تیمم وارهاند جمله را | * | وز تحری طالبان قبله را |
۲۲۸ | N | این مثل چون واسطهست اندر کلام | * | واسطه شرط است بهر فهم عام |
۲۲۹ | N | اندر آتش کی رود بیواسطه | * | جز سمندر کاو رهید از رابطه |
۲۳۰ | N | واسطهی حمام باید مر ترا | * | تا ز آتش خوش کنی تو طبع را |
۲۳۱ | N | چون نتانی شد در آتش چون خلیل | * | گشت حمامت رسول آبت دلیل |
۲۳۲ | N | سیری از حق است لیک اهل طبع | * | کی رسد بیواسطهی نان در شبع |
۲۳۳ | N | لطف از حق است لیکن اهل تن | * | در نیابد لطف بیپردهی چمن |
۲۳۴ | N | چون نماند واسطهی تن بیحجاب | * | همچو موسی نور مه یابد ز جیب |
۲۳۵ | N | این هنرها آب را هم شاهد است | * | کاندرونش پر ز لطف ایزد است |