vol.3

Qūniyah Nicholson both

block:3212

ملاقات آن عاشق با صدر جهان
۴۳۷۷Qآن بُخاری نیز خود بر شمع زد * گشته بود از عشقش آسان آن کَبَد
۴۳۷۷Nآن بخاری نیز خود بر شمع زد * گشته بود از عشقش آسان آن کبد
۴۳۷۸Qآهِ سوزانش سوی گردون شده * در دلِ صدرِ جهان مِهر آمده
۴۳۷۸Nآه سوزانش سوی گردون شده * در دل صدر جهان مهر آمده
۴۳۷۹Qگفته با خود در سحرگه کای احد * حالِ آن آوارهٔ ما چون بود
۴۳۷۹Nگفته با خود در سحرگه کای احد * حال آن آواره‌ی ما چون بود
۴۳۸۰Qاو گناهی کرد و ما دیدیم لیک * رحمتِ ما را نمی‌دانست نیک
۴۳۸۰Nاو گناهی کرد و ما دیدیم لیک * رحمت ما را نمی‌دانست نیک
۴۳۸۱Qخاطرِ مُجرم ز ما ترسان شود * لیک صد اومید در ترسش بود
۴۳۸۱Nخاطر مجرم ز ما ترسان شود * لیک صد اومید در ترسش بود
۴۳۸۲Qمن بترسانم وقیحِ یاوه را * آنک ترسد من چه ترسانم ورا
۴۳۸۲Nمن بترسانم وقیح یاوه را * آن که ترسد من چه ترسانم و را
۴۳۸۳Qبهرِ دیگِ سرد آذر می‌رود * نه بدان کز جُوش از سَر می‌رود
۴۳۸۳Nبهر دیگ سرد آذر می‌رود * نه بدان کز جوش از سر می‌رود
۴۳۸۴Qآمنان را من بترسانم بعِلْم * خایفان را ترس بردارم بحِلْم
۴۳۸۴Nایمنان را من بترسانم به علم * خایفان را ترس بردارم به حلم
۴۳۸۵Qپاره‌دوزم پاره در موضع نهم * هر کسی را شربت اندر خور دهم
۴۳۸۵Nپاره دوزم پاره در موضع نهم * هر کسی را شربت اندر خور دهم
۴۳۸۶Qهست سِرِّ مَرد چون بیخ درخت * ز آن برُوید برگهاش از چوبِ سخت
۴۳۸۶Nهست سر مرد چون بیخ درخت * ز آن بروید برگهاش از چوب سخت
۴۳۸۷Qدر خورِ آن بیخ رُسته برگها * در درخت و در نفوس و در نُهَی
۴۳۸۷Nدر خور آن بیخ رسته برگها * در درخت و در نفوس و در نهی
۴۳۸۸Qبر فلک پَرهاست ز اشْجارِ وَفا * أَصْلُها ثابِتْ وَ فَرْعُهْ فی ٱلسَّما
۴۳۸۸Nبر فلک پرهاست ز اشجار وفا * أصلها ثابت و فرعه فی السما
۴۳۸۹Qچون برُست از عشق پَر بر آسمان * چون نرُوید در دلِ صدر جهان
۴۳۸۹Nچون برست از عشق پر بر آسمان * چون نروید در دل صدر جهان
۴۳۹۰Qموج می‌زد در دلش عفوِ گُنَه * که ز هَر دل تا دل آمد روزنه
۴۳۹۰Nموج می‌زد در دلش عفو گنه * که ز هر دل تا دل آمد روزنه
۴۳۹۱Qکه ز دل تا دل یقین روزن بود * نه جُدا و دُور چون دُو تَن بود
۴۳۹۱Nکه ز دل تا دل یقین روزن بود * نه جدا و دور چون دو تن بود
۴۳۹۲Qمُتَّصِل نبْود سُفالِ دو چراغ * نورشان ممزوج باشد در مَساغ
۴۳۹۲Nمتصل نبود سفال دو چراغ * نورشان ممزوج باشد در مساغ
۴۳۹۳Qهیچ عاشق خود نباشد وصل‌جُو * که نه معشوقش بود جُویای او
۴۳۹۳Nهیچ عاشق خود نباشد وصل جو * که نه معشوقش بود جویای او
۴۳۹۴Qلیک عشقِ عاشقان تن زِه کند * عشقِ معشوقان خوش و فَرْبِه کند
۴۳۹۴Nلیک عشق عاشقان تن زه کند * عشق معشوقان خوش و فربه کند
۴۳۹۵Qچون درین دل برقِ مِهرِ دوست جَست * اندر آن دل دوستی می‌دان که هست
۴۳۹۵Nچون در این دل برق مهر دوست جست * اندر آن دل دوستی می‌دان که هست
۴۳۹۶Qدر دلِ تو مهرِ حق چون شد دو تو * هست حق را بی‌گمانی مهرِ تو
۴۳۹۶Nدر دل تو مهر حق چون شد دو تو * هست حق را بی‌گمانی مهر تو
۴۳۹۷Qهیچ بانگِ کف زدن ناید بَدَر * از یکی دستِ تو بی‌دستی دگر
۴۳۹۷Nهیچ بانگ کف زدن ناید به در * از یکی دست تو بی‌دستی دگر
۴۳۹۸Qتشنه می‌نالد که ای آبِ گُوار * آب هم نالد که کُو آن آب‌خوار
۴۳۹۸Nتشنه می‌نالد که ای آب گوار * آب هم نالد که کو آن آب خوار
۴۳۹۹Qجذبِ آبست این عَطَش در جانِ ما * ما از آنِ او و او هم آنِ ما
۴۳۹۹Nجذب آب است این عطش در جان ما * ما از آن او و او هم آن ما
۴۴۰۰Qحکمتِ حق در قضا و در قَدَر * کرد ما را عاشقانِ همدگر
۴۴۰۰Nحکمت حق در قضا و در قدر * کرد ما را عاشقان همدگر
۴۴۰۱Qجمله اجزای جهان ز آن حُکمِ پیش * جُفت جُفت و عاشقانِ جُفتِ خویش
۴۴۰۱Nجمله اجزای جهان ز آن حکم پیش * جفت جفت و عاشقان جفت خویش
۴۴۰۲Qهست هر جُزْوی ز عالَم جُفت‌خواه * راست همچون کَهْرُبا و برگِ کاه
۴۴۰۲Nهست هر جزوی ز عالم جفت خواه * راست همچون کهربا و برگ کاه
۴۴۰۳Qآسمان گوید زمین را مَرْحَبا * با تُوَم چون آهن و آهن‌رُبا
۴۴۰۳Nآسمان گوید زمین را مرحبا * با توام چون آهن و آهن ربا
۴۴۰۴Qآسمان مرد و زمین زن در خِرَد * هرچه آن انداخت این می‌پرورد
۴۴۰۴Nآسمان مرد و زمین زن در خرد * هر چه آن انداخت این می‌پرورد
۴۴۰۵Qچون نماند گرمیَش بفْرستد او * چون نماند تَرّی و نَم بدْهد او
۴۴۰۵Nچون نماند گرمی‌اش بفرستد او * چون نماند تری و نم بدهد او
۴۴۰۶Qبُرجِ خاکی خاکِ ارضی را مدد * بُرجِ آبی تَرّیَش اندر دَمَد
۴۴۰۶Nبرج خاکی خاک ارضی را مدد * برج آبی ترّیش اندر دمد
۴۴۰۷Qبُرجِ بادی ابر سوی او بَرَد * تا بُخاراتِ وَخِم را بر کَشَد
۴۴۰۷Nبرج بادی ابر سوی او برد * تا بخارات وخم را بر کشد
۴۴۰۸Qبُرجِ آتش گرمی خورشید ازو * همچو تابهٔ سرخ ز آتش پُشت و رُو
۴۴۰۸Nبرج آتش گرمی خورشید از او * همچو تابه‌ی سرخ ز آتش پشت و رو
۴۴۰۹Qهست سر گردان فلک اندر زمن * همچو مردان گِرْدِ مَکْسَب بهرِ زن
۴۴۰۹Nهست سر گردان فلک اندر زمن * همچو مردان گرد مکسب بهر زن
۴۴۱۰Qوین زمین کَدْبانُویها می‌کُند * بر وِلادات و رِضاعش می‌تَنَد
۴۴۱۰Nوین زمین کدبانویی‌ها می‌کند * بر ولادات و رضاعش می‌تند
۴۴۱۱Qپس زمین و چرخ را دان هوشمند * چونک کارِ هوشمندان می‌کنند
۴۴۱۱Nپس زمین و چرخ را دان هوشمند * چون که کار هوشمندان می‌کنند
۴۴۱۲Qگرنه از هم این دو دلبر می‌مَزند * پس چرا چون جُفت درهم می‌خَزند
۴۴۱۲Nگر نه از هم این دو دل بر می‌مزند * پس چرا چون جفت در هم می‌خزند
۴۴۱۳Qبی‌زمین کَی گُل برُوید و اَرْغوان * پس چه زاید ز آب و تابِ آسمان
۴۴۱۳Nبی‌زمین کی گل بروید و ارغوان * پس چه زاید ز آب و تاب آسمان
۴۴۱۴Qبهرِ آن مَیْلست در ماده بنَر * تا بود تکمیلِ کارِ همدگر
۴۴۱۴Nبهر آن میل است در ماده به نر * تا بود تکمیل کار همدگر
۴۴۱۵Qمیل اندر مرد و زن حق ز آن نهاد * تا بقا یابد جهان زین اتّحاد
۴۴۱۵Nمیل اندر مرد و زن حق ز آن نهاد * تا بقا یابد جهان زین اتحاد
۴۴۱۶Qمیلِ هر جُزْوی بجُزْوی هم نهد * ز اتّحادِ هر دو تولیدی زهد
۴۴۱۶Nمیل هر جزوی به جزوی هم نهد * ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
۴۴۱۷Qشب چُنین با روز اندر اعتناق * مُخْتَلِف در صورت امّا اتّفاق
۴۴۱۷Nشب چنین با روز اندر اعتناق * مختلف در صورت اما اتفاق
۴۴۱۸Qروز و شب ظاهر دو ضِدّ و دشمنند * لیک هر دو یک حقیقت می‌تَنَند
۴۴۱۸Nروز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند * لیک هر دو یک حقیقت می‌تنند
۴۴۱۹Qهر یکی خواهان دگر را همچو خویش * از پیِ تکمیلِ فعل و کارِ خویش
۴۴۱۹Nهر یکی خواهان دگر را همچو خویش * از پی تکمیل فعل و کار خویش
۴۴۲۰Qزانک بی‌شب دَخْل نبْود طبع را * پس چه اندر خَرْج آرد روزها
۴۴۲۰Nز انکه بی‌شب دخل نبود طبع را * پس چه اندر خرج آرد روزها