block:3195
۴۰۳۶ | Q | همچو شیطان در سپه شد صد یَکُم | * | خواند افسون که إِنَّنی جارٌ لَکُم |
۴۰۳۶ | N | همچو شیطان در سپه شد صد یکم | * | خواند افسون که إننی جار لکم |
۴۰۳۷ | Q | چون قُرَیْش از گفتِ او حاضر شدند | * | هر دو لشکر در ملاقات آمدند |
۴۰۳۷ | N | چون قریش از گفت او حاضر شدند | * | هر دو لشکر در ملاقات آمدند |
۴۰۳۸ | Q | دید شیطان از ملایک اِسْپَهی | * | سوی صفَّ مؤمنان اندر رهی |
۴۰۳۸ | N | دید شیطان از ملایک اسپهی | * | سوی صف مومنان اندر رهی |
۴۰۳۹ | Q | آن جُنُوداً لَمْ تَرَوْها صف زده | * | گشت جانِ او ز بیم آتشکده |
۴۰۳۹ | N | آن جُنُوداً لَمْ تَرَوْها صف زده | * | گشت جان او ز بیم آتشکده |
۴۰۴۰ | Q | پایِ خود وا پس کشیده میگرفت | * | که همیبینم سپاهی من شِگِفت |
۴۰۴۰ | N | پای خود وا پس کشیده میگرفت | * | که همیبینم سپاهی من شگفت |
۴۰۴۱ | Q | أَی أَخافُ اللَّه ما لی مِنْهُ عَوْن | * | اِذْهَبُوا إِنِّی أَری ما لا تَرَوْنَ |
۴۰۴۱ | N | أَی أخاف اللَّه ما لی منه عون | * | اذهبوا إِنِّی أَری ما لا تَرَوْنَ |
۴۰۴۲ | Q | گفت حارث ای سُراقه شَکْل هین | * | دی چرا تو مینگفتی این چنین |
۴۰۴۲ | N | گفت حارث ای سراقه شکل هین | * | دی چرا تو مینگفتی این چنین |
۴۰۴۳ | Q | گفت این دم من همیبینم حَرَب | * | گفت میبینی جَعاشیشِ عرب |
۴۰۴۳ | N | گفت این دم من همیبینم حرب | * | گفت میبینی جعاشیش عرب |
۴۰۴۴ | Q | مینبینی غیرِ این لیک ای تو ننگ | * | آن زمانِ لاف بود این وقتِ جنگ |
۴۰۴۴ | N | مینبینی غیر این لیک ای تو ننگ | * | آن زمان لاف بود این وقت جنگ |
۴۰۴۵ | Q | دی همیگفتی که پایَنْدان شدم | * | که بُوَدتان فتح و نُصْرت دمبدم |
۴۰۴۵ | N | دی همیگفتی که پایندان شدم | * | که بودتان فتح و نصرت دمبهدم |
۴۰۴۶ | Q | دی زَعیمُ ٱلْجَیْش بودی ای لعین | * | وین زمان نامَرْد و ناچیز و مَهین |
۴۰۴۶ | N | دی زعیم الجیش بودی ای لعین | * | وین زمان نامرد و ناچیز و مهین |
۴۰۴۷ | Q | تا بخوردیم آن دَمِ تو و آمدیم | * | تو بتُون رفتی و ما هیزم شدیم |
۴۰۴۷ | N | تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم | * | تو به تون رفتی و ما هیزم شدیم |
۴۰۴۸ | Q | چونک حارث با سُراقه گفت این | * | از عتابش خشمگین شد آن لعین |
۴۰۴۸ | N | چون که حارث با سراقه گفت این | * | از عتابش خشمگین شد آن لعین |
۴۰۴۹ | Q | دستِ خود خشمین ز دستِ او کشید | * | چون ز گفتِ اوش دردِ دل رسید |
۴۰۴۹ | N | دست خود خشمین ز دست او کشید | * | چون ز گفت اوش درد دل رسید |
۴۰۵۰ | Q | سینهاش را کوفت شیطان و گریخت | * | خونِ آن بیچارگان زین مکر ریخت |
۴۰۵۰ | N | سینهاش را کوفت شیطان و گریخت | * | خون آن بیچارگان زین مکر ریخت |
۴۰۵۱ | Q | چونک ویران کرد چندین عالَم او | * | پس بگفت إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکُمْ |
۴۰۵۱ | N | چون که ویران کرد چندین عالم او | * | پس بگفت إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکُمْ |
۴۰۵۲ | Q | کوفت اندر سینهاش انداختَش | * | پس گریزان شد چو هیبت تاختَش |
۴۰۵۲ | N | کوفت اندر سینهاش انداختش | * | پس گریزان شد چو هیبت تاختش |
۴۰۵۳ | Q | نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند | * | در دُو صورت خویش را بنْمودهاند |
۴۰۵۳ | N | نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند | * | در دو صورت خویش را بنمودهاند |
۴۰۵۴ | Q | چون فرشته و عقل کایشان یک بُدند | * | بهرِ حکمتهاش دو صورت شدند |
۴۰۵۴ | N | چون فرشته و عقل کایشان یک بدند | * | بهر حکمتهاش دو صورت شدند |
۴۰۵۵ | Q | دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش | * | مانعِ عقلست و خصمِ جان و کیش |
۴۰۵۵ | N | دشمنی داری چنین در سر خویش | * | مانع عقل است و خصم جان و کیش |
۴۰۵۶ | Q | یک نَفَس حمله کند چون سوسمار | * | پس بسوراخی گریزد در فرار |
۴۰۵۶ | N | یک نفس حمله کند چون سوسمار | * | پس به سوراخی گریزد در فرار |
۴۰۵۷ | Q | در دل او سوراخها دارد کنون | * | سَر ز هَر سوراخ میآرد برون |
۴۰۵۷ | N | در دل او سوراخها دارد کنون | * | سر ز هر سوراخ میآرد برون |
۴۰۵۸ | Q | نامِ پنهان گشتنِ دیو از نُفوس | * | و اندر آن سوراخ رفتن شد خُنوس |
۴۰۵۸ | N | نام پنهان گشتن دیو از نفوس | * | و اندر آن سوراخ رفتن شد خنوس |
۴۰۵۹ | Q | که خُنوسش چون خنوسِ قُنْفُذست | * | چون سرِ قُنْفُذ ورا آمد شد است |
۴۰۵۹ | N | که خنوسش چون خنوس قنفذ است | * | چون سر قنفذ و را آمد شد است |
۴۰۶۰ | Q | که خدا آن دیو را خَنّاس خواند | * | کو سرِ آن خارپُشتک را بماند |
۴۰۶۰ | N | که خدا آن دیو را خناس خواند | * | کاو سر آن خار پشتک را بماند |
۴۰۶۱ | Q | می نهان گردد سرِ آن خارپُشت | * | دمبدم از بیمِ صیَّادِ دُرُشت |
۴۰۶۱ | N | می نهان گردد سر آن خار پشت | * | دمبهدم از بیم صیاد درشت |
۴۰۶۲ | Q | تا چو فُرصت یافت سر آرد برون | * | زین چنین مکری شود مارش زبون |
۴۰۶۲ | N | تا چو فرصت یافت سر آرد برون | * | زین چنین مکری شود مارش زبون |
۴۰۶۳ | Q | گر نه نَفْس از اندرون راهت زدی | * | رَهزنان را بر تو دستی کَیْ بُدی |
۴۰۶۳ | N | گر نه نفس از اندرون راهت زدی | * | ره زنان را بر تو دستی کی بدی |
۴۰۶۴ | Q | ز آن عوانِ مقتضی که شهوتست | * | دل اسیرِ حرص و آز و آفتست |
۴۰۶۴ | N | ز آن عوان مقتضی که شهوت است | * | دل اسیر حرص و آز و آفت است |
۴۰۶۵ | Q | ز آن عوانِ سِر شدی دُزد و تباه | * | تا عوانان را بقهرِ تُست راه |
۴۰۶۵ | N | ز آن عوان سر شدی دزد و تباه | * | تا عوانان را به قهر تست راه |
۴۰۶۶ | Q | در خبر بشْنو تو این پندِ نکو | * | بَیْنَ جَنْبَیْکُمْ لَکُمْ أَعْدَی عَدُو |
۴۰۶۶ | N | در خبر بشنو تو این پند نکو | * | بین جنبیکم لکم أعدی عدو |
۴۰۶۷ | Q | طُمْطُراقِ این عدو مشْنو گریز | * | کو چو ابلیسَست در لَجّ و ستیز |
۴۰۶۷ | N | طمطراق این عدو مشنو گریز | * | کاو چو ابلیس است در لج و ستیز |
۴۰۶۸ | Q | بر تو او از بهرِ دنیا و نَبَرْد | * | آن عذابِ سرمدی را سَهْل کرد |
۴۰۶۸ | N | بر تو او از بهر دنیا و نبرد | * | آن عذاب سرمدی را سهل کرد |
۴۰۶۹ | Q | چه عجب گر مرگ را آسان کند | * | او ز سَحرِ خویش صد چندان کند |
۴۰۶۹ | N | چه عجب گر مرگ را آسان کند | * | او ز سحر خویش صد چندان کند |
۴۰۷۰ | Q | سحر کاهی را بصنعت کُه کند | * | باز کوهی را چو کاهی میتَند |
۴۰۷۰ | N | سحر کاهی را به صنعت که کند | * | باز کوهی را چو کاهی میتند |
۴۰۷۱ | Q | زشتها را نغز گرداند بفَن | * | نغزها را زشت گرداند بظَن |
۴۰۷۱ | N | زشتها را نغز گرداند به فن | * | نغزها را زشت گرداند به ظن |
۴۰۷۲ | Q | کارِ سحر اینست کو دَم میزند | * | هر نَفَس قلبِ حقایق میکُنَد |
۴۰۷۲ | N | کار سحر این است کاو دم میزند | * | هر نفس قلب حقایق میکند |
۴۰۷۳ | Q | آدمی را خَر نماید ساعتی | * | آدمی سازد خری را و آیتی |
۴۰۷۳ | N | آدمی را خر نماید ساعتی | * | آدمی سازد خری را و آیتی |
۴۰۷۴ | Q | این چنین ساحر درونِ تُست و سِر | * | إنَّ فی ٱلْوَسْواسِ سِحْراً مُسْتَتِر |
۴۰۷۴ | N | این چنین ساحر درون تست و سر | * | إن فی الوسواس سحرا مستتر |
۴۰۷۵ | Q | اندر آن عالم که هست این سحرها | * | ساحران هستند جادویی گُشا |
۴۰۷۵ | N | اندر آن عالم که هست این سحرها | * | ساحران هستند جادویی گشا |
۴۰۷۶ | Q | اندر آن صحرا که رُست این زَهرِ تَر | * | نیز روییدست تریاق ای پسر |
۴۰۷۶ | N | اندر آن صحرا که رست این زهر تر | * | نیز روییدهست تریاق ای پسر |
۴۰۷۷ | Q | گویدت تریاق از من جُو سِپَر | * | که زِ زَهرم من بتو نزدیکتر |
۴۰۷۷ | N | گویدت تریاق از من جو سپر | * | که ز زهرم من به تو نزدیکتر |
۴۰۷۸ | Q | گفتِ او سحرست و ویرانی تو | * | گفتِ من سحرست و دفعِ سحرِ او |
۴۰۷۸ | N | گفت او سحر است و ویرانی تو | * | گفت من سحر است و دفع سحر او |