block:3221
۴۵۶۱ | N | دزد قهر خواجه کرد و زر کشید | * | او بدان مشغول خود والی رسید |
۴۵۶۲ | N | گر ز خواجه آن زمان بگریختی | * | کی بر او والی حشر انگیختی |
۴۵۶۳ | N | قاهری دزد مقهوریش بود | * | ز انکه قهر او سر او را ربود |
۴۵۶۴ | N | غالبی بر خواجه دام او شود | * | تا رسد والی و بستاند قود |
۴۵۶۵ | N | ای که تو بر خلق چیره گشتهای | * | در نبرد و غالبی آغشتهای |
۴۵۶۶ | N | آن به قاصد منهزم کردستشان | * | تا ترا در حلقه میآرد کشان |
۴۵۶۷ | N | هین عنان در کش پی این منهزم | * | در مران تا تو نگردی منخزم |
۴۵۶۸ | N | چون کشانیدت بدین شیوه به دام | * | حمله بینی بعد از آن اندر زحام |
۴۵۶۹ | N | عقل از این غالب شدن کی گشت شاد | * | چون در این غالب شدن دید او فساد |
۴۵۷۰ | N | تیز چشم آمد خرد بینای پیش | * | که خدایش سرمه کرد از کحل خویش |
۴۵۷۱ | N | گفت پیغمبر که هستند از فنون | * | اهل جنت در خصومتها زبون |
۴۵۷۲ | N | از کمال حزم و سوء الظن خویش | * | نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش |
۴۵۷۳ | N | در فرهدادن شنیده در کمون | * | حکمت لَوْ لا رِجالٌ مُؤْمِنُونَ |
۴۵۷۴ | N | دستکوتاهی ز کفار لعین | * | فرض شد بهر خلاص مومنین |
۴۵۷۵ | N | قصهی عهد حدیبیه بخوان | * | کف أیدیکم تمامت ز آن بدان |
۴۵۷۶ | N | نیز اندر غالبی هم خویش را | * | دید او مغلوب دام کبریا |
۴۵۷۷ | N | ز آن نمیخندم من از زنجیرتان | * | که بکردم ناگهان شبگیرتان |
۴۵۷۸ | N | ز آن همیخندم که با زنجیر و غل | * | هی کشمتان سوی سروستان و گل |
۴۵۷۹ | N | ای عجب کز آتش بیزینهار | * | بسته میآریمتان تا سبزهزار |
۴۵۸۰ | N | از سوی دوزخ به زنجیر گران | * | میکشمتان تا بهشت جاودان |
۴۵۸۱ | N | هر مقلد را در این هر نیک و بد | * | همچنان بسته به حضرت میکشد |
۴۵۸۲ | N | جمله در زنجیر بیم و ابتلا | * | میروند این ره بغیر اولیا |
۴۵۸۳ | N | میکشند این راه را پیکاروار | * | جز کسانی واقف از اسرار کار |
۴۵۸۴ | N | جهد کن تا نور تو رخشان شود | * | تا سلوک و خدمتت آسان شود |
۴۵۸۵ | N | کودکان را میبری مکتب به زور | * | ز انکه هستند از فواید چشم کور |
۴۵۸۶ | N | چون شود واقف به مکتب میدود | * | جانش از رفتن شکفته میشود |
۴۵۸۷ | N | میرود کودک به مکتب پیچ پیچ | * | چون ندید از مزد کار خویش هیچ |
۴۵۸۸ | N | چون کند در کیسه دانگی دستمزد | * | آن گهان بیخواب گردد شب چو دزد |
۴۵۸۹ | N | جهد کن تا مزد طاعت در رسد | * | بر مطیعان آن گهت آید حسد |
۴۵۹۰ | N | ائتیا کرها مقلد گشته را | * | ائتیا طوعا صفا بسرشته را |
۴۵۹۱ | N | این محب حق ز بهر علتی | * | و آن دگر را بیغرض خود خلتی |
۴۵۹۲ | N | این محب دایه لیک از بهر شیر | * | و آن دگر دل داده بهر این ستیر |
۴۵۹۳ | N | طفل را از حسن او آگاه نه | * | غیر شیر او را از او دل خواه نه |
۴۵۹۴ | N | و آن دگر خود عاشق دایه بود | * | بیغرض در عشق یک رایه بود |
۴۵۹۵ | N | پس محب حق به اومید و به ترس | * | دفتر تقلید میخواند به درس |
۴۵۹۶ | N | و آن محب حق ز بهر حق کجاست | * | که ز اغراض و ز علتها جداست |
۴۵۹۷ | N | گر چنین و گر چنان چون طالب است | * | جذب حق او را سوی حق جاذب است |
۴۵۹۸ | N | گر محب حق بود لغیره | * | کی ینال دایما من خیره |
۴۵۹۹ | N | یا محب حق بود لعینه | * | لا سواه خائفا من بینه |
۴۶۰۰ | N | هر دو را این جستجوها ز آن سری است | * | این گرفتاری دل ز آن دلبری است |