block:3116
۲۵۰۴ | Q | نفسِ خود را کُش جهان را زنده کن | * | خواجه را کُشتست او را بنده کن |
۲۵۰۴ | N | نفس خود را کش جهان را زنده کن | * | خواجه را کشته ست او را بنده کن |
۲۵۰۵ | Q | مُدَّعی گاو نفسِ تُست هین | * | خویشتن را خواجه کردست و مِهین |
۲۵۰۵ | N | مدعی گاو نفس تست هین | * | خویشتن را خواجه کرده ست و مهین |
۲۵۰۶ | Q | آن کُشندهٔ گاو عقلِ تُست رَوْ | * | بر کشندهٔ گاوِ تن مُنْکِر مشَو |
۲۵۰۶ | N | آن کشندهی گاو عقل تست رو | * | بر کشندهی گاو تن منکر مشو |
۲۵۰۷ | Q | عقلْ اسیرست و همیخواهد ز حَق | * | روزی بیرنج و نعمت بر طبق |
۲۵۰۷ | N | عقل اسیر است و همیخواهد ز حق | * | روزی بیرنج و نعمت بر طبق |
۲۵۰۸ | Q | روزی بیرنجِ او موقوفِ چیست | * | آنک بکْشد گاو را کاصلِ بَدیست |
۲۵۰۸ | N | روزی بیرنج او موقوف چیست | * | آن که بکشد گاو را کاصل بدی است |
۲۵۰۹ | Q | نفس گوید چون کُشی تو گاوِ من | * | زانک گاوِ نفس باشد نقشِ تن |
۲۵۰۹ | N | نفس گوید چون کشی تو گاو من | * | ز انکه گاو نفس باشد نقش تن |
۲۵۱۰ | Q | خواجهزادهٔ عقل مانده بینوا | * | نفسِ خونی خواجه گشت و پیشوا |
۲۵۱۰ | N | خواجه زادهی عقل مانده بینوا | * | نفس خونی خواجه گشت و پیشوا |
۲۵۱۱ | Q | روزی بیرنج میدانی که چیست | * | قُوتِ اَرواحست و ارزاقِ نَبیست |
۲۵۱۱ | N | روزی بیرنج میدانی که چیست | * | قوت ارواح است و ارزاق نبی است |
۲۵۱۲ | Q | لیک موقوفست بر قربانِ گاو | * | گنج اندر گاو دان ای کُنجکاو |
۲۵۱۲ | N | لیک موقوف است بر قربان گاو | * | گنج اندر گاو دان ای کنج کاو |
۲۵۱۳ | Q | دوش چیزی خوردهام وَرْ نه تمام | * | دادمی در دستِ فهمِ تو زِمام |
۲۵۱۳ | N | دوش چیزی خوردهام ور نی تمام | * | دادمی در دست فهم تو زمام |
۲۵۱۴ | Q | دوش چیزی خوردهام افسانه است | * | هرچه میآید ز پنهان خانه است |
۲۵۱۴ | N | دوش چیزی خوردهام افسانه است | * | هر چه میآید ز پنهان خانه است |
۲۵۱۵ | Q | چشم بر اسباب از چه دوختیم | * | گر ز خوشچشمان کَرِشْم آموختیم |
۲۵۱۵ | N | چشم بر اسباب از چه دوختیم | * | گر ز خوش چشمان کرشم آموختیم |
۲۵۱۶ | Q | هست بر اسباب اسبابی دگر | * | در سبب مَنْگر در آن افکن نظر |
۲۵۱۶ | N | هست بر اسباب اسبابی دگر | * | در سبب منگر در آن افکن نظر |
۲۵۱۷ | Q | انبیا در قطعِ اسباب آمدند | * | معجزاتِ خویش بر کیوان زدند |
۲۵۱۷ | N | انبیا در قطع اسباب آمدند | * | معجزات خویش بر کیوان زدند |
۲۵۱۸ | Q | بیسبب مر بحر را بشْکافتند | * | بیزراعت چاشِ گندم یافتند |
۲۵۱۸ | N | بیسبب مر بحر را بشکافتند | * | بیزراعت چاش گندم یافتند |
۲۵۱۹ | Q | ریگها هم آرد شد از سَعْیشان | * | پشمِ بُز ابریشم آمد کَش کَشان |
۲۵۱۹ | N | ریگها هم آرد شد از سعیشان | * | پشم بز ابریشم آمد کش کشان |
۲۵۲۰ | Q | جمله قرآن هست در قطعِ سبب | * | عِزِّ درویش و هلاکِ بو لَهَب |
۲۵۲۰ | N | جمله قرآن هست در قطع سبب | * | عز درویش و هلاک بو لهب |
۲۵۲۱ | Q | مرغِ بابیلی دو سه سنگ افکند | * | لشکرِ زفتِ حَبَش را بشْکند |
۲۵۲۱ | N | مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند | * | لشکر زفت حبش را بشکند |
۲۵۲۲ | Q | پیل را سوراخْ سوراخ افکند | * | سنگِ مرغی کو ببالا پَر زند |
۲۵۲۲ | N | پیل را سوراخ سوراخ افکند | * | سنگ مرغی کاو به بالا پر زند |
۲۵۲۳ | Q | دُمِّ گاوِ کُشته بر مقتول زن | * | تا شود زنده همان دَم در کفن |
۲۵۲۳ | N | دم گاو کشته بر مقتول زن | * | تا شود زنده همان دم در کفن |
۲۵۲۴ | Q | حَلْق ببْریده جِهَد از جای خویش | * | خونِ خود جُوید ز خونپالای خویش |
۲۵۲۴ | N | حلق ببریده جهد از جای خویش | * | خون خود جوید ز خون پالای خویش |
۲۵۲۵ | Q | همچنین ز آغازِ قرآن تا تمام | * | رفضِ اسبابَست و علّت و اؐلسّلام |
۲۵۲۵ | N | همچنین ز آغاز قرآن تا تمام | * | رفض اسباب است و علت و السلام |
۲۵۲۶ | Q | کشفِ این نه از عقلِ کارافزا شود | * | بندگی کُن تا ترا پیدا شود |
۲۵۲۶ | N | کشف این نه از عقل کار افزا بود | * | بندگی کن تا ترا پیدا شود |
۲۵۲۷ | Q | بندِ معقولات آمد فَلْسَفی | * | شَهْسوارِ عقلِ عقل آمد صفی |
۲۵۲۷ | N | بند معقولات آمد فلسفی | * | شهسوار عقل عقل آمد صفی |
۲۵۲۸ | Q | عقلِ عقلت مغز و عقلِ تُست پوست | * | معدهٔ حیوان همیشه پوست جُوست |
۲۵۲۸ | N | عقل عقلت مغز و عقل تست پوست | * | معدهی حیوان همیشه پوست جوست |
۲۵۲۹ | Q | مغْزجُوی از پوست دارد صد ملال | * | مغز نغزان را حلال آمد حلال |
۲۵۲۹ | N | مغز جوی از پوست دارد صد ملال | * | مغز نغزان را حلال آمد حلال |
۲۵۳۰ | Q | چونک قشرِ عقل صد برهان دهد | * | عقلِ کُل کَیْ گام بیایقان نهد |
۲۵۳۰ | N | چون که قشر عقل صد برهان دهد | * | عقل کل کی گام بیایقان نهد |
۲۵۳۱ | Q | عقلْ دفترها کند یکسر سیاه | * | عقلِ عقل آفاق دارد پُر ز ماه |
۲۵۳۱ | N | عقل دفترها کند یک سره سیاه | * | عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه |
۲۵۳۲ | Q | از سیاهی و سپیدی فارغست | * | نورِ ماهش بر دل و جان بازغست |
۲۵۳۲ | N | از سیاهی وز سپیدی فارغ است | * | نور ماهش بر دل و جان بازغ است |
۲۵۳۳ | Q | این سیاه و این سپیدْ اَرْ قدر یافت | * | ز آن شبِ قدرست کاختَرْوار تافت |
۲۵۳۳ | N | این سیاه و این سپیدار قدر یافت | * | ز آن شب قدر است کاختروار تافت |
۲۵۳۴ | Q | قیمتِ همیان و کیسه از زرست | * | بی ز زر آن همیان و کیسه اَبْتَرست |
۲۵۳۴ | N | قیمت همیان و کیسه از زر است | * | بیزر آن همیان و کیسه ابتر است |
۲۵۳۵ | Q | همچنانک قدرِ تن از جان بود | * | قدرِ جان از پَرتوِ جانان بود |
۲۵۳۵ | N | همچنان که قدر تن از جان بود | * | قدر جان از پرتو جانان بود |
۲۵۳۶ | Q | گر بُدی جان زنده بیپَرتَو کنون | * | هیچ گفتی کافران را مَیِّتُونَ |
۲۵۳۶ | N | گر بدی جان زنده بیپرتو کنون | * | هیچ گفتی کافران را مَیِّتُونَ |
۲۵۳۷ | Q | هین بگو که ناطقه جُو میکَنَد | * | تا بقَرْنی بعدِ ما آبی رسد |
۲۵۳۷ | N | هین بگو که ناطقه جو میکند | * | تا به قرنی بعد ما آبی رسد |
۲۵۳۸ | Q | گرچه هر قرنی سخن آری بود | * | لیک گفتِ سالفان یاری بود |
۲۵۳۸ | N | گر چه هر قرنی سخن آری بود | * | لیک گفت سالفان یاری بود |
۲۵۳۹ | Q | نه که هم تَوْریٰت و انجیل و زَبُور | * | شد گواهِ صِدْقِ قرآن ای شکور |
۲۵۳۹ | N | نی که هم تورات و انجیل و زبور | * | شد گواه صدق قرآن ای شکور |
۲۵۴۰ | Q | روزی بیرنج جُو و بیحساب | * | کز بهشتت آورد جبریل سیب |
۲۵۴۰ | N | روزی بیرنج جو و بیحسیب | * | کز بهشتت آورد جبریل سیب |
۲۵۴۱ | Q | بلک رزقی از خداوندِ بهشت | * | بیصُداعِ باغبان بیرنجِ کِشت |
۲۵۴۱ | N | بلکه رزقی از خداوند بهشت | * | بیصداع باغبان بیرنج کشت |
۲۵۴۲ | Q | زانک نفعِ نان در آن نان دادِ اوست | * | بدْهدت آن نفع بیتَوْسیطِ پوست |
۲۵۴۲ | N | ز انکه نفع نان در آن نان داد اوست | * | بدهدت آن نفع بیتوسیط پوست |
۲۵۴۳ | Q | ذوق پنهان نقشِ نان چون سفرهایست | * | نانِ بیسفره ولی را بهرهایست |
۲۵۴۳ | N | ذوق پنهان نقش نان چون سفرهای است | * | نان بیسفره ولی را بهرهای است |
۲۵۴۴ | Q | رزقِ جانی کَی بَری با سعی و جُست | * | جز بعدلِ شیخ کو داودِ تُست |
۲۵۴۴ | N | رزق جانی کی بری با سعی و جست | * | جز به عدل شیخ کاو داود تست |
۲۵۴۵ | Q | نفس چون با شیخ بیند گامِ تو | * | از بُنِ دندان شود او رامِ تو |
۲۵۴۵ | N | نفس چون با شیخ بیند گام تو | * | از بن دندان شود او رام تو |
۲۵۴۶ | Q | صاحبِ آن گاو رام آنگاه شد | * | کز دَمِ داود او آگاه شد |
۲۵۴۶ | N | صاحب آن گاو رام آن گاه شد | * | کز دم داود او آگاه شد |
۲۵۴۷ | Q | عقل گاهی غالب آید در شکار | * | بر سگِ نفست که باشد شیخ یار |
۲۵۴۷ | N | عقل گاهی غالب آید در شکار | * | بر سگ نفست که باشد شیخ یار |
۲۵۴۸ | Q | نفس اژدرهاست با صد زور و فن | * | رُویِ شیخ او را زُمُرّد دیده کَن |
۲۵۴۸ | N | نفس اژدرهاست با صد زور و فن | * | روی شیخ او را زمرد دیده کن |
۲۵۴۹ | Q | گر تو صاحب گاو را خواهی زبون | * | چون خران سیخش کن آن سو ای حَرون |
۲۵۴۹ | N | گر تو صاحب گاو را خواهی زبون | * | چون خران سیخش کن آن سو ای حرون |
۲۵۵۰ | Q | چون بنزدیکِ ولی اللَّه شود | * | آن زبانِ صد گزش کوته شود |
۲۵۵۰ | N | چون به نزدیک ولی اللَّه شود | * | آن زبان صد گزش کوته شود |
۲۵۵۱ | Q | صد زبان و هر زبانش صد لُغَت | * | زَرْق و دستانش نیاید در صفت |
۲۵۵۱ | N | صد زبان و هر زبانش صد لغت | * | زرق و دستانش نیاید در صفت |
۲۵۵۲ | Q | مدّعی گاوِ نفس آمد فصیح | * | صد هزاران حُجَّت آرد ناصحیح |
۲۵۵۲ | N | مدعی گاو نفس آمد فصیح | * | صد هزاران حجت آرد ناصحیح |
۲۵۵۳ | Q | شهر را بفْریبد الَّا شاه را | * | رَه نَتانَدْ زد شهِ آگاه را |
۲۵۵۳ | N | شهر را بفریبد الا شاه را | * | ره نتاند زد شه آگاه را |
۲۵۵۴ | Q | نفس را تسبیح و مُصْحَف در یمین | * | خنجر و شمشیر اندر آستین |
۲۵۵۴ | N | نفس را تسبیح و مصحف در یمین | * | خنجر و شمشیر اندر آستین |
۲۵۵۵ | Q | مصحف و سالوسِ او باوَر مکن | * | خویش با او همسِرْ و همسَر مکن |
۲۵۵۵ | N | مصحف و سالوس او باور مکن | * | خویش با او همسر و همسر مکن |
۲۵۵۶ | Q | سوی حَوْضت آورد بَهْرِ وضو | * | و اندر اندازد ترا در قَعْرِ او |
۲۵۵۶ | N | سوی حوضت آورد بهر وضو | * | و اندر اندازد ترا در قعر او |
۲۵۵۷ | Q | عقل نورانی و نیکو طالبست | * | نفسِ ظلمانی بَرُو چون غالبست |
۲۵۵۷ | N | عقل نورانی و نیکو طالب است | * | نفس ظلمانی بر او چون غالب است |
۲۵۵۸ | Q | زانک او در خانه عقلِ تو غریب | * | بر دَرِ خود سگ بود شیرِ مَهیب |
۲۵۵۸ | N | ز انکه او در خانه عقل تو غریب | * | بر در خود سگ بود شیر مهیب |
۲۵۵۹ | Q | باش تا شیران سوی بیشه روند | * | وین سگانِ کور آنجا بگْروند |
۲۵۵۹ | N | باش تا شیران سوی بیشه روند | * | وین سگان کور آن جا بگروند |
۲۵۶۰ | Q | مکرِ نفس و تن نداند عامِ شَهْر | * | او نگردد جز بوَحْی اؐلقَلْب قَهْر |
۲۵۶۰ | N | مکر نفس و تن نداند عام شهر | * | او نگردد جز به وحی القلب قهر |
۲۵۶۱ | Q | هر که جنسِ اوست یارِ او شود | * | جز مگر داود کاو شیخت بود |
۲۵۶۱ | N | هر که جنس اوست یار او شود | * | جز مگر داود کاو شیخت بود |
۲۵۶۲ | Q | کو مبدَّل گشت و جنسِ تن نماند | * | هر کرا حق در مقامِ دل نشاند |
۲۵۶۲ | N | کاو مبدل گشت و جنس تن نماند | * | هر که را حق در مقام دل نشاند |
۲۵۶۳ | Q | خلق جمله عِلَّتیاند از کمین | * | یارِ علَّت میشود علَّت بقین |
۲۵۶۳ | N | خلق جمله علتیاند از کمین | * | یار علت میشود علت بقین |
۲۵۶۴ | Q | هر خَسی دعوی داودی کند | * | هرکه بیتمییز کف در وی زند |
۲۵۶۴ | N | هر خسی دعوی داودی کند | * | هر که بیتمییز کف در وی زند |
۲۵۶۵ | Q | از صَیادی بشْنود آوازِ طَیْر | * | مرغِ ابله میکند آن سوی سَیْر |
۲۵۶۵ | N | از صیادی بشنود آواز طیر | * | مرغ ابله میکند آن سوی سیر |
۲۵۶۶ | Q | نَقْد را از نَقْل نشْناسد غَویست | * | هین ازو بگْریز اگر چه معنویست |
۲۵۶۶ | N | نقد را از نقل نشناسد غوی است | * | هین از او بگریز اگر چه معنوی است |
۲۵۶۷ | Q | رُسته و بر بَسته پیشِ او یکیست | * | گر یقین دعوی کند او در شَکیست |
۲۵۶۷ | N | رسته و بر بسته پیش او یکی است | * | گر یقین دعوی کند او در شکی است |
۲۵۶۸ | Q | این چنین کس گر ذکیّ مُطلَقست | * | چونش این تمییز نبْود احمقَست |
۲۵۶۸ | N | این چنین کس گر ذکی مطلق است | * | چونش این تمییز نبود احمق است |
۲۵۶۹ | Q | هین ازو بگْریز چون آهو ز شیر | * | سوی او مشْتاب ای دانا دلیر |
۲۵۶۹ | N | هین از او بگریز چون آهو ز شیر | * | سوی او مشتاب ای دانا دلیر |