block:1135
۲۸۵۳ | Q | چون خلیفه دید و احوالش شنید | * | آن سبو را پُر ز زر کرد و مزید |
۲۸۵۳ | N | چون خلیفه دید و احوالش شنید | * | آن سبو را پر ز زر کرد و مزید |
۲۸۵۴ | Q | آن عرب را کرد از فاقه خلاص | * | داد بخشِشها و خِلعتهای خاص |
۲۸۵۴ | N | آن عرب را کرد از فاقه خلاص | * | داد بخششها و خلعتهای خاص |
۲۸۵۵ | Q | کین سبو پُر زر بدستِ او دهید | * | چونک وا گردد سوی دجلهش برید |
۲۸۵۵ | N | کاین سبو پر زر به دست او دهید | * | چون که واگردد سوی دجلهش برید |
۲۸۵۶ | Q | از رهِ خشک آمدست و از سفَر | * | از رهِ دجلهش بود نزدیکتَر |
۲۸۵۶ | N | از ره خشک آمده ست و از سفر | * | از ره آبش بود نزدیکتر |
۲۸۵۷ | Q | چون بکَشتی در نشَست و دجله دید | * | سجده میکرد از حیا و میخمید |
۲۸۵۷ | N | چون به کشتی درنشست و دجله دید | * | سجده میکرد از حیا و میخمید |
۲۸۵۸ | Q | کای عجَب لطف این شهِ وهّاب را | * | وان عجبتر کو سِتَد آن آب را |
۲۸۵۸ | N | کای عجب لطف این شه وهاب را | * | وین عجبتر کو ستد آن آب را |
۲۸۵۹ | Q | چون پذیرفت از من آن دریای جود | * | آنچنان نقدِ دَغَل را زود زود |
۲۸۵۹ | N | چون پذیرفت از من آن دریای جود | * | آن چنان نقد دغل را زود زود |
۲۸۶۰ | Q | کُلِّ عالم را سبُو دان ای پسر | * | کو بود از علم و خوبی تا بسَر |
۲۸۶۰ | N | کل عالم را سبو دان ای پسر | * | کاو بود از علم و خوبی تا به سر |
۲۸۶۱ | Q | قطرهای از دجلهٔ خوبی اوست | * | کان نمیگنجد ز پُرّی زیرِ پوست |
۲۸۶۱ | N | قطرهای از دجلهی خوبی اوست | * | کان نمیگنجد ز پری زیر پوست |
۲۸۶۲ | Q | گنجِ مخفی بُد ز پُرّی چاک کرد | * | خاک را تابانتر از افلاک کرد |
۲۸۶۲ | N | گنج مخفی بد ز پری چاک کرد | * | خاک را تابان تر از افلاک کرد |
۲۸۶۳ | Q | گنجِ مخفی بُد ز پُرّی جوش کرد | * | خاک را سلطانِ اطلسپوش کرد |
۲۸۶۳ | N | گنج مخفی بد ز پری جوش کرد | * | خاک را سلطان اطلس پوش کرد |
۲۸۶۴ | Q | ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا | * | آن سبو را او فنا کردی فنَا |
۲۸۶۴ | N | ور بدیدی شاخی از دجلهی خدا | * | آن سبو را او فنا کردی فنا |
۲۸۶۵ | Q | آنک دیدندش همیشه بیخودند | * | بیخودانه بر سبُو سنگی زدند |
۲۸۶۵ | N | آن که دیدندش همیشه بیخودند | * | بیخودانه بر سبو سنگی زدند |
۲۸۶۶ | Q | ای ز غیرت بر سبو سنگی زدَه | * | وان شکستَت خود دُرستی آمده |
۲۸۶۶ | N | ای ز غیرت بر سبو سنگی زده | * | و این سبو ز اشکست کاملتر شده |
۲۸۶۷ | Q | خُم شکسته آب از او ناریخته | * | صد دُرُستی زین شکست انگیخته |
۲۸۶۷ | N | خم شکسته آب از او ناریخته | * | صد درستی زین شکست انگیخته |
۲۸۶۸ | Q | جُزو جُزوِ خُمّ برقصست و بحال | * | عقلِ جزوی را نموده این محال |
۲۸۶۸ | N | جزو جزو خم به رقص است و به حال | * | عقل جزوی را نموده این محال |
۲۸۶۹ | Q | نه سبو پیدا درین حالت نه آب | * | خوش ببین واللهُ اعلم بالصَّواب |
۲۸۶۹ | N | نی سبو پیدا در این حالت نه آب | * | خوش ببین و اللَّه اعلم بالصواب |
۲۸۷۰ | Q | چون دَرِ معنی زنی بازت کنند | * | پَرّ فکرت زن که شهبازت کنند |
۲۸۷۰ | N | چون در معنی زنی بازت کنند | * | پر فکرت زن که شهبازت کنند |
۲۸۷۱ | Q | پَرِّ فکرت شد گلآلود و گران | * | زانک گلخواری ترا گِل شد چو نان |
۲۸۷۱ | N | پر فکرت شد گل آلود و گران | * | ز آن که گل خواری ترا گل شد چو نان |
۲۸۷۲ | Q | نان گِلست و گوشت کمتر خُور ازین | * | تا نمانی همچو گِل اندر زمین |
۲۸۷۲ | N | نان گل است و گوشت کمتر خور از این | * | تا نمانی همچو گل اندر زمین |
۲۸۷۳ | Q | چون گُرسنه میشوی سگ میشوی | * | تُند و بَدپیوند و بَدرگ میشوی |
۲۸۷۳ | N | چون گرسنه میشوی سگ میشوی | * | تند و بد پیوند و بد رگ میشوی |
۲۸۷۴ | Q | چون شدی تو سیر مرداری شدی | * | بیخبر بیپا چو دیواری شدی |
۲۸۷۴ | N | چون شدی تو سیر مرداری شدی | * | بیخبر بیپا چو دیواری شدی |
۲۸۷۵ | Q | پس دمی مردار و دیگر دم سگی | * | چُون کُنی در راهِ شیران خوش تگی |
۲۸۷۵ | N | پس دمی مردار و دیگر دم سگی | * | چون کنی در راه شیران خوش تگی |
۲۸۷۶ | Q | آلتِ اِشکارِ خود جز سگ مدان | * | کمترک انداز سگ را استخوان |
۲۸۷۶ | N | آلت اشکار خود جز سگ مدان | * | کمترک انداز سگ را استخوان |
۲۸۷۷ | Q | زانک سگ چون سیر شد سَرکَش شود | * | کی سوی صید و شکارِ خوش دَوَد |
۲۸۷۷ | N | ز آن که سگ چون سیر شد سرکش شود | * | کی سوی صید و شکار خوش دود |
۲۸۷۸ | Q | آن عرب را بینوایی میکشید | * | تا بدان درگاه و آن دولت رسید |
۲۸۷۸ | N | آن عرب را بینوایی میکشید | * | تا بدان درگاه و آن دولت رسید |
۲۸۷۹ | Q | در حکایت گفتهایم احسانِ شاه | * | در حق آن بینوای بیپناه |
۲۸۷۹ | N | در حکایت گفتهایم احسان شاه | * | در حقِ آن بینوای بیپناه |
۲۸۸۰ | Q | هر چه گوید مَردِ عاشق بوی عشق | * | از دهانش میجَهد در کوی عشق |
۲۸۸۰ | N | هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق | * | از دهانش میجهد در کوی عشق |
۲۸۸۱ | Q | گر بگوید فِقْه فقر آید همه | * | بوی فقر آید از آن خوش دَمْدَمه |
۲۸۸۱ | N | گر بگوید فقه فقر آید همه | * | بوی فقر آید از آن خوش دمدمه |
۲۸۸۲ | Q | ور بگوید کفر دارد بوی دین | * | آید از کفِ شَکش بوی یقین |
۲۸۸۲ | N | ور بگوید کفر دارد بوی دین | * | ور به شک گوید شکش گردد یقین |
۲۸۸۳ | Q | کَفِّ کژ کز بهر صدقی خاستست | * | اصلِ صاف آن فرع را آراستََست |
۲۸۸۳ | N | کف کژ کز بحر صدقی خاسته است | * | اصل صاف آن فرع را آراسته است |
۲۸۸۴ | Q | آن کفش را صافی و مَحقُوق دان | * | همچو دشنامِ لبِ معشوق دان |
۲۸۸۴ | N | آن کفش را صافی و محقوق دان | * | همچو دشنام لب معشوق دان |
۲۸۸۵ | Q | گشته آن دشنامِ نامطلُوبِ او | * | خوش ز بهرِ عارضِ مَحبوبِ او |
۲۸۸۵ | N | گشته آن دشنام نامطلوب او | * | خوش ز بهر عارض محبوب او |
۲۸۸۶ | Q | گر بگوید کژ نماید راستی | * | ای کژی که راست را آراستی |
۲۸۸۶ | N | گر بگوید کژ نماید راستی | * | ای کژی که راست را آراستی |
۲۸۸۷ | Q | از شکر گر شکلِ نانی میپَزی | * | طعمِ قند آید نه نان چون میمزی |
۲۸۸۷ | N | از شکر گر شکل نانی میپزی | * | طعم قند آید نه نان چون میمزی |
۲۸۸۸ | Q | ور بیابد مومنی زرّین وَثَن | * | کَیْ هلد آن را برای هر شَمَن |
۲۸۸۸ | N | ور بیابد مومنی زرین وثن | * | کی هلد آن را برای هر شمن |
۲۸۸۹ | Q | بلک گیرد اندر آتش افکند | * | صورتِ عاریّتش را بشکند |
۲۸۸۹ | N | بلکه گیرد اندر آتش افکند | * | صورت عاریتش را بشکند |
۲۸۹۰ | Q | تا نماند بر ذَهب شکلِ وثَن | * | زانک صورت مانعست و راهزن |
۲۸۹۰ | N | تا نماند بر ذهب شکل وثن | * | ز آن که صورت مانع است و راه زن |
۲۸۹۱ | Q | ذاتِ زرّش دادِ ربَّانیّتست | * | نَقشِ بُت بر نَقدِ زر عاریّتست |
۲۸۹۱ | N | ذات زرش ذات ربانیت است | * | نقش بت بر نقد زر عاریت است |
۲۸۹۲ | Q | بهرِ کیکی تو گِلیمی را مَسِوز | * | وز صُداعِ هر مگس مگذار روز |
۲۸۹۲ | N | بهر کیکی تو گلیمی را مسوز | * | وز صداع هر مگس مگذار روز |
۲۸۹۳ | Q | بُتپرستی چون بمانی در صُوَر | * | صورتش بگذار و در معنی نِگَر |
۲۸۹۳ | N | بت پرستی چون بمانی در صور | * | صورتش بگذار و در معنی نگر |
۲۸۹۴ | Q | مردِ حَجّی همرهِ حاجی طلَب | * | خواه هندو خواه تُرک و یا عرب |
۲۸۹۴ | N | مرد حجی همره حاجی طلب | * | خواه هندو خواه ترک و یا عرب |
۲۸۹۵ | Q | مَنگر اندر نقش و اندر رنگِ او | * | بنگر اندر عزم و در آهنگِ او |
۲۸۹۵ | N | منگر اندر نقش و اندر رنگ او | * | بنگر اندر عزم و در آهنگ او |
۲۸۹۶ | Q | گر سیاه است او هم آهنگ تو است | * | تو سپیدش خوان که همرنگِ تُوَست |
۲۸۹۶ | N | گر سیاهست او همآهنگِ تُوَست | * | تو سپیدش خوان که هم رنگ تو است |
۲۸۹۷ | Q | این حکایت گفته شد زیر و زبَر | * | همچو فکرِ عاشقان بیپا و سَر |
۲۸۹۷ | N | این حکایت گفته شد زیر و زبر | * | همچو فکر عاشقان بیپا و سر |
۲۸۹۸ | Q | سر ندارد چون ز اَزَل بودست پیش | * | پا ندارد با ابَدْ بودست خویش |
۲۸۹۸ | N | سر ندارد چون ز ازل بوده ست پیش | * | پا ندارد با ابد بوده ست خویش |
۲۸۹۹ | Q | بلک چون آبست هر قطره از آن | * | هم سَرست و پا و هم بی هر دُوان |
۲۸۹۹ | N | بلکه چون آب است هر قطره از آن | * | هم سر است و پا و هم بیهردوان |
۲۹۰۰ | Q | حاش لله این حکایت نیست هین | * | نقدِ حالِ ما و تُست این خوش ببین |
۲۹۰۰ | N | حاش لِلّه این حکایت نیست هین | * | نقد حال ما و تست این خوش ببین |
۲۹۰۱ | Q | زانک صوفی با کَر و با فَر بود | * | هرچ آن ماضیست لا یُذْکَر بود |
۲۹۰۱ | N | ز آن که صوفی با کر و با فر بود | * | هر چه آن ماضی است لا یذکر بود |
۲۹۰۲ | Q | هم عرب ما هم سبو ما هم مَلِک | * | جمله ما یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُُفِکَ |
۲۹۰۲ | N | هم عرب ما هم سبو ما هم ملک | * | جمله ما یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِکَ |
۲۹۰۳ | Q | عقل را شُو دان و زن را نَفْس و طَمْع | * | این دو ظلمانی و مُنکِر عقلْ شَمْع |
۲۹۰۳ | N | عقل را شو دان و زن را نفس و طمع | * | این دو ظلمانی و منکر عقل شمع |
۲۹۰۴ | Q | بشْنو اکنون اصل اِنکار از چه خاست | * | زانک کُل را گونه گونه جُزوهاست |
۲۹۰۴ | N | بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست | * | ز آن که کل را گونه گونه جزوهاست |
۲۹۰۵ | Q | جزو کُل نی جزوها نسبت بکُل | * | نی چو بویِ گُل که باشد جُزوِ گُل |
۲۹۰۵ | N | جزوِ کُل نی جزوها نسبَت به کل | * | نی چو بوی گل که باشد جزو گل |
۲۹۰۶ | Q | لُطفِ سبزه جُزوِ لطفِ گُل بود | * | بانگ قمری جزو آن بلبُل بود |
۲۹۰۶ | N | لطف سبزه جزو لطف گل بود | * | بانگ قمری جزو آن بلبل بود |
۲۹۰۷ | Q | گر شوم مشغولِ اِشکال و جواب | * | تشنگان را کَی توانم داد آب |
۲۹۰۷ | N | گر شوم مشغول اشکال و جواب | * | تشنگان را کی توانم داد آب |
۲۹۰۸ | Q | گر تو اِشکالی بکلّی و حَرَج | * | صبر کن الصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَج |
۲۹۰۸ | N | گر تو اشکالی به کلی و حرج | * | صبر کن الصبر مفتاح الفرج |
۲۹۰۹ | Q | احتِما کن اِحتما ز اندیشهها | * | فکر شیر و گور و دلها بیشهها |
۲۹۰۹ | N | احتما کن احتما ز اندیشهها | * | فکر شیر و گور و دلها بیشهها |
۲۹۱۰ | Q | احتماها بر دواها سَرْوَرست | * | زانک خاریدن فُزونی گَرست |
۲۹۱۰ | N | احتماها بر دواها سرور است | * | ز آن که خاریدن فزونی گر است |
۲۹۱۱ | Q | احتما اصلِ دوا آمد یقین | * | احتما کن قُوَّتِ جانت ببین |
۲۹۱۱ | N | احتما اصل دوا آمد یقین | * | احتما کن قوت جان را ببین |
۲۹۱۲ | Q | قابلِ این گفتها شو گوشوار | * | تا که از زر سازمت من گوشوار |
۲۹۱۲ | N | قابل این گفتهها شو گوشوار | * | تا که از زر سازمت من گوشوار |
۲۹۱۳ | Q | حلقه در گوشِ مَهِ زرگر شوی | * | تا بماه و تا ثُرَیّا بَر شوی |
۲۹۱۳ | N | حلقه در گوش مه زرگر شوی | * | تا به ماه و تا ثریا بر شوی |
۲۹۱۴ | Q | اَوّلا بشنو که خَلقِ مختلِف | * | مختلف جانند تا یا از اَلِف |
۲۹۱۴ | N | اولا بشنو که خلق مختلف | * | مختلف جانند از یا تا الف |
۲۹۱۵ | Q | در حروفِ مختلف شور و شکیست | * | گر چه از یک رُو ز سر تا پا یکیست |
۲۹۱۵ | N | در حروف مختلف شور و شکی است | * | گر چه از یک رو ز سر تا پا یکی است |
۲۹۱۶ | Q | از یکی رُو ضِدّ و یک رو مُتَّحِد | * | از یکی رُو هزل و از یک رویْ جِد |
۲۹۱۶ | N | از یکی رو ضد و یک رو متحد | * | از یکی رو هزل و از یک روی جد |
۲۹۱۷ | Q | پس قیامت روزِ عَرضِ اکبرست | * | عرض او خواهد که با زیب و فَرست |
۲۹۱۷ | N | پس قیامت روز عرض اکبر است | * | عرض او خواهد که با زیب و فر است |
۲۹۱۸ | Q | هر که چون هندوی بَدسوداییَست | * | روزِ عَرضش نُوبتِ رُسواییَست |
۲۹۱۸ | N | هر که چون هندوی بد سودایی است | * | روز عرضش نوبت رسوایی است |
۲۹۱۹ | Q | چون ندارد روی همچون آفتاب | * | او نخواهد جز شبی همچون نقاب |
۲۹۱۹ | N | چون ندارد روی همچون آفتاب | * | او نخواهد جز شبی همچون نقاب |
۲۹۲۰ | Q | بَرگِ یک گُل چون ندارد خارِ او | * | شد بهاران دشمنِ اسرارِ او |
۲۹۲۰ | N | برگ یک گل چون ندارد خار او | * | شد بهاران دشمن اسرار او |
۲۹۲۱ | Q | و انک سر تا پا گُلست و سوسنست | * | پس بهار او را دو چشمِ روشنست |
۲۹۲۱ | N | و انکه سر تا پا گل است و سوسن است | * | پس بهار او را دو چشم روشن است |
۲۹۲۲ | Q | خارِ بیمعنی خزان خواهد خزان | * | تا زند پهلوی خود با گلْستان |
۲۹۲۲ | N | خار بیمعنی خزان خواهد خزان | * | تا زند پهلوی خود با گلستان |
۲۹۲۳ | Q | تا بپوشد حُسنِ آن و ننگِ این | * | تا نبینی رنگِ آن و رنگِ این |
۲۹۲۳ | N | تا بپوشد حسن آن و ننگ این | * | تا نبینی رنگ آن و رنگ این |
۲۹۲۴ | Q | پس خزان او را بهارست و حیات | * | یک نماید سنگ و یاقوتِ زکات |
۲۹۲۴ | N | پس خزان او را بهار است و حیات | * | یک نماید سنگ و یاقوت زکات |
۲۹۲۵ | Q | باغبان هم داند آن را در خزان | * | لیک دیدِ یک به از دیدِ جهان |
۲۹۲۵ | N | باغبان هم داند آن را در خزان | * | لیک دید یک به از دید جهان |
۲۹۲۶ | Q | خود جهان آن یک کس است او ابلهست | * | هر ستاره بر فلک جُزْوِ مهَست |
۲۹۲۶ | N | خود جهان آن یک کس است او ابله است | * | هر ستاره بر فلک جزو مه است |
۲۹۲۷ | Q | پس همیگویند هر نقش و نگار | * | مژده مژده نک همیآید بهار |
۲۹۲۷ | N | پس همیگویند هر نقش و نگار | * | مژده مژده نک همیآید بهار |
۲۹۲۸ | Q | تا بود تابان شکوفه چون زره | * | کَیْ کند آن میوها پیدا گِرِه |
۲۹۲۸ | N | تا بود تابان شکوفه چون زره | * | کی کند آن میوهها پیدا گره |
۲۹۲۹ | Q | چون شکوفه ریخت میوه سر کند | * | چونک تن بشکست جان سر بر زند |
۲۹۲۹ | N | چون شکوفه ریخت میوه سر کند | * | چون که تن بشکست جان سر بر زند |
۲۹۳۰ | Q | میوه معنی و شکوفه صورتش | * | آن شکوفه مژده میوه نعمتش |
۲۹۳۰ | N | میوه معنی و شکوفه صورتش | * | آن شکوفه مژده میوه نعمتش |
۲۹۳۱ | Q | چون شکوفه ریخت میوه شد پدید | * | چونک آن کَم شد شد این اندر مزید |
۲۹۳۱ | N | چون شکوفه ریخت میوه شد پدید | * | چون که آن کم شد شد این اندر مزید |
۲۹۳۲ | Q | تا که نان نشکست قوَّت کَیْ دهد | * | ناشکسته خُوشَها کَیْ میدهد |
۲۹۳۲ | N | تا که نان نشکست قوت کی دهد | * | ناشکسته خوشهها کی میدهد |
۲۹۳۳ | Q | تا هلیله نشکند با اَدویه | * | کَیْ شود خود صحَّتافزا ادویه |
۲۹۳۳ | N | تا هلیله نشکند با ادویه | * | کی شود خود صحت افزا ادویه |