block:2001
۱ | N | مدتی این مثنوی تاخیر شد | * | مهلتی بایست تا خون شیر شد |
۲ | N | تا نزاید بخت نو فرزند نو | * | خون، نگردد شیر شیرین خوش شنو |
۲(۲) | N | تا نزاید بخت نو فرزند نو dummy | * | خون، نگردد شیر شیرین خوش شنو |
۳ | N | چون ضیاء الحق حسام الدین عنان | * | باز گردانید ز اوج آسمان |
۴ | N | چون به معراج حقایق رفته بود | * | بیبهارش غنچهها نشکفته بود |
۵ | N | چون ز دریا سوی ساحل باز گشت | * | چنگ شعر مثنوی با ساز گشت |
۶ | N | مثنوی که صیقل ارواح بود | * | باز گشتش روز استفتاح بود |
۷ | N | مطلع تاریخ این سودا و سود | * | سال اندر ششصد و شصت و دو بود |
۸ | N | بلبلی ز ینجا برفت و باز گشت | * | بهر صید این معانی باز گشت |
۹ | N | ساعد شه مسکن این باز باد | * | تا ابد بر خلق این در باز باد |
۱۰ | N | آفت این در هوا و شهوت است | * | ور نه اینجا شربت اندر شربت است |
۱۱ | N | این دهان بر بند تا بینی عیان | * | چشم بند آن جهان حلق و دهان |
۱۲ | N | ای دهان تو خود دهانهی دوزخی | * | وی جهان تو بر مثال برزخی |
۱۳ | N | نور باقی پهلوی دنیای دون | * | شیر صافی پهلوی جوهای خون |
۱۴ | N | چون در او گامی زنی بیاحتیاط | * | شیر تو خون میشود از اختلاط |
۱۵ | N | یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس | * | شد فراق صدر جنت طوق نفس |
۱۶ | N | همچو دیو از وی فرشته میگریخت | * | بهر نانی چند آب چشم ریخت |
۱۷ | N | گر چه یک مو بد گنه کاو جسته بود | * | لیک آن مو در دو دیده رسته بود |
۱۸ | N | بود آدم دیدهی نور قدیم | * | موی در دیده بود کوه عظیم |
۱۹ | N | گر در آن آدم بکردی مشورت | * | در پشیمانی نگفتی معذرت |
۲۰ | N | ز آن که با عقلی چو عقلی جفت شد | * | مانع بد فعلی و بد گفت شد |
۲۱ | N | نفس با نفس دگر چون یار شد | * | عقل جزوی عاطل و بیکار شد |
۲۲ | N | چون ز تنهایی تو نومیدی شوی | * | زیر سایهی یار خورشیدی شوی |
۲۳ | N | رو بجو یار خدایی را تو زود | * | چون چنان کردی خدا یار تو بود |
۲۴ | N | آن که در خلوت نظر بر دوخته ست | * | آخر آن را هم ز یار آموخته ست |
۲۵ | N | خلوت از اغیار باید نه ز یار | * | پوستین بهر دی آمد نه بهار |
۲۶ | N | عقل با عقل دگر دو تا شود | * | نور افزون گشت و ره پیدا شود |
۲۷ | N | نفس با نفس دگر خندان شود | * | ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود |
۲۸ | N | یار چشم تست ای مرد شکار | * | از خس و خاشاک او را پاک دار |
۲۹ | N | هین به جاروب زبان گردی مکن | * | چشم را از خس ره آوردی مکن |
۳۰ | N | چون که مومن آینهی مومن بود | * | روی او ز آلودگی ایمن بود |
۳۱ | N | یار آیینه ست جان را در حزن | * | در رخ آیینهای جان دم مزن |
۳۲ | N | تا نپوشد روی خود را در دمت | * | دم فرو خوردن بباید هر دمت |
۳۳ | N | کم ز خاکی چون که خاکی یار یافت | * | از بهاری صد هزار انوار یافت |
۳۴ | N | آن درختی کاو شود با یار جفت | * | از هوای خوش ز سر تا پا شکفت |
۳۵ | N | در خزان چون دید او یار خلاف | * | در کشید او رو و سر زیر لحاف |
۳۶ | N | گفت یار بد بلا آشفتن است | * | چون که او آمد طریقم خفتن است |
۳۷ | N | پس بخسبم باشم از اصحاب کهف | * | به ز دقیانوس باشد خواب کهف |
۳۸ | N | یقظه شان مصروف دقیانوس بود | * | خوابشان سرمایهی ناموس بود |
۳۹ | N | خواب بیداری ست چون با دانش است | * | وای بیداری که با نادان نشست |
۴۰ | N | چون که زاغان خیمه بر بهمن زدند | * | بلبلان پنهان شدند و تن زدند |
۴۱ | N | ز آنکه بیگلزار بلبل خامش است | * | غیبت خورشید بیداری کش است |
۴۲ | N | آفتابا ترک این گلشن کنی | * | تا که تحت الارض را روشن کنی |
۴۳ | N | آفتاب معرفت را نقل نیست | * | مشرق او غیر جان و عقل نیست |
۴۴ | N | خاصه خورشید کمالی کان سری ست | * | روز و شب کردار او روشنگری ست |
۴۵ | N | مطلع شمس آی گر اسکندری | * | بعد از آن هر جا روی نیکوفری |
۴۶ | N | بعد از آن هر جا روی مشرق شود | * | شرقها بر مغربت عاشق شود |
۴۷ | N | حس خفاشت سوی مغرب دوان | * | حس در پاشت سوی مشرق روان |
۴۸ | N | راه حس راه خران است ای سوار | * | ای خران را تو مزاحم شرم دار |
۴۹ | N | پنج حسی هست جز این پنج حس | * | آن چو زر سرخ و این حسها چو مس |
۵۰ | N | اندر آن بازار کایشان ماهرند | * | حس مس را چون حس زر کی خرند |
۵۱ | N | حس ابدان قوت ظلمت میخورد | * | حس جان از آفتابی میچرد |
۵۲ | N | ای ببرده رخت حسها سوی غیب | * | دست چون موسی برون آور ز جیب |
۵۳ | N | ای صفاتت آفتاب معرفت | * | و آفتاب چرخ بند یک صفت |
۵۴ | N | گاه خورشید و گهی دریا شوی | * | گاه کوه قاف و گه عنقا شوی |
۵۵ | N | تو نه این باشی نه آن در ذات خویش | * | ای فزون از وهمها و ز بیش بیش |
۵۶ | N | روح با علم است و با عقل است یار | * | روح را با تازی و ترکی چه کار |
۵۷ | N | از تو ای بینقش با چندین صور | * | هم مشبه هم موحد خیرهسر |
۵۸ | N | گه مشبه را موحد میکند | * | گه موحد را صور ره میزند |
۵۹ | N | گه ترا گوید ز مستی بو الحسن | * | یا صغیر السن یا رطب البدن |
۶۰ | N | گاه نقش خویش ویران میکند | * | از پی تنزیه جانان میکند |
۶۱ | N | چشم حس را هست مذهب اعتزال | * | دیدهی عقل است سنی در وصال |
۶۲ | N | سخرهی حساند اهل اعتزال | * | خویش را سنی نمایند از ضلال |
۶۳ | N | هر که در حس ماند او معتزلی ست | * | گر چه گوید سنیم از جاهلی ست |
۶۴ | N | هر که بیرون شد ز حس سنی وی است | * | اهل بینش چشم عقل خوش پی است |
۶۵ | N | گر بدیدی حس حیوان شاه را | * | پس بدیدی گاو و خر اللَّه را |
۶۶ | N | گر نبودی حس دیگر مر ترا | * | جز حس حیوان ز بیرون هوا |
۶۷ | N | پس بنی آدم مکرم کی بدی | * | کی به حس مشترک محرم شدی |
۶۸ | N | نامصور یا مصور گفتنت | * | باطل آمد بیز صورت رستنت |
۶۹ | N | نامصور یا مصور پیش اوست | * | کاو همه مغز است و بیرون شد ز پوست |
۷۰ | N | گر تو کوری نیست بر اعمی حرج | * | ور نه رو کالصبر مفتاح الفرج |
۷۱ | N | پردههای دیده را داروی صبر | * | هم بسوزد هم بسازد شرح صدر |
۷۲ | N | آینهی دل چون شود صافی و پاک | * | نقشها بینی برون از آب و خاک |
۷۳ | N | هم ببینی نقش و هم نقاش را | * | فرش دولت را و هم فراش را |
۷۴ | N | چون خلیل آمد خیال یار من | * | صورتش بت معنی او بت شکن |
۷۵ | N | شکر یزدان را که چون شد او پدید | * | در خیالش جان خیال خود بدید |
۷۶ | N | خاک درگاهت دلم را میفریفت | * | خاک بر وی کاو ز خاکت میشکیفت |
۷۷ | N | گفتم ار خوبم پذیرم این از او | * | ور نه خود خندید بر من زشت رو |
۷۸ | N | چاره آن باشد که خود را بنگرم | * | ور نه او خندد مرا من کی خرم |
۷۹ | N | او جمیل است و محب للجمال | * | کی جوان نو گزیند پیر زال |
۸۰ | N | خوب خوبی را کند جذب این بدان | * | طیبات و طیبین بر وی بخوان |
۸۱ | N | در جهان هر چیز چیزی جذب کرد | * | گرم گرمی را کشید و سرد سرد |
۸۲ | N | قسم باطل باطلان را میکشند | * | باقیان از باقیان هم سر خوشند |
۸۳ | N | ناریان مر ناریان را جاذباند | * | نوریان مر نوریان را طالباند |
۸۴ | N | چشم چون بستی ترا تاسه گرفت | * | نور چشم از نور روزن کی شکفت |
۸۵ | N | تاسهی تو جذب نور چشم بود | * | تا بپیوندد به نور روز زود |
۸۶ | N | چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا | * | دان که چشم دل ببستی بر گشا |
۸۷ | N | آن تقاضای دو چشم دل شناس | * | کاو همیجوید ضیای بیقیاس |
۸۸ | N | چون فراق آن دو نور بیثبات | * | تاسه آوردت گشادی چشمهات |
۸۹ | N | پس فراق آن دو نور پایدار | * | تاسه میآرد مر آن را پاس دار |
۹۰ | N | او چو میخواند مرا من بنگرم | * | لایق جذبام و یا بد پیکرم |
۹۱ | N | گر لطیفی زشت را در پی کند | * | تسخری باشد که او بر وی کند |
۹۲ | N | کی ببینم روی خود را ای عجب | * | تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب |
۹۳ | N | نقش جان خویش میجستم بسی | * | هیچ میننمود نقشم از کسی |
۹۴ | N | گفتم آخر آینه از بهر چیست | * | تا بداند هر کسی کاو چیست و کیست |
۹۵ | N | آینهی آهن برای پوستهاست | * | آینهی سیمای جان سنگین بهاست |
۹۶ | N | آینهی جان نیست الا روی یار | * | روی آن یاری که باشد ز آن دیار |
۹۷ | N | گفتم ای دل آینهی کلی بجو | * | رو به دریا کار برناید به جو |
۹۸ | N | زین طلب بنده به کوی تو رسید | * | درد مریم را به خرما بن کشید |
۹۹ | N | دیدهی تو چون دلم را دیده شد | * | این دل نادیده غرق دیده شد |
۱۰۰ | N | آینهی کلی ترا دیدم ابد | * | دیدم اندر چشم تو من نقش خود |
۱۰۱ | N | گفتم آخر خویش را من یافتم | * | در دو چشمش راه روشن یافتم |
۱۰۲ | N | گفت وهمم کان خیال تست هان | * | ذات خود را از خیال خود بدان |
۱۰۳ | N | نقش من از چشم تو آواز داد | * | که منم تو تو منی در اتحاد |
۱۰۴ | N | کاندر این چشم منیر بیزوال | * | از حقایق راه کی یابد خیال |
۱۰۵ | N | در دو چشم غیر من تو نقش خود | * | گر ببینی آن خیالی دان و رد |
۱۰۶ | N | ز آن که سرمهی نیستی در میکشد | * | باده از تصویر شیطان میچشد |
۱۰۷ | N | چشمشان خانهی خیال است و عدم | * | نیستها را هست بیند لاجرم |
۱۰۸ | N | چشم من چون سرمه دید از ذو الجلال | * | خانهی هستی است نه خانهی خیال |
۱۰۹ | N | تا یکی مو باشد از تو پیش چشم | * | در خیالت گوهری باشد چو یشم |
۱۱۰ | N | یشم را آن گه شناسی از گهر | * | کز خیال خود کنی کلی عبر |
۱۱۱ | N | یک حکایت بشنو ای گوهر شناس | * | تا بدانی تو عیان را از قیاس |
۱۱۲ | N | ماه روزه گشت در عهد عمر | * | بر سر کوهی دویدند آن نفر |
block:2002
۱۱۳ | N | تا هلال روزه را گیرند فال | * | آن یکی گفت ای عمر اینک هلال |
۱۱۴ | N | چون عمر بر آسمان مه را ندید | * | گفت کاین مه از خیال تو دمید |
۱۱۵ | N | ور نه من بیناترم افلاک را | * | چون نمیبینم هلال پاک را |
۱۱۶ | N | گفت تر کن دست و بر ابرو بمال | * | آن گهان تو بر نگر سوی هلال |
۱۱۷ | N | چون که او تر کرد ابرو مه ندید | * | گفت ای شه نیست مه شد ناپدید |
۱۱۸ | N | گفت آری موی ابرو شد کمان | * | سوی تو افکند تیری از گمان |
۱۱۹ | N | چون یکی مو کج شد او را راه زد | * | تا به دعوی لاف دید ماه زد |
۱۲۰ | N | موی کج چون پردهی گردون بود | * | چون همه اجزات کج شد چون بود |
۱۲۱ | N | راست کن اجزات را از راستان | * | سر مکش ای راست رو ز آن آستان |
۱۲۲ | N | هم ترازو را ترازو راست کرد | * | هم ترازو را ترازو کاست کرد |
۱۲۳ | N | هر که با ناراستان هم سنگ شد | * | در کمی افتاد و عقلش دنگ شد |
۱۲۴ | N | رو أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ باش | * | خاک بر دل داری اغیار پاش |
۱۲۵ | N | بر سر اغیار چون شمشیر باش | * | هین مکن روباه بازی شیر باش |
۱۲۶ | N | تا ز غیرت از تو یاران نگسلند | * | ز آنکه آن خاران عدوی این گلند |
۱۲۷ | N | آتش اندر زن به گرگان چون سپند | * | ز آن که آن گرگان عدوی یوسفند |
۱۲۸ | N | جان بابا گویدت ابلیس هین | * | تا به دم بفریبدت دیو لعین |
۱۲۹ | N | این چنین تلبیس با بابات کرد | * | آدمی را این سیه رخ مات کرد |
۱۳۰ | N | بر سر شطرنج چست است این غراب | * | تو مبین بازی به چشم نیم خواب |
۱۳۱ | N | ز آن که فرزین بندها داند بسی | * | که بگیرد در گلویت چون خسی |
۱۳۲ | N | در گلو ماند خس او سالها | * | چیست آن خس مهر جاه و مالها |
۱۳۳ | N | مال خس باشد چو هست ای بیثبات | * | در گلویت مانع آب حیات |
۱۳۴ | N | گر برد مالت عدوی پر فنی | * | ره زنی را برده باشد ره زنی |
block:2003
۱۳۵ | N | دزدکی از مارگیری مار برد | * | ز ابلهی آن را غنیمت میشمرد |
۱۳۶ | N | وارهید آن مارگیر از زخم مار | * | مار کشت آن دزد او را زار زار |
۱۳۷ | N | مارگیرش دید پس بشناختش | * | گفت از جان مار من پرداختش |
۱۳۸ | N | در دعا میخواستی جانم از او | * | کش بیابم مار بستانم از او |
۱۳۹ | N | شکر حق را کان دعا مردود شد | * | من زیان پنداشتم آن سود شد |
۱۴۰ | N | بس دعاها کان زیان است و هلاک | * | وز کرم مینشنود یزدان پاک |
block:2004
۱۴۱ | N | گشت با عیسی یکی ابله رفیق | * | استخوانها دید در حفرهی عمیق |
۱۴۲ | N | گفت ای همراه آن نام سنی | * | که بد آن تو مرده را زنده کنی |
۱۴۳ | N | مر مرا آموز تا احسان کنم | * | استخوانها را بد آن با جان کنم |
۱۴۴ | N | گفت خامش کن که آن کار تو نیست | * | لایق انفاس و گفتار تو نیست |
۱۴۵ | N | کان نفس خواهد ز باران پاکتر | * | وز فرشته در روش دراکتر |
۱۴۶ | N | عمرها بایست تا دم پاک شد | * | تا امین مخزن افلاک شد |
۱۴۷ | N | خود گرفتی این عصا در دست راست | * | دست را دستان موسی از کجاست |
۱۴۸ | N | گفت اگر من نیستم اسرار خوان | * | هم تو بر خوان نام را بر استخوان |
۱۴۹ | N | گفت عیسی یا رب این اسرار چیست | * | میل این ابله در این بیگار چیست |
۱۵۰ | N | چون غم خود نیست این بیمار را | * | چون غم جان نیست این مردار را |
۱۵۱ | N | مردهی خود را رها کرده ست او | * | مردهی بیگانه را جوید رفو |
۱۵۲ | N | گفت حق ادبارگر ادبار جوست | * | خار روییده جزای کشت اوست |
۱۵۳ | N | آن که تخم خار کارد در جهان | * | هان و هان او را مجو در گلستان |
۱۵۴ | N | گر گلی گیرد به کف خاری شود | * | ور سوی یاری رود ماری شود |
۱۵۵ | N | کیمیای زهر و مار است آن شقی | * | بر خلاف کیمیای متقی |
block:2005
۱۵۶ | N | صوفیی میگشت در دور افق | * | تا شبی در خانقاهی شد قنق |
۱۵۷ | N | یک بهیمه داشت در آخر ببست | * | او به صدر صفه با یاران نشست |
۱۵۸ | N | پس مراقب گشت با یاران خویش | * | دفتری باشد حضور یار بیش |
۱۵۹ | N | دفتر صوفی سواد حرف نیست | * | جز دل اسپید همچون برف نیست |
۱۶۰ | N | زاد دانشمند آثار قلم | * | زاد صوفی چیست آثار قدم |
۱۶۱ | N | همچو صیادی سوی اشکار شد | * | گام آهو دید بر آثار شد |
۱۶۲ | N | چند گاهش گام آهو در خور است | * | بعد از آن خود ناف آهو رهبر است |
۱۶۳ | N | چون که شکر گام کرد و ره برید | * | لاجرم ز آن گام در کامی رسید |
۱۶۴ | N | رفتن یک منزلی بر بوی ناف | * | بهتر از صد منزل گام و طواف |
۱۶۵ | N | آن دلی کاو مطلع مهتابهاست | * | بهر عارف فتحت ابوابهاست |
۱۶۶ | N | با تو دیوار است و با ایشان در است | * | با تو سنگ و با عزیزان گوهر است |
۱۶۷ | N | آن چه تو در آینه بینی عیان | * | پیر اندر خشت بیند بیش از آن |
۱۶۸ | N | پیر ایشاناند کاین عالم نبود | * | جان ایشان بود در دریای جود |
۱۶۹ | N | پیش از این تن عمرها بگذاشتند | * | پیشتر از کشت بر برداشتند |
۱۷۰ | N | پیشتر از نقش جان پذرفتهاند | * | پیشتر از بحر درها سفتهاند |
۱۷۱ | N | مشورت میرفت در ایجاد خلق | * | جانشان در بحر قدرت تا به حلق |
۱۷۲ | N | چون ملایک مانع آن میشدند | * | بر ملایک خفیه خنبک میزدند |
۱۷۳ | N | مطلع بر نقش هر که هست شد | * | پیش از آن کاین نفس کل پا بست شد |
۱۷۴ | N | پیشتر ز افلاک کیوان دیدهاند | * | پیشتر از دانهها نان دیدهاند |
۱۷۵ | N | بیدماغ و دل پر از فکرت بدند | * | بیسپاه و جنگ بر نصرت زدند |
۱۷۶ | N | آن عیان نسبت به ایشان فکرت است | * | ور نه خود نسبت به دوران رویت است |
۱۷۷ | N | فکرت از ماضی و مستقبل بود | * | چون از این دو رست مشکل حل شود |
۱۷۸ | N | روح از انگور می را دیده است | * | روح از معدوم شی را دیده است |
۱۷۹ | N | دیده چون بیکیف هر با کیف را | * | دیده پیش از کان صحیح و زیف را |
۱۸۰ | N | پیشتر از خلقت انگورها | * | خورده میها و نموده شورها |
۱۸۱ | N | در تموز گرم میبینند دی | * | در شعاع شمس میبینند فی |
۱۸۲ | N | در دل انگور می را دیدهاند | * | در فنای محض شی را دیدهاند |
۱۸۳ | N | آسمان در دور ایشان جرعه نوش | * | آفتاب از جودشان پوش |
۱۸۴ | N | چون از ایشان مجتمع بینی دو یار | * | هم یکی باشند و هم ششصد هزار |
۱۸۵ | N | بر مثال موجها اعدادشان | * | در عدد آورده باشد بادشان |
۱۸۶ | N | مفترق شد آفتاب جانها | * | در درون روزن ابدان ما |
۱۸۷ | N | چون نظر در قرص داری خود یکی است | * | و آن که شد محجوب ابدان در شکی است |
۱۸۸ | N | تفرقه در روح حیوانی بود | * | نفس واحد روح انسانی بود |
۱۸۹ | N | چون که حق رش علیهم نوره | * | مفترق هرگز نگردد نور او |
۱۹۰ | N | یک زمان بگذار ای همره ملال | * | تا بگویم وصف خالی ز آن جمال |
۱۹۱ | N | در بیان ناید جمال حال او | * | هر دو عالم چیست عکس خال او |
۱۹۲ | N | چون که من از خال خوبش دم زنم | * | نطق میخواهد که بشکافد تنم |
۱۹۳ | N | همچو موری اندر این خرمن خوشم | * | تا فزون از خویش باری میکشم |
block:2006
۱۹۴ | N | کی گذارد آن که رشک روشنی است | * | تا بگویم آن چه فرض و گفتنی است |
۱۹۵ | N | بحر کف پیش آرد و سدی کند | * | جر کند و ز بعد جر مدی کند |
۱۹۶ | N | این زمان بشنو چه مانع شد مگر | * | مستمع را رفت دل جای دگر |
۱۹۷ | N | خاطرش شد سوی صوفی قنق | * | اندر آن سودا فرو شد تا عنق |
۱۹۸ | N | لازم آمد باز رفتن زین مقال | * | سوی آن افسانه بهر وصف حال |
۱۹۹ | N | صوفی آن صورت مپندار ای عزیز | * | همچو طفلان تا کی از جوز و مویز |
۲۰۰ | N | جسم ما جوز و مویز است ای پسر | * | گر تو مردی زین دو چیز اندر گذر |
۲۰۱ | N | ور تو اندر نگذری اکرام حق | * | بگذراند مر ترا از نه طبق |
۲۰۲ | N | بشنو اکنون صورت افسانه را | * | لیک هین از که جدا کن دانه را |
۲۰۳ | N | حلقهی آن صوفیان مستفید | * | چون که در وجد و طرب آخر رسید |
۲۰۴ | N | خوان بیاوردند بهر میهمان | * | از بهیمه یاد آورد آن زمان |
۲۰۵ | N | گفت خادم را که در آخر برو | * | راست کن بهر بهیمه کاه و جو |
۲۰۶ | N | گفت لا حول این چه افزون گفتن است | * | از قدیم این کارها کار من است |
۲۰۷ | N | گفت تر کن آن جوش را از نخست | * | کان خر پیر است و دندانهاش سست |
۲۰۸ | N | گفت لاحول این چه میگویی مها | * | از من آموزند این ترتیبها |
۲۰۹ | N | گفت پالانش فرو نه پیش پیش | * | داروی منبل بنه بر پشت ریش |
۲۱۰ | N | گفت لاحول آخر ای حکمت گزار | * | جنس تو مهمانم آمد صد هزار |
۲۱۱ | N | جمله راضی رفتهاند از پیش ما | * | هست مهمان جان ما و خویش ما |
۲۱۲ | N | گفت آبش ده و لیکن شیر گرم | * | گفت لاحول از توام بگرفت شرم |
۲۱۳ | N | گفت اندر جو تو کمتر کاه کن | * | گفت لاحول این سخن کوتاه کن |
۲۱۴ | N | گفت جایش را بروب از سنگ و پشک | * | ور بود تر ریز بر وی خاک خشک |
۲۱۵ | N | گفت لاحول ای پدر لاحول کن | * | با رسول اهل کمتر گو سخن |
۲۱۶ | N | گفت بستان شانه پشت خر بخار | * | گفت لاحول ای پدر شرمی بدار |
۲۱۷ | N | خادم این گفت و میان را بست چست | * | گفت رفتم کاه و جو آرم نخست |
۲۱۸ | N | رفت و از آخر نکرد او هیچ یاد | * | خواب خرگوشی بدان صوفی بداد |
۲۱۹ | N | رفت خادم جانب اوباش چند | * | کرد بر اندرز صوفی ریشخند |
۲۲۰ | N | صوفی از ره مانده بود و شد دراز | * | خوابها میدید با چشم فراز |
۲۲۱ | N | کان خرش در چنگ گرگی مانده بود | * | پارهها از پشت و رانش میربود |
۲۲۲ | N | گفت لاحول این چه مالیخولیاست | * | ای عجب آن خادم مشفق کجاست |
۲۲۳ | N | باز میدید آن خرش در راه رو | * | گه به چاهی میفتاد و گه به گو |
۲۲۴ | N | گونهگون میدید ناخوش واقعه | * | فاتحه میخواند او و القارعه |
۲۲۵ | N | گفت چاره چیست یاران جستهاند | * | رفتهاند و جمله درها بستهاند |
۲۲۶ | N | باز میگفت ای عجب آن خادمک | * | نه که با ما گشت هم نان و نمک |
۲۲۷ | N | من نکردم با وی الا لطف و لین | * | او چرا با من کند بر عکس کین |
۲۲۸ | N | هر عداوت را سبب باید سند | * | ور نه جنسیت وفا تلقین کند |
۲۲۹ | N | باز میگفت آدم با لطف وجود | * | کی بر آن ابلیس جوری کرده بود |
۲۳۰ | N | آدمی مر مار و کژدم را چه کرد | * | کاو همیخواهد مر او را مرگ و درد |
۲۳۱ | N | گرگ را خود خاصیت بدریدن است | * | این حسد در خلق آخر روشن است |
۲۳۲ | N | باز میگفت این گمان بد خطاست | * | بر برادر این چنین ظنم چراست |
۲۳۳ | N | باز گفتی حزم سوء الظن تست | * | هر که بد ظن نیست کی ماند درست |
۲۳۴ | N | صوفی اندر وسوسه و آن خر چنان | * | که چنین بادا جز ای دشمنان |
۲۳۵ | N | آن خر مسکین میان خاک و سنگ | * | کژ شده پالان دریده پالهنگ |
۲۳۶ | N | خسته از ره جملهی شب بیعلف | * | گاه در جان کندن و گه در تلف |
۲۳۷ | N | خر همه شب ذکر میکرد ای اله | * | جو رها کردم کم از یک مشت کاه |
۲۳۸ | N | با زبان حال میگفت ای شیوخ | * | رحمتی که سوختم زین خام شوخ |
۲۳۹ | N | آن چه آن خر دید از رنج و عذاب | * | مرغ خاکی بیند اندر سیل آب |
۲۴۰ | N | بس به پهلو گشت آن شب تا سحر | * | آن خر بیچاره از جوع البقر |
۲۴۱ | N | روز شد خادم بیامد بامداد | * | زود پالان جست بر پشتش نهاد |
۲۴۲ | N | خر فروشانه دو سه زخمش بزد | * | کرد با خر آن چه ز آن سگ میسزد |
۲۴۳ | N | خر جهنده گشت از تیزی نیش | * | کو زبان تا خر بگوید حال خویش |
۲۴۴ | N | چون که صوفی بر نشست و شد روان | * | رو در افتادن گرفت او هر زمان |
۲۴۵ | N | هر زمانش خلق بر میداشتند | * | جمله رنجورش همیپنداشتند |
۲۴۶ | N | آن یکی گوشش همیپیچید سخت | * | و آن دگر در زیر گامش جست لخت |
۲۴۷ | N | و آن دگر در نعل او میجست سنگ | * | و آن دگر در چشم او میدید زنگ |
۲۴۸ | N | باز میگفتند ای شیخ این ز چیست | * | دی نمیگفتی که شکر این خر قوی است |
۲۴۹ | N | گفت آن خر کاو به شب لاحول خورد | * | جز بدین شیوه نداند راه کرد |
۲۵۰ | N | چون که قوت خر به شب لاحول بود | * | شب مسبح بود و روز اندر سجود |
۲۵۱ | N | آدمی خوارند اغلب مردمان | * | از سلام علیکشان کم جو امان |
۲۵۲ | N | خانهی دیو است دلهای همه | * | کم پذیر از دیو مردم دمدمه |
۲۵۳ | N | از دم دیو آن که او لاحول خورد | * | هم چو آن خر در سر آید در نبرد |
۲۵۴ | N | هر که در دنیا خورد تلبیس دیو | * | و ز عدوی دوست رو تعظیم و ریو |
۲۵۵ | N | در ره اسلام و بر پول صراط | * | در سر آید همچو آن خر از خباط |
۲۵۶ | N | عشوههای یار بد منیوش هین | * | دام بین ایمن مرو تو بر زمین |
۲۵۷ | N | صد هزار ابلیس لاحول آر بین | * | آدما ابلیس را در مار بین |
۲۵۸ | N | دم دهد گوید ترا ای جان و دوست | * | تا چو قصابی کشد از دوست پوست |
۲۵۹ | N | دم دهد تا پوستت بیرون کشد | * | و ای او کز دشمنان افیون چشد |
۲۶۰ | N | سر نهد بر پای تو قصابوار | * | دم دهد تا خونت ریزد زار زار |
۲۶۱ | N | همچو شیری صید خود را خویش کن | * | ترک عشوهی اجنبی و خویش کن |
۲۶۲ | N | همچو خادم دان مراعات خسان | * | بیکسی بهتر ز عشوهی ناکسان |
۲۶۳ | N | در زمین مردمان خانه مکن | * | کار خود کن کار بیگانه مکن |
block:2007
۲۶۴ | N | کیست بیگانه تن خاکی تو | * | کز بر ای اوست غمناکی تو |
۲۶۵ | N | تا تو تن را چرب و شیرین میدهی | * | جوهر خود را نبینی فربهی |
۲۶۶ | N | گر میان مشک تن را جا شود | * | روز مردن گند او پیدا شود |
۲۶۷ | N | مشک را بر تن مزن بر دل بمال | * | مشک چه بود نام پاک ذو الجلال |
۲۶۸ | N | آن منافق مشک بر تن مینهد | * | روح را در قعر گلخن مینهد |
۲۶۹ | N | بر زبان نام حق و در جان او | * | گندها از فکر بیایمان او |
۲۷۰ | N | ذکر با او همچو سبزهی گلخن است | * | بر سر مبر ز گل است و سوسن است |
۲۷۱ | N | آن نبات آن جا یقین عاریت است | * | جای آن گل مجلس است و عشرت است |
۲۷۲ | N | طیبات آید به سوی طیبین | * | للخبیثین الخبیثات است هین |
۲۷۳ | N | کین مدار آنها که از کین گمرهند | * | گورشان پهلوی کین داران نهند |
۲۷۴ | N | اصل کینه دوزخ است و کین تو | * | جزو آن کل است و خصم دین تو |
۲۷۵ | N | چون تو جزو دوزخی پس هوش دار | * | جزو سوی کل خود گیرد قرار |
۲۷۶ | N | تلخ با تلخان یقین ملحق شود | * | کی دم باطل قرین حق شود |
۲۷۷ | N | ای برادر تو همان اندیشهای | * | ما بقی تو استخوان و ریشهای |
۲۷۸ | N | گر گل است اندیشهی تو گلشنی | * | ور بود خاری تو هیمهی گلخنی |
۲۷۹ | N | گر گلابی، بر سر و جیبت زنند | * | ور تو چون بولی برونت افکنند |
۲۸۰ | N | طبلهها در پیش عطاران ببین | * | جنس را با جنس خود کرده قرین |
۲۸۱ | N | جنسها با جنسها آمیخته | * | زین تجانس زینتی انگیخته |
۲۸۲ | N | گر در آمیزند عود و شکرش | * | بر گزیند یک یک از یکدیگرش |
۲۸۳ | N | طبلهها بشکست و جانها ریختند | * | نیک و بد در همدگر آمیختند |
۲۸۴ | N | حق فرستاد انبیا را با ورق | * | تا گزید این دانهها را بر طبق |
۲۸۵ | N | پیش از ایشان ما همه یکسان بدیم | * | کس ندانستی که ما نیک و بدیم |
۲۸۶ | N | قلب و نیکو در جهان بودی روان | * | چون همه شب بود و ما چون شب روان |
۲۸۷ | N | تا بر آمد آفتاب انبیا | * | گفت ای غش دور شو صافی بیا |
۲۸۸ | N | چشم داند فرق کردن رنگ را | * | چشم داند لعل را و سنگ را |
۲۸۹ | N | چشم داند گوهر و خاشاک را | * | چشم را ز آن میخلد خاشاکها |
۲۹۰ | N | دشمن روزند این قلابکان | * | عاشق روزند آن زرهای کان |
۲۹۱ | N | ز آن که روز است آینهی تعریف او | * | تا ببیند اشرفی تشریف او |
۲۹۲ | N | حق قیامت را لقب ز آن روز کرد | * | روز بنماید جمال سرخ و زرد |
۲۹۳ | N | پس حقیقت روز سر اولیاست | * | روز پیش ماهشان چون سایههاست |
۲۹۴ | N | عکس راز مرد حق دانید روز | * | عکس ستاریش شام چشم دوز |
۲۹۵ | N | ز آن سبب فرمود یزدان وَ الضُّحی | * | وَ الضُّحی نور ضمیر مصطفی |
۲۹۶ | N | قول دیگر کاین ضحی را خواست دوست | * | هم بر ای آن که این هم عکس اوست |
۲۹۷ | N | ور نه بر فانی قسم گفتن خطاست | * | خود فنا چه لایق گفت خداست |
۲۹۸ | N | لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ گفت آن خلیل | * | کی فنا خواهد از این رب جلیل |
۲۹۹ | N | باز وَ اللَّیْلِ* است ستاری او | * | و آن تن خاکی زنگاری او |
۳۰۰ | N | آفتابش چون بر آمد ز آن فلک | * | با شب تن گفت هین ما وَدَّعَکَ |
۳۰۱ | N | وصل پیدا گشت از عین بلا | * | ز آن حلاوت شد عبارت ما قَلی |
۳۰۲ | N | هر عبارت خود نشان حالتی است | * | حال چون دست و عبارت آلتی است |
۳۰۳ | N | آلت زرگر به دست کفشگر | * | همچو دانهی کشت کرده ریگ در |
۳۰۴ | N | و آلت اسکاف پیش برزگر | * | پیش سگ کاه استخوان در پیش خر |
۳۰۵ | N | بود انا الحق در لب منصور نور | * | بود انا الله در لب فرعون زور |
۳۰۶ | N | شد عصا اندر کف موسی گوا | * | شد عصا اندر کف ساحر هبا |
۳۰۷ | N | زین سبب عیسی بدان همراه خود | * | در نیاموزید آن اسم صمد |
۳۰۸ | N | کاو نداند نقص بر آلت نهد | * | سنگ بر گل زن تو آتش کی جهد |
۳۰۹ | N | دست و آلت همچو سنگ و آهن است | * | جفت باید جفت شرط زادن است |
۳۱۰ | N | آن که بیجفت است و بیآلت یکی است | * | در عدد شک است و آن یک بیشکی است |
۳۱۱ | N | آن که دو گفت و سه گفت و بیش ازین | * | متفق باشند در واحد یقین |
۳۱۲ | N | احولی چون دفع شد یکسان شوند | * | دو سه گویان هم یکی گویان شوند |
۳۱۳ | N | گر یکی گویی تو در میدان او | * | گرد بر میگرد از چوگان او |
۳۱۴ | N | گوی آن گه راست و بینقصان شود | * | که ز زخم دست شه رقصان شود |
۳۱۵ | N | گوش دار ای احول اینها را به هوش | * | داروی دیده بکش از راه گوش |
۳۱۶ | N | پس کلام پاک در دلهای کور | * | مینپاید میرود تا اصل نور |
۳۱۷ | N | و آن فسون دیو در دلهای کژ | * | میرود چون کفش کژ در پای کژ |
۳۱۸ | N | گر چه حکمت را به تکرار آوری | * | چون تو نااهلی شود از تو بری |
۳۱۹ | N | ور چه بنویسی نشانش میکنی | * | ور چه میلافی بیانش میکنی |
۳۲۰ | N | او ز تو رو در کشد ای پر ستیز | * | بندها را بگسلد وز تو گریز |
۳۲۱ | N | ور نخوانی و ببیند سوز تو | * | علم باشد مرغ دستآموز تو |
۳۲۲ | N | او نپاید پیش هر نااوستا | * | همچو طاوسی به خانهی روستا |
block:2008
۳۲۳ | N | دین نه آن باز است کاو از شه گریخت | * | سوی آن کمپیر کاو میآرد بیخت |
۳۲۴ | N | تا که تتماجی پزد اولاد را | * | دید آن باز خوش خوش زاد را |
۳۲۵ | N | پایکش بست و پرش کوتاه کرد | * | ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد |
۳۲۶ | N | گفت نااهلان نکردندت به ساز | * | پر فزود از حد و ناخن شد دراز |
۳۲۷ | N | دست هر نااهل بیمارت کند | * | سوی مادر آ که تیمارت کند |
۳۲۸ | N | مهر جاهل را چنین دان ای رفیق | * | کژ رود جاهل همیشه در طریق |
۳۲۹ | N | روز شه در جستجو بیگاه شد | * | سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد |
۳۳۰ | N | دید ناگه باز را در دود و گرد | * | شه بر او بگریست زار و نوحه کرد |
۳۳۱ | N | گفت هر چند این جز ای کار تست | * | که نباشی در وفای ما درست |
۳۳۲ | N | چون کنی از خلد زی دوزخ فرار | * | غافل از لا یستوی اصحاب نار |
۳۳۳ | N | این سزای آن که از شاه خبیر | * | خیره بگریزد به خانهی گنده پیر |
۳۳۴ | N | باز میمالید پر بر دست شاه | * | بیزبان میگفت من کردم گناه |
۳۳۵ | N | پس کجا زارد کجا نالد لئیم | * | گر تو نپذیری بجز نیک ای کریم |
۳۳۶ | N | لطف شه جان را جنایت جو کند | * | ز آنکه شه هر زشت را نیکو کند |
۳۳۷ | N | رو مکن زشتی که نیکیهای ما | * | زشت آمد پیش آن زیبای ما |
۳۳۸ | N | خدمت خود را سزا پنداشتی | * | تو لوای جرم از آن افراشتی |
۳۳۹ | N | چون ترا ذکر و دعا دستور شد | * | ز آن دعاکردن دلت مغرور شد |
۳۴۰ | N | هم سخن دیدی تو خود را با خدا | * | ای بسا کاو زین گمان افتد جدا |
۳۴۱ | N | گر چه با تو شه نشیند بر زمین | * | خویشتن بشناس و نیکوتر نشین |
۳۴۲ | N | باز گفت ای شه پشیمان میشوم | * | توبه کردم نو مسلمان میشوم |
۳۴۳ | N | آن که تو مستش کنی و شیر گیر | * | گر ز مستی کج رود عذرش پذیر |
۳۴۴ | N | گر چه ناخن رفت چون باشی مرا | * | بر کنم من پرچم خورشید را |
۳۴۵ | N | ور چه پرم رفت چون بنوازیم | * | چرخ بازی گم کند در بازیم |
۳۴۶ | N | گر کمر بخشیم که را بر کنم | * | گر دهی کلکی علمها بشکنم |
۳۴۷ | N | آخر از پشه نه کم باشد تنم | * | ملک نمرودی به پر بر هم زنم |
۳۴۸ | N | در ضعیفی تو مرا بابیل گیر | * | هر یکی خصم مرا چون پیل گیر |
۳۴۹ | N | قدر فندق افکنم بندق حریق | * | بندقم در فعل صد چون منجنیق |
۳۵۰ | N | موسی آمد در وغا با یک عصاش | * | زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش |
۳۵۱ | N | هر رسولی یک تنه کان در زده ست | * | بر همه آفاق تنها بر زده ست |
۳۵۲ | N | نوح چون شمشیر در خواهید ازو | * | موج طوفان گشت از او شمشیر خو |
۳۵۳ | N | احمدا خود کیست اسپاه زمین | * | ماه بین بر چرخ و بشکافش جبین |
۳۵۴ | N | تا بداند سعد و نحس بیخبر | * | دور تست این دور نه دور قمر |
۳۵۵ | N | دور تست ایرا که موسای کلیم | * | آرزو میبرد زین دورت مقیم |
۳۵۶ | N | چون که موسی رونق دور تو دید | * | کاندر او صبح تجلی میدمید |
۳۵۷ | N | گفت یا رب آن چه دور رحمت است | * | بر گذشت از رحمت آن جا رویت است |
۳۵۸ | N | غوطه ده موسای خود را در بحار | * | از میان دورهی احمد بر آر |
۳۵۹ | N | گفت یا موسی بدان بنمودمت | * | راه آن خلوت بدان بگشودمت |
۳۶۰ | N | که تو ز آن دوری درین دور ای کلیم | * | پا بکش زیرا دراز است این گلیم |
۳۶۱ | N | من کریمم نان نمایم بنده را | * | تا بگریاند طمع آن زنده را |
۳۶۲ | N | بینی طفلی بمالد مادری | * | تا شود بیدار واجوید خوری |
۳۶۳ | N | کاو گرسنه خفته باشد بیخبر | * | و آن دو پستان میخلد زو مهر در |
۳۶۴ | N | کنت کنزا رحمة مخفیة | * | فابتعثت أمة مهدیة |
۳۶۵ | N | هر کراماتی که میجویی به جان | * | او نمودت تا طمع کردی در آن |
۳۶۶ | N | چند بت بشکست احمد در جهان | * | تا که یا رب گوی گشتند امتان |
۳۶۷ | N | گر نبودی کوشش احمد تو هم | * | میپرستیدی چو اجدادت صنم |
۳۶۸ | N | این سرت وارست از سجدهی صنم | * | تا بدانی حق او را بر امم |
۳۶۹ | N | گر بگویی شکر این رستن بگو | * | کز بت باطن همت برهاند او |
۳۷۰ | N | مر سرت را چون رهانید از بتان | * | هم بدان قوت تو دل را وارهان |
۳۷۱ | N | سر ز شکر دین از آن بر تافتی | * | کز پدر میراث مفتاش یافتی |
۳۷۲ | N | مرد میراثی چه داند قدر مال | * | رستمی جان کند و مجان یافت زال |
۳۷۳ | N | چون بگریانم بجوشد رحمتم | * | آن خروشنده بنوشد نعمتم |
۳۷۴ | N | گر نخواهم داد خود ننمایمش | * | چونش کردم بسته دل بگشایمش |
۳۷۵ | N | رحمتم موقوف آن خوش گریههاست | * | چون گریست از بحر رحمت موج خاست |
block:2009
۳۷۶ | N | بود شیخی دایما او وامدار | * | از جوانمردی که بود آن نامدار |
۳۷۷ | N | ده هزاران وام کردی از مهان | * | خرج کردی بر فقیران جهان |
۳۷۸ | N | هم به وام او خانقاهی ساخته | * | جان و مال و خانقه درباخته |
۳۷۹ | N | وام او را حق ز هر جا میگزارد | * | کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد |
۳۸۰ | N | گفت پیغمبر که در بازارها | * | دو فرشته میکنند ایدر دعا |
۳۸۱ | N | کای خدا تو منفقان را ده خلف | * | ای خدا تو ممسکان را ده تلف |
۳۸۲ | N | خاصه آن منفق که جان انفاق کرد | * | حلق خود قربانی خلاق کرد |
۳۸۳ | N | حلق پیش آورد اسماعیلوار | * | کارد بر حلقش نیارد کرد کار |
۳۸۴ | N | پس شهیدان زنده زین رویند و خوش | * | تو بدان قالب بمنگر گبروش |
۳۸۵ | N | چون خلف دادستشان جان بقا | * | جان ایمن از غم و رنج و شقا |
۳۸۶ | N | شیخ وامی سالها این کار کرد | * | میستد میداد همچون پای مرد |
۳۸۷ | N | تخمها میکاشت تا روز اجل | * | تا بود روز اجل میر اجل |
۳۸۸ | N | چون که عمر شیخ در آخر رسید | * | در وجود خود نشان مرگ دید |
۳۸۹ | N | وامداران گرد او بنشسته جمع | * | شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع |
۳۹۰ | N | وامداران گشته نومید و ترش | * | درد دلها یار شد با درد شش |
۳۹۱ | N | شیخ گفت این بد گمانان را نگر | * | نیست حق را چار صد دینار زر |
۳۹۲ | N | کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد | * | لاف حلوا بر امید دانگ زد |
۳۹۳ | N | شیخ اشارت کرد خادم را به سر | * | که برو آن جمله حلوا را بخر |
۳۹۴ | N | تا غریمان چون که آن حلوا خورند | * | یک زمانی تلخ در من ننگرند |
۳۹۵ | N | در زمان خادم برون آمد به در | * | تا خرد او جمله حلوا ز ان پسر |
۳۹۶ | N | گفت او را جملهی حلوا به چند | * | گفت کودک نیم دیناری و اند |
۳۹۷ | N | گفت نه از صوفیان افزون مجو | * | نیم دینارت دهم دیگر مگو |
۳۹۸ | N | او طبق بنهاد اندر پیش شیخ | * | تو ببین اسرار سر اندیش شیخ |
۳۹۹ | N | کرد اشارت با غریمان کین نوال | * | نک تبرک خوش خورید این را حلال |
۴۰۰ | N | چون طبق خالی شد آن کودک ستد | * | گفت دینارم بده ای با خرد |
۴۰۱ | N | شیخ گفتا از کجا آرم درم | * | وام دارم میروم سوی عدم |
۴۰۲ | N | کودک از غم زد طبق را بر زمین | * | ناله و گریه بر آورد و حنین |
۴۰۳ | N | میگریست از غبن کودک های های | * | کای مرا بشکسته بودی هر دو پای |
۴۰۴ | N | کاشکی من گرد گلخن گشتمی | * | بر در این خانقه نگذشتمی |
۴۰۵ | N | صوفیان طبل خوار لقمه جو | * | سگ دلان و همچو گربه روی شو |
۴۰۶ | N | از غریو کودک آن جا خیر و شر | * | گرد آمد گشت بر کودک حشر |
۴۰۷ | N | پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت | * | تو یقین دان که مرا استاد کشت |
۴۰۸ | N | گر روم من پیش او دست تهی | * | او مرا بکشد اجازت میدهی |
۴۰۹ | N | و آن غریمان هم به انکار و جحود | * | رو به شیخ آورده کاین باری چه بود |
۴۱۰ | N | مال ما خوردی مظالم میبری | * | از چه بود این ظلم دیگر بر سری |
۴۱۱ | N | تا نماز دیگر آن کودک گریست | * | شیخ دیده بست و در وی ننگریست |
۴۱۲ | N | شیخ فارغ از جفا و از خلاف | * | در کشیده روی چون مه در لحاف |
۴۱۳ | N | با ازل خوش با اجل خوش شاد کام | * | فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام |
۴۱۴ | N | آن که جان در روی او خندد چو قند | * | از ترش رویی خلقش چه گزند |
۴۱۵ | N | آن که جان بوسه دهد بر چشم او | * | کی خورد غم از فلک وز خشم او |
۴۱۶ | N | در شب مهتاب مه را بر سماک | * | از سگان و عوعو ایشان چه باک |
۴۱۷ | N | سگ وظیفهی خود به جا میآورد | * | مه وظیفهی خود به رخ میگسترد |
۴۱۸ | N | کارک خود میگزارد هر کسی | * | آب نگذارد صفا بهر خسی |
۴۱۹ | N | خس خسانه میرود بر روی آب | * | آب صافی میرود بیاضطراب |
۴۲۰ | N | مصطفی مه میشکافد نیم شب | * | ژاژ میخاید ز کینه بو لهب |
۴۲۱ | N | آن مسیحا مرده زنده میکند | * | و آن جهود از خشم سبلت میکند |
۴۲۲ | N | بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه | * | خاصه ماهی کاو بود خاص اله |
۴۲۳ | N | میخورد شه بر لب جو تا سحر | * | در سماع از بانگ چغزان بیخبر |
۴۲۴ | N | هم شدی توزیع کودک دانگ چند | * | همت شیخ آن سخا را کرد بند |
۴۲۵ | N | تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز | * | قوت پیران از این بیش است نیز |
۴۲۶ | N | شد نماز دیگر آمد خادمی | * | یک طبق بر کف ز پیش حاتمی |
۴۲۷ | N | صاحب مالی و حالی پیش پیر | * | هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر |
۴۲۸ | N | چار صد دینار بر گوشهی طبق | * | نیم دینار دگر اندر ورق |
۴۲۹ | N | خادم آمد شیخ را اکرام کرد | * | و آن طبق بنهاد پیش شیخ فرد |
۴۳۰ | N | چون طبق را از غطا واکرد رو | * | خلق دیدند آن کرامت را از او |
۴۳۱ | N | آه و افغان از همه برخاست زود | * | کای سر شیخان و شاهان این چه بود |
۴۳۲ | N | این چه سر است این چه سلطانی است باز | * | ای خداوند خداوندان راز |
۴۳۳ | N | ما ندانستیم ما را عفو کن | * | بس پراکنده که رفت از ما سخن |
۴۳۴ | N | ما که کورانه عصاها میزنیم | * | لاجرم قندیلها را بشکنیم |
۴۳۵ | N | ما چو کران ناشنیده یک خطاب | * | هرزه گویان از قیاس خود جواب |
۴۳۶ | N | ما ز موسی پند نگرفتیم کاو | * | گشت از انکار خضری زرد رو |
۴۳۷ | N | با چنان چشمی که بالا میشتافت | * | نور چشمش آسمان را میشکافت |
۴۳۸ | N | کرده با چشمت تعصب موسیا | * | از حماقت چشم موش آسیا |
۴۳۹ | N | شیخ فرمود آن همه گفتار و قال | * | من بحل کردم شما را آن حلال |
۴۴۰ | N | سر این آن بود کز حق خواستم | * | لاجرم بنمود راه راستم |
۴۴۱ | N | گفت آن دینار اگر چه اندک است | * | لیک موقوف غریو کودک است |
۴۴۲ | N | تا نگرید کودک حلوا فروش | * | بحر رحمت در نمیآید به جوش |
۴۴۳ | N | ای برادر طفل طفل چشم تست | * | کام خود موقوف زاری دان درست |
۴۴۴ | N | گر همیخواهی که آن خلعت رسد | * | پس بگریان طفل دیده بر جسد |
block:2010
۴۴۵ | N | زاهدی را گفت یاری در عمل | * | کم گری تا چشم را ناید خلل |
۴۴۶ | N | گفت زاهد از دو بیرون نیست حال | * | چشم بیند یا نبیند آن جمال |
۴۴۷ | N | گر ببیند نور حق خود چه غم است | * | در وصال حق دو دیده چه کم است |
۴۴۸ | N | ور نخواهد دید حق را گو برو | * | این چنین چشم شقی گو کور شو |
۴۴۹ | N | غم مخور از دیده کان عیسی تراست | * | چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست |
۴۵۰ | N | عیسی روح تو با تو حاضر است | * | نصرت از وی خواه کاو خوش ناصر است |
۴۵۱ | N | لیک بیگار تن پر استخوان | * | بر دل عیسی منه تو هر زمان |
۴۵۲ | N | همچو آن ابله که اندر داستان | * | ذکر او کردیم بهر راستان |
۴۵۳ | N | زندگی تن مجو از عیسیات | * | کام فرعونی مخواه از موسیات |
۴۵۴ | N | بر دل خود کم نه اندیشهی معاش | * | عیش کم ناید تو بر درگاه باش |
۴۵۵ | N | این بدن خرگاه آمد روح را | * | یا مثال کشتیی مر نوح را |
۴۵۶ | N | ترک چون باشد بیابد خرگهی | * | خاصه چون باشد عزیز درگهی |
block:2011
۴۵۷ | N | خواند عیسی نام حق بر استخوان | * | از برای التماس آن جوان |
۴۵۸ | N | حکم یزدان از پی آن خام مرد | * | صورت آن استخوان را زنده کرد |
۴۵۹ | N | از میان بر جست یک شیر سیاه | * | پنجهای زد کرد نقشش را تباه |
۴۶۰ | N | کلهاش بر کند مغزش ریخت زود | * | مغز جوزی کاندر او مغزی نبود |
۴۶۱ | N | گر و را مغزی بدی اشکستنش | * | خود نبودی نقص الا بر تنش |
۴۶۲ | N | گفت عیسی چون شتابش کوفتی | * | گفت ز آن رو که تو زو آشوفتی |
۴۶۳ | N | گفت عیسی چون نخوردی خون مرد | * | گفت در قسمت نبودم رزق خورد |
۴۶۴ | N | ای بسا کس همچو آن شیر ژیان | * | صید خود ناخورده رفته از جهان |
۴۶۵ | N | قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه | * | وجه نه و کرده تحصیل وجوه |
۴۶۶ | N | ای میسر کرده بر ما در جهان | * | سخره و بیگار ما را وارهان |
۴۶۷ | N | طعمه بنموده به ما و آن بوده شست | * | آن چنان بنما به ما آن را که هست |
۴۶۸ | N | گفت آن شیر ای مسیحا این شکار | * | بود خالص از برای اعتبار |
۴۶۹ | N | گر مرا روزی بدی اندر جهان | * | خود چه کاراستی مرا با مردگان |
۴۷۰ | N | این سزای آن که یابد آب صاف | * | همچو خر در جو بمیزد از گزاف |
۴۷۱ | N | گر بداند قیمت آن جوی خر | * | او بجای پا نهد در جوی سر |
۴۷۲ | N | او بیابد آن چنان پیغمبری | * | میر آبی زندگانی پروری |
۴۷۳ | N | چون نمیرد پیش او کز امر کُنْ | * | ای امیر آب ما را زنده کن |
۴۷۴ | N | هین سگ نفس ترا زنده مخواه | * | کاو عدوی جان تست از دیرگاه |
۴۷۵ | N | خاک بر سر استخوانی را که آن | * | مانع این سگ بود از صید جان |
۴۷۶ | N | سگ نهای بر استخوان چون عاشقی | * | دیوچهوار از چه بر خون عاشقی |
۴۷۷ | N | آن چه چشم است آن که بیناییش نیست | * | ز امتحانها جز که رسواییش نیست |
۴۷۸ | N | سهو باشد ظنها را گاه گاه | * | این چه ظن است این که کور آمد ز راه |
۴۷۹ | N | دیده آ بر دیگران نوحهگری | * | مدتی بنشین و بر خود میگری |
۴۸۰ | N | ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود | * | ز آنکه شمع از گریه روشنتر شود |
۴۸۱ | N | هر کجا نوحه کنند آن جا نشین | * | ز آنکه تو اولیتری اندر حنین |
۴۸۲ | N | ز آن که ایشان در فراق فانیاند | * | غافل از لعل بقای کانیاند |
۴۸۳ | N | ز آن که بر دل نقش تقلید است بند | * | رو به آب چشم بندش را برند |
۴۸۴ | N | ز آن که تقلید آفت هر نیکویی است | * | که بود تقلید اگر کوه قوی است |
۴۸۵ | N | گر ضریری لمترست و تیز خشم | * | گوشت پارهش دان چو او را نیست چشم |
۴۸۶ | N | گر سخن گوید ز مو باریکتر | * | آن سرش را ز آن سخن نبود خبر |
۴۸۷ | N | مستیی دارد ز گفت خود و لیک | * | از بر وی تا به می راهی است نیک |
۴۸۸ | N | همچو جوی است او نه او آبی خورد | * | آب از او بر آب خواران بگذرد |
۴۸۹ | N | آب در جو ز آن نمیگیرد قرار | * | ز آن که آن جو نیست تشنه و آب خوار |
۴۹۰ | N | همچو نایی نالهی زاری کند | * | لیک بیگار خریداری کند |
۴۹۱ | N | نوحهگر باشد مقلد در حدیث | * | جز طمع نبود مراد آن خبیث |
۴۹۲ | N | نوحهگر گوید حدیث سوزناک | * | لیک کو سوز دل و دامان چاک |
۴۹۳ | N | از محقق تا مقلد فرقهاست | * | کاین چو داود است و آن دیگر صداست |
۴۹۴ | N | منبع گفتار این سوزی بود | * | و آن مقلد کهنه آموزی بود |
۴۹۵ | N | هین مشو غره بدان گفت حزین | * | بار بر گاو است و بر گردون حنین |
۴۹۶ | N | هم مقلد نیست محروم از ثواب | * | نوحهگر را مزد باشد در حساب |
۴۹۷ | N | کافر و مومن خدا گویند لیک | * | در میان هر دو فرقی هست نیک |
۴۹۸ | N | آن گدا گوید خدا از بهر نان | * | متقی گوید خدا از عین جان |
۴۹۹ | N | گر بدانستی گدا از گفت خویش | * | پیش چشم او نه کم ماندی نه پیش |
۵۰۰ | N | سالها گوید خدا آن نان خواه | * | همچو خر مصحف کشد از بهر کاه |
۵۰۱ | N | گر بدل در تافتی گفت لبش | * | ذره ذره گشته بودی قالبش |
۵۰۲ | N | نام دیوی ره برد در ساحری | * | تو به نام حق پشیزی میبری |
block:2012
۵۰۳ | N | روستایی گاو در آخر ببست | * | شیر گاوش خورد و بر جایش نشست |
۵۰۴ | N | روستایی شد در آخر سوی گاو | * | گاو را میجست شب آن کنج کاو |
۵۰۵ | N | دست میمالید بر اعضای شیر | * | پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر |
۵۰۶ | N | گفت شیر ار روشنی افزون شدی | * | زهرهاش بدریدی و دل خون شدی |
۵۰۷ | N | این چنین گستاخ ز آن میخاردم | * | کاو درین شب گاو میپنداردم |
۵۰۸ | N | حق همیگوید که ای مغرور کور | * | نه ز نامم پاره پاره گشت طور |
۵۰۹ | N | که لو انزلنا کتابا للجبل | * | لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل |
۵۱۰ | N | از من ار کوه احد واقف بدی | * | پاره گشتی و دلش پر خون شدی |
۵۱۱ | N | از پدر وز مادر این بشنیدهای | * | لاجرم غافل در این پیچیدهای |
۵۱۲ | N | گر تو بیتقلید از این واقف شوی | * | بینشان از لطف چون هاتف شوی |
۵۱۳ | N | بشنو این قصه پی تهدید را | * | تا بدانی آفت تقلید را |
block:2013
۵۱۴ | N | صوفیی در خانقاه از ره رسید | * | مرکب خود برد و در آخر کشید |
۵۱۵ | N | آب کش داد و علف از دست خویش | * | نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش |
۵۱۶ | N | احتیاطش کرد از سهو و خباط | * | چون قضا آید چه سود است احتیاط |
۵۱۷ | N | صوفیان در جوع بودند و فقیر | * | کاد فقر أن یعی کفرا یبیر |
۵۱۸ | N | ای توانگر که تو سیری هین مخند | * | بر کجی آن فقیر دردمند |
۵۱۹ | N | از سر تقصیر آن صوفی رمه | * | خر فروشی در گرفتند آن همه |
۵۲۰ | N | کز ضرورت هست مرداری مباح | * | بس فسادی کز ضرورت شد صلاح |
۵۲۱ | N | هم در آن دم آن خرک بفروختند | * | لوت آوردند و شمع افروختند |
۵۲۲ | N | ولوله افتاد اندر خانقه | * | کامشبان لوت و سماع است و شره |
۵۲۳ | N | چند از این صبر و از این سه روزه چند | * | چند از این زنبیل و این دریوزه چند |
۵۲۴ | N | ما هم از خلقیم و جان داریم ما | * | دولت امشب میهمان داریم ما |
۵۲۵ | N | تخم باطل را از آن میکاشتند | * | کان که آن جان نیست جان پنداشتند |
۵۲۶ | N | و آن مسافر نیز از راه دراز | * | خسته بود و دید آن اقبال و ناز |
۵۲۷ | N | صوفیانش یک به یک بنواختند | * | نرد خدمتهای خوش میباختند |
۵۲۸ | N | گفت چون میدید میلانشان به وی | * | گر طرب امشب نخواهم کرد کی |
۵۲۹ | N | لوت خوردند و سماع آغاز کرد | * | خانقه تا سقف شد پر دود و گرد |
۵۳۰ | N | دود مطبخ گرد آن پا کوفتن | * | ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن |
۵۳۱ | N | گاه دست افشان قدم میکوفتند | * | گه به سجده صفه را میروفتند |
۵۳۲ | N | دیر یابد صوفی آز از روزگار | * | ز آن سبب صوفی بود بسیار خوار |
۵۳۳ | N | جز مگر آن صوفیی کز نور حق | * | سیر خورد او فارغ است از ننگ دق |
۵۳۴ | N | از هزاران اندکی زین صوفیند | * | باقیان در دولت او میزیند |
۵۳۵ | N | چون سماع آمد از اول تا کران | * | مطرب آغازید یک ضرب گران |
۵۳۶ | N | خر برفت و خر برفت آغاز کرد | * | زین حراره جمله را انباز کرد |
۵۳۷ | N | زین حراره پای کوبان تا سحر | * | کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر |
۵۳۸ | N | از ره تقلید آن صوفی همین | * | خر برفت آغاز کرد اندر حنین |
۵۳۹ | N | چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع | * | روز گشت و جمله گفتند الوداع |
۵۴۰ | N | خانقه خالی شد و صوفی بماند | * | گرد از رخت آن مسافر میفشاند |
۵۴۱ | N | رخت از حجره برون آورد او | * | تا به خر بر بندد آن همراه جو |
۵۴۲ | N | تا رسد در همرهان او میشتافت | * | رفت در آخر خر خود را نیافت |
۵۴۳ | N | گفت آن خادم به آبش برده است | * | ز انکه خر دوش آب کمتر خورده است |
۵۴۴ | N | خادم آمد گفت صوفی خر کجاست | * | گفت خادم ریش بین جنگی بخاست |
۵۴۵ | N | گفت من خر را به تو بسپردهام | * | من ترا بر خر موکل کردهام |
۵۴۶ | N | از تو خواهم آن چه من دادم به تو | * | باز ده آن چه فرستادم به تو |
۵۴۷ | N | بحث با توجیه کن حجت میار | * | آن چه بسپردم ترا واپس سپار |
۵۴۸ | N | گفت پیغمبر که دستت هر چه برد | * | بایدش در عاقبت واپس سپرد |
۵۴۹ | N | ور نهای از سرکشی راضی بدین | * | نک من و تو خانهی قاضی دین |
۵۵۰ | N | گفت من مغلوب بودم صوفیان | * | حمله آوردند و بودم بیم جان |
۵۵۱ | N | تو جگر بندی میان گربگان | * | اندر اندازی و جویی ز آن نشان |
۵۵۲ | N | در میان صد گرسنه گردهای | * | پیش صد سگ گربهی پژمردهای |
۵۵۳ | N | گفت گیرم کز تو ظلما بستدند | * | قاصد خون من مسکین شدند |
۵۵۴ | N | تو نیایی و نگویی مر مرا | * | که خرت را میبرند ای بینوا |
۵۵۵ | N | تا خر از هر که بود من واخرم | * | ور نه توزیعی کنند ایشان زرم |
۵۵۶ | N | صد تدارک بود چون حاضر بدند | * | این زمان هر یک به اقلیمی شدند |
۵۵۷ | N | من که را گیرم که را قاضی برم | * | این قضا خود از تو آمد بر سرم |
۵۵۸ | N | چون نیایی و نگویی ای غریب | * | پیش آمد این چنین ظلمی مهیب |
۵۵۹ | N | گفت و الله آمدم من بارها | * | تا ترا واقف کنم زین کارها |
۵۶۰ | N | تو همیگفتی که خر رفت ای پسر | * | از همه گویندگان با ذوقتر |
۵۶۱ | N | باز میگشتم که او خود واقف است | * | زین قضا راضی است مردی عارف است |
۵۶۲ | N | گفت آن را جمله میگفتند خوش | * | مر مرا هم ذوق آمد گفتنش |
۵۶۳ | N | مر مرا تقلیدشان بر باد داد | * | که دو صد لعنت بر آن تقلید باد |
۵۶۴ | N | خاصه تقلید چنین بیحاصلان | * | خشم ابراهیم با بر آفلان |
۵۶۵ | N | عکس ذوق آن جماعت میزدی | * | وین دلم ز آن عکس ذوقی میشدی |
۵۶۶ | N | عکس چندان باید از یاران خوش | * | که شوی از بحر بیعکس آب کش |
۵۶۷ | N | عکس کاول زد تو آن تقلید دان | * | چون پیاپی شد شود تحقیق آن |
۵۶۸ | N | تا نشد تحقیق از یاران مبر | * | از صدف مگسل نگشت آن قطره در |
۵۶۹ | N | صاف خواهی چشم و عقل و سمع را | * | بر دران تو پردههای طمع را |
۵۷۰ | N | ز انکه آن تقلید صوفی از طمع | * | عقل او بر بست از نور و لمع |
۵۷۱ | N | طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع | * | مانع آمد عقل او را ز اطلاع |
۵۷۲ | N | گر طمع در آینه برخاستی | * | در نفاق آن آینه چون ماستی |
۵۷۳ | N | گر ترازو را طمع بودی به مال | * | راست کی گفتی ترازو وصف حال |
۵۷۴ | N | هر نبیی گفت با قوم از صفا | * | من نخواهم مزد پیغام از شما |
۵۷۵ | N | من دلیلم حق شما را مشتری | * | داد حق دلالیم هر دو سری |
۵۷۶ | N | چیست مزد کار من دیدار یار | * | گر چه خود بو بکر بخشد چل هزار |
۵۷۷ | N | چل هزار او نباشد مزد من | * | کی بود شبه شبه در عدن |
۵۷۸ | N | یک حکایت گویمت بشنو به هوش | * | تا بدانی که طمع شد بند گوش |
۵۷۹ | N | هر که را باشد طمع الکن شود | * | با طمع کی چشم و دل روشن شود |
۵۸۰ | N | پیش چشم او خیال جاه و زر | * | همچنان باشد که موی اندر بصر |
۵۸۱ | N | جز مگر مستی که از حق پر بود | * | گر چه بدهی گنجها او حر بود |
۵۸۲ | N | هر که از دیدار برخوردار شد | * | این جهان در چشم او مردار شد |
۵۸۳ | N | لیک آن صوفی ز مستی دور بود | * | لاجرم در حرص او شب کور بود |
۵۸۴ | N | صد حکایت بشنود مدهوش حرص | * | در نیاید نکتهای در گوش حرص |
block:2014
۵۸۵ | N | بود شخصی مفلسی بیخان و مان | * | مانده در زندان و بند بیامان |
۵۸۶ | N | لقمهی زندانیان خوردی گزاف | * | بر دل خلق از طمع چون کوه قاف |
۵۸۷ | N | زهره نه کس را که لقمهی نان خورد | * | ز انکه آن لقمهربا کاوش برد |
۵۸۸ | N | هر که دور از دعوت رحمان بود | * | او گدا چشم است اگر سلطان بود |
۵۸۹ | N | مر مروت را نهاده زیر پا | * | گشته زندان دوزخی ز آن نان ربا |
۵۹۰ | N | گر گریزی بر امید راحتی | * | ز آن طرف هم پیشت آید آفتی |
۵۹۱ | N | هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست | * | جز به خلوتگاه حق آرام نیست |
۵۹۲ | N | کنج زندان جهان ناگزیر | * | نیست بیپا مزد و بیدق الحصیر |
۵۹۳ | N | و الله ار سوراخ موشی در روی | * | مبتلای گربه چنگالی شوی |
۵۹۴ | N | آدمی را فربهی هست از خیال | * | گر خیالاتش بود صاحب جمال |
۵۹۵ | N | ور خیالاتش نماید ناخوشی | * | میگدازد همچو موم از آتشی |
۵۹۶ | N | در میان مار و کژدم گر ترا | * | با خیالات خوشان دارد خدا |
۵۹۷ | N | مار و کژدم مر ترا مونس بود | * | کان خیالت کیمیای مس بود |
۵۹۸ | N | صبر شیرین از خیال خوش شده ست | * | کان خیالات فرج پیش آمده ست |
۵۹۹ | N | آن فرج آید ز ایمان در ضمیر | * | ضعف ایمان ناامیدی و زحیر |
۶۰۰ | N | صبر از ایمان بیابد سر کله | * | حیث لا صبر فلا إیمان له |
۶۰۱ | N | گفت پیغمبر خداش ایمان نداد | * | هر که را صبری نباشد در نهاد |
۶۰۲ | N | آن یکی در چشم تو باشد چو مار | * | هم وی اندر چشم آن دیگر نگار |
۶۰۳ | N | ز انکه در چشمت خیال کفر اوست | * | و آن خیال مومنی در چشم دوست |
۶۰۴ | N | کاندر این یک شخص هر دو فعل هست | * | گاه ماهی باشد او و گاه شست |
۶۰۵ | N | نیم او مومن بود نیمیش گبر | * | نیم او حرص آوری نیمیش صبر |
۶۰۶ | N | گفت یزدانت فمنکم مومن | * | باز منکم کافر گبر کهن |
۶۰۷ | N | همچو گاوی نیمهی چپش سیاه | * | نیمهی دیگر سپید همچو ماه |
۶۰۸ | N | هر که این نیمه ببیند رد کند | * | هر که آن نیمه ببیند کد کند |
۶۰۹ | N | یوسف اندر چشم اخوان چون ستور | * | هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور |
۶۱۰ | N | از خیال بد مر او را زشت دید | * | چشم فرع و چشم اصلی ناپدید |
۶۱۱ | N | چشم ظاهر سایهی آن چشم دان | * | هر چه آن بیند بگردد این بد آن |
۶۱۲ | N | تو مکانی اصل تو در لامکان | * | این دکان بر بند و بگشا آن دکان |
۶۱۳ | N | شش جهت مگریز زیرا در جهات | * | ششدره است و ششدره مات است مات |
block:2015
۶۱۴ | N | با وکیل قاضی ادراکمند | * | اهل زندان در شکایت آمدند |
۶۱۵ | N | که سلام ما به قاضی بر کنون | * | باز گو آزار ما زین مرد دون |
۶۱۶ | N | کاندر این زندان بماند او مستمر | * | یاوه تاز و طبلخوار است و مضر |
۶۱۷ | N | چون مگس حاضر شود در هر طعام | * | از وقاحت بیصلا و بیسلام |
۶۱۸ | N | پیش او هیچ است لوت شصت کس | * | کر کند خود را اگر گوییش بس |
۶۱۹ | N | مرد زندان را نیاید لقمهای | * | ور به صد حیلت گشاید طعمهای |
۶۲۰ | N | در زمان پیش آید آن دوزخ گلو | * | حجتش این که خدا گفتا کُلُوا* |
۶۲۱ | N | زین چنین قحط سه ساله داد داد | * | ظل مولانا ابد پاینده باد |
۶۲۲ | N | یا ز زندان تا رود این گاومیش | * | یا وظیفه کن ز وقفی لقمهایش |
۶۲۳ | N | ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث | * | داد کن المستغاث المستغاث |
۶۲۴ | N | سوی قاضی شد وکیل با نمک | * | گفت با قاضی شکایت یک به یک |
۶۲۵ | N | خواند او را قاضی از زندان به پیش | * | پس تفحص کرد از اعیان خویش |
۶۲۶ | N | گشت ثابت پیش قاضی آن همه | * | که نمودند از شکایت آن رمه |
۶۲۷ | N | گفت قاضی خیز از این زندان برو | * | سوی خانهی مردهریگ خویش شو |
۶۲۸ | N | گفت خان و مان من احسان تست | * | همچو کافر جنتم زندان تست |
۶۲۹ | N | گر ز زندانم برانی تو به رد | * | خود بمیرم من ز تقصیری و کد |
۶۳۰ | N | همچو ابلیسی که میگفت ای سلام | * | رب أنظرنی إلی یوم القیام |
۶۳۱ | N | کاندر این زندان دنیا من خوشم | * | تا که دشمن زادگان را میکشم |
۶۳۲ | N | هر که او را قوت ایمانی بود | * | و ز برای زاد ره نانی بود |
۶۳۳ | N | میستانم گه به مکر و گه به ریو | * | تا بر آرند از پشیمانی غریو |
۶۳۴ | N | گه به درویشی کنم تهدیدشان | * | گه به زلف و خال بندم دیدشان |
۶۳۵ | N | قوت ایمانی در این زندان کم است | * | وان که هست از قصد این سگ در خم است |
۶۳۶ | N | از نماز و صوم و صد بیچارگی | * | قوت ذوق آید برد یک بارگی |
۶۳۷ | N | أستعیذ اللَّه من شیطانه | * | قد هلکنا آه من طغیانه |
۶۳۸ | N | یک سگ است و در هزاران میرود | * | هر که در وی رفت او او میشود |
۶۳۹ | N | هر که سردت کرد میدان کاو در اوست | * | دیو پنهان گشته اندر زیر پوست |
۶۴۰ | N | چون نیابد صورت آید در خیال | * | تا کشاند آن خیالت در وبال |
۶۴۱ | N | گه خیال فرجه و گاهی دکان | * | گه خیال علم و گاهی خان و مان |
۶۴۲ | N | هان بگو لاحولها اندر زمان | * | از زبان تنها نه بلک از عین جان |
۶۴۳ | N | گفت قاضی مفلسی را وانما | * | گفت اینک اهل زندانت گوا |
۶۴۴ | N | گفت ایشان متهم باشند چون | * | میگریزند از تو میگریند خون |
۶۴۵ | N | از تو میخواهند هم تا وارهند | * | زین غرض باطل گواهی میدهند |
۶۴۶ | N | جمله اهل محکمه گفتند ما | * | هم بر ادبار و بر افلاسش گوا |
۶۴۷ | N | هر که را پرسید قاضی حال او | * | گفت مولا دست ازین مفلس بشو |
۶۴۸ | N | گفت قاضی کش بگردانید فاش | * | گرد شهر این مفلس است و بس قلاش |
۶۴۹ | N | کو به کو او را مناداها زنید | * | طبل افلاسش عیان هر جا زنید |
۶۵۰ | N | هیچ کس نسیه بنفروشد بدو | * | قرض ندهد هیچ کس او را تسو |
۶۵۱ | N | هر که دعوی آردش اینجا به فن | * | بیش زندانش نخواهم کرد من |
۶۵۲ | N | پیش من افلاس او ثابت شده است | * | نقد و کالا نیستش چیزی به دست |
۶۵۳ | N | آدمی در حبس دنیا ز آن بود | * | تا بود کافلاس او ثابت شود |
۶۵۴ | N | مفلسی دیو را یزدان ما | * | هم منادی کرد در قرآن ما |
۶۵۵ | N | کاو دغا و مفلس است و بد سخن | * | هیچ با او شرکت و سودا مکن |
۶۵۶ | N | ور کنی او را بهانه آوری | * | مفلس است او صرفه از وی کی بری |
۶۵۷ | N | حاضر آوردند چون فتنه فروخت | * | اشتر کردی که هیزم میفروخت |
۶۵۸ | N | کرد بیچاره بسی فریاد کرد | * | هم موکل را به دانگی شاد کرد |
۶۵۹ | N | اشترش بردند از هنگام چاشت | * | تا شب و افغان او سودی نداشت |
۶۶۰ | N | بر شتر بنشست آن قحط گران | * | صاحب اشتر پی اشتر دوان |
۶۶۱ | N | سو به سو و کو به کو میتاختند | * | تا همه شهرش عیان بشناختند |
۶۶۲ | N | پیش هر حمام و هر بازارگاه | * | کرده مردم جمله در شکلش نگاه |
۶۶۳ | N | ده منادی گر بلند آوازیان | * | کرد و ترک و رومیان و تازیان |
۶۶۴ | N | مفلس است این و ندارد هیچ چیز | * | قرض تا ندهد کس او را یک پشیز |
۶۶۵ | N | ظاهر و باطن ندارد حبهای | * | مفلسی قلبی دغایی دبهای |
۶۶۶ | N | هان و هان با او حریفی کم کنید | * | چون که کاو آرد گره محکم کنید |
۶۶۷ | N | ور به حکم آرید این پژمرده را | * | من نخواهم کرد زندان مرده را |
۶۶۸ | N | خوش دم است او و گلویش بس فراخ | * | با شعار نو دثار شاخ شاخ |
۶۶۹ | N | گر بپوشد بهر مکر آن جامه را | * | عاریه است او و فریبد عامه را |
۶۷۰ | N | حرف حکمت بر زبان ناحکیم | * | حلههای عاریت دان ای سلیم |
۶۷۱ | N | گر چه دزدی حلهای پوشیده است | * | دست تو چون گیرد آن ببریده دست |
۶۷۲ | N | چون شبانه از شتر آمد به زیر | * | کرد گفتش منزلم دور است و دیر |
۶۷۳ | N | بر نشستی اشترم را از پگاه | * | جو رها کردم کم از اخراج کاه |
۶۷۴ | N | گفت تا اکنون چه میکردیم پس | * | هوش تو کو، نیست اندر خانه کس |
۶۷۵ | N | طبل افلاسم به چرخ سابعه | * | رفت و تو نشنیدهای بد واقعه |
۶۷۶ | N | گوش تو پر بوده است از طمع خام | * | پس طمع کر میکند کور ای غلام |
۶۷۷ | N | تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان | * | مفلس است و مفلس است این قلتبان |
۶۷۸ | N | تا به شب گفتند و در صاحب شتر | * | بر نزد کاو از طمع پر بود پر |
۶۷۹ | N | هست بر سمع و بصر مهر خدا | * | در حجب بس صورت است و بس صدا |
۶۸۰ | N | آن چه او خواهد رساند آن به چشم | * | از جمال و از کمال و از کرشم |
۶۸۱ | N | و انچه او خواهد رساند آن به گوش | * | از سماع و از بشارت وز خروش |
۶۸۲ | N | کون پر چاره ست و هیچت چاره نی | * | تا که نگشاید خدایت روزنی |
۶۸۳ | N | گر چه تو هستی کنون غافل از آن | * | وقت حاجت حق کند آن را عیان |
۶۸۴ | N | گفت پیغمبر که یزدان مجید | * | از پی هر درد درمان آفرید |
۶۸۵ | N | لیک ز آن درمان نبینی رنگ و بو | * | بهر درد خویش بیفرمان او |
۶۸۶ | N | چشم را ای چاره جو در لامکان | * | هین بنه چون چشم کشته سوی جان |
۶۸۷ | N | این جهان از بیجهت پیدا شده ست | * | که ز بیجایی جهان را جا شده ست |
۶۸۸ | N | باز گرد از هست سوی نیستی | * | طالب ربی و ربانیستی |
۶۸۹ | N | جای دخل است این عدم از وی مرم | * | جای خرج است این وجود بیش و کم |
۶۹۰ | N | کارگاه صنع حق چون نیستی است | * | پس برون کارگه بیقیمتی است |
۶۹۱ | N | یاد ده ما را سخنهای دقیق | * | که ترا رحم آورد آن ای رفیق |
۶۹۲ | N | هم دعا از تو اجابت هم ز تو | * | ایمنی از تو مهابت هم ز تو |
۶۹۳ | N | گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن | * | مصلحی تو ای تو سلطان سخن |
۶۹۴ | N | کیمیا داری که تبدیلش کنی | * | گر چه جوی خون بود نیلش کنی |
۶۹۵ | N | این چنین میناگریها کار تست | * | این چنین اکسیرها اسرار تست |
۶۹۶ | N | آب را و خاک را بر هم زدی | * | ز آب و گل نقش تن آدم زدی |
۶۹۷ | N | نسبتش دادی و جفت و خال و عم | * | با هزار اندیشه و شادی و غم |
۶۹۸ | N | باز بعضی را رهایی دادهای | * | زین غم و شادی جدایی دادهای |
۶۹۹ | N | بردهای از خویش و پیوند و سرشت | * | کردهای در چشم او هر خوب زشت |
۷۰۰ | N | هر چه محسوس است او رد میکند | * | و انچه ناپیداست مسند میکند |
۷۰۱ | N | عشق او پیدا و معشوقش نهان | * | یار بیرون فتنهی او در جهان |
۷۰۲ | N | این رها کن عشقهای صورتی | * | نیست بر صورت نه بر روی ستی |
۷۰۳ | N | آن چه معشوق است صورت نیست آن | * | خواه عشق این جهان خواه آن جهان |
۷۰۴ | N | آن چه بر صورت تو عاشق گشتهای | * | چون برون شد جان چرایش هشتهای |
۷۰۵ | N | صورتش بر جاست این سیری ز چیست | * | عاشقا واجو که معشوق تو کیست |
۷۰۶ | N | آن چه محسوس است اگر معشوقه است | * | عاشق استی هر که او را حس هست |
۷۰۷ | N | چون وفا آن عشق افزون میکند | * | کی وفا صورت دگرگون میکند |
۷۰۸ | N | پرتو خورشید بر دیوار تافت | * | تابش عاریتی دیوار یافت |
۷۰۹ | N | بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم | * | واطلب اصلی که تابد او مقیم |
۷۱۰ | N | ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش | * | خویش بر صورت پرستان دیده بیش |
۷۱۱ | N | پرتو عقل است آن بر حس تو | * | عاریت میدان ذهب بر مس تو |
۷۱۲ | N | چون زر اندود است خوبی در بشر | * | ور نه چون شد شاهد تو پیر خر |
۷۱۳ | N | چون فرشته بود همچون دیو شد | * | کان ملاحت اندر او عاریه بد |
۷۱۴ | N | اندک اندک میستانند آن جمال | * | اندک اندک خشک میگردد نهال |
۷۱۵ | N | رو نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ بخوان | * | دل طلب کن دل منه بر استخوان |
۷۱۶ | N | کان جمال دل جمال باقی است | * | دولتش از آب حیوان ساقی است |
۷۱۷ | N | خود هم او آب است و هم ساقی و مست | * | هر سه یک شد چون طلسم تو شکست |
۷۱۸ | N | آن یکی را تو ندانی از قیاس | * | بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس |
۷۱۹ | N | معنی تو صورت است و عاریت | * | بر مناسب شادی و بر قافیت |
۷۲۰ | N | معنی آن باشد که بستاند ترا | * | بینیاز از نقش گرداند ترا |
۷۲۱ | N | معنی آن نبود که کور و کر کند | * | مرد را بر نقش عاشقتر کند |
۷۲۲ | N | کور را قسمت خیال غم فزاست | * | بهرهی چشم این خیالات فناست |
۷۲۳ | N | حرف قرآن را ضریران معدناند | * | خر نبینند و به پالان بر زنند |
۷۲۴ | N | چون تو بینایی پی خر رو که جست | * | چند پالان دوزی ای پالان پرست |
۷۲۵ | N | خر چو هست آید یقین پالان ترا | * | کم نگردد نان چو باشد جان ترا |
۷۲۶ | N | پشت خر دکان و مال و مکسب است | * | در قلبت مایهی صد قالب است |
۷۲۷ | N | خر برهنه بر نشین ای بو الفضول | * | خر برهنه نه که راکب شد رسول |
۷۲۸ | N | النَّبیّ قد رکب معروریا | * | و النَّبیّ قیل سافر ماشیا |
۷۲۹ | N | شد خر نفس تو بر میخیش بند | * | چند بگریزد ز کار و بار چند |
۷۳۰ | N | بار صبر و شکر او را بردنی است | * | خواه در صد سال و خواهی سی و بیست |
۷۳۱ | N | هیچ وازر وزر غیری بر نداشت | * | هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت |
۷۳۲ | N | طمع خام است آن مخور خام ای پسر | * | خام خوردن علت آرد در بشر |
۷۳۳ | N | کان فلانی یافت گنجی ناگهان | * | من همان خواهم نه کار و نه دکان |
۷۳۴ | N | کار بخت است آن و آن هم نادر است | * | کسب باید کرد تا تن قادر است |
۷۳۵ | N | کسب کردن گنج را مانع کی است | * | پا مکش از کار آن خود در پی است |
۷۳۶ | N | تا نگردی تو گرفتار اگر | * | که اگر این کردمی یا آن دگر |
۷۳۷ | N | کز اگر گفتن رسول با وفاق | * | منع کرد و گفت آن هست از نفاق |
۷۳۸ | N | کان منافق در اگر گفتن بمرد | * | وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد |
block:2016
۷۳۹ | N | آن غریبی خانه میجست از شتاب | * | دوستی بردش سوی خانهی خراب |
۷۴۰ | N | گفت او این را اگر سقفی بدی | * | پهلوی من مر ترا مسکن شدی |
۷۴۱ | N | هم عیال تو بیاسودی اگر | * | در میانه داشتی حجرهی دگر |
۷۴۲ | N | گفت آری پهلوی یاران خوش است | * | لیک ای جان در اگر نتوان نشست |
۷۴۳ | N | این همه عالم طلبکار خوشند | * | وز خوش تزویر اندر آتشند |
۷۴۴ | N | طالب زر گشته جمله پیر و خام | * | لیک قلب از زر نداند چشم عام |
۷۴۵ | N | پرتوی بر قلب زد خالص ببین | * | بیمحک زر را مکن از ظن گزین |
۷۴۶ | N | گر محک داری گزین کن ور نه رو | * | نزد دانا خویشتن را کن گرو |
۷۴۷ | N | یا محک باید میان جان خویش | * | ور ندانی ره مرو تنها تو پیش |
۷۴۸ | N | بانگ غولان هست بانگ آشنا | * | آشنایی که کشد سوی فنا |
۷۴۹ | N | بانگ میدارد که هان ای کاروان | * | سوی من آیید نک راه و نشان |
۷۵۰ | N | نام هر یک میبرد غول ای فلان | * | تا کند آن خواجه را از آفلان |
۷۵۱ | N | چون رسد آن جا ببیند گرگ و شیر | * | عمر ضایع راه دور و روز دیر |
۷۵۲ | N | چون بود آن بانگ غول آخر بگو | * | مال خواهم جاه خواهم و آبرو |
۷۵۳ | N | از درون خویش این آوازها | * | منع کن تا کشف گردد رازها |
۷۵۴ | N | ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز | * | چشم نرگس را از این کرکس بدوز |
۷۵۵ | N | صبح کاذب را ز صادق واشناس | * | رنگ می را باز دان از رنگ کاس |
۷۵۶ | N | تا بود کز دیدهگان هفت رنگ | * | دیدهای پیدا کند صبر و درنگ |
۷۵۷ | N | رنگها بینی بجز این رنگها | * | گوهران بینی به جای سنگها |
۷۵۸ | N | گوهر چه بلکه دریایی شوی | * | آفتاب چرخ پیمایی شوی |
۷۵۹ | N | کار کن در کارگه باشد نهان | * | تو برو در کارگه بینش عیان |
۷۶۰ | N | کار چون بر کار کن پرده تنید | * | خارج آن کار نتوانیش دید |
۷۶۱ | N | کارگه چون جای باش عامل است | * | آن که بیرون است از وی غافل است |
۷۶۲ | N | پس در آ در کارگه یعنی عدم | * | تا ببینی صنع و صانع را بهم |
۷۶۳ | N | کارگه چون جای روشن دیدهگی است | * | پس برون کارگه پوشیدگی است |
۷۶۴ | N | رو به هستی داشت فرعون عنود | * | لاجرم از کارگاهش کور بود |
۷۶۵ | N | لاجرم میخواست تبدیل قدر | * | تا قضا را باز گرداند ز در |
۷۶۶ | N | خود قضا بر سبلت آن حیلهمند | * | زیر لب میکرد هر دم ریشخند |
۷۶۷ | N | صد هزاران طفل کشت او بیگناه | * | تا بگردد حکم و تقدیر اله |
۷۶۸ | N | تا که موسای نبی ناید برون | * | کرد در گردن هزاران ظلم و خون |
۷۶۹ | N | آن همه خون کرد و موسی زاده شد | * | و ز برای قهر او آماده شد |
۷۷۰ | N | گر بدیدی کارگاه لا یزال | * | دست و پایش خشک گشتی ز احتیال |
۷۷۱ | N | اندرون خانهاش موسی معاف | * | و ز برون میکشت طفلان را گزاف |
۷۷۲ | N | همچو صاحب نفس کاو تن پرورد | * | بر دگر کس ظن حقدی میبرد |
۷۷۳ | N | کاین عدو و آن حسود و دشمن است | * | خود حسود و دشمن او آن تن است |
۷۷۴ | N | او چو موسی و تنش فرعون او | * | او به بیرون میدود که کو عدو |
۷۷۵ | N | نفسش اندر خانهی تن نازنین | * | بر دگر کس دست میخاید به کین |
block:2017
۷۷۶ | N | آن یکی از خشم مادر را بکشت | * | هم به زخم خنجر و هم زخم مشت |
۷۷۷ | N | آن یکی گفتش که از بد گوهری | * | یاد ناوردی تو حق مادری |
۷۷۸ | N | هی تو مادر را چرا کشتی بگو | * | او چه کرد آخر بگو ای زشت خو |
۷۷۹ | N | گفت کاری کرد کان عار وی است | * | کشتمش کان خاک ستار وی است |
۷۸۰ | N | گفت آن کس را بکش ای محتشم | * | گفت پس هر روز مردی را کشم |
۷۸۱ | N | کشتم او را رستم از خونهای خلق | * | نای او برم به است از نای خلق |
۷۸۲ | N | نفس تست آن مادر بد خاصیت | * | که فساد اوست در هر ناحیت |
۷۸۳ | N | هین بکش او را که بهر آن دنی | * | هر دمی قصد عزیزی میکنی |
۷۸۴ | N | از وی این دنیای خوش بر تست تنگ | * | از پی او با حق و با خلق جنگ |
۷۸۵ | N | نفس کشتی باز رستی ز اعتذار | * | کس ترا دشمن نماند در دیار |
۷۸۶ | N | گر شکال آرد کسی بر گفت ما | * | از برای انبیا و اولیا |
۷۸۷ | N | کانبیا را نه که نفس کشته بود | * | پس چراشان دشمنان بود و حسود |
۷۸۸ | N | گوش کن تو ای طلبکار صواب | * | بشنو این اشکال و شبهت را جواب |
۷۸۹ | N | دشمن خود بودهاند آن منکران | * | زخم بر خود میزدند ایشان چنان |
۷۹۰ | N | دشمن آن باشد که قصد جان کند | * | دشمن آن نبود که خود جان میکند |
۷۹۱ | N | نیست خفاشک عدوی آفتاب | * | او عدوی خویش آمد در حجاب |
۷۹۲ | N | تابش خورشید او را میکشد | * | رنج او خورشید هرگز کی کشد |
۷۹۳ | N | دشمن آن باشد کز او آید عذاب | * | مانع آید لعل را از آفتاب |
۷۹۴ | N | مانع خویشند جملهی کافران | * | از شعاع جوهر پیغمبران |
۷۹۵ | N | کی حجاب چشم آن فردند خلق | * | چشم خود را کور و کژ کردند خلق |
۷۹۶ | N | چون غلام هندویی کاو کین کشد | * | از ستیزهی خواجه خود را میکشد |
۷۹۷ | N | سر نگون میافتد از بام سرا | * | تا زیانی کرده باشد خواجه را |
۷۹۸ | N | گر شود بیمار دشمن با طبیب | * | ور کند کودک عداوت با ادیب |
۷۹۹ | N | در حقیقت ره زن جان خودند | * | راه عقل و جان خود را خود زدند |
۸۰۰ | N | گازری گر خشم گیرد ز آفتاب | * | ماهیی گر خشم میگیرد ز آب |
۸۰۱ | N | تو یکی بنگر که را دارد زیان | * | عاقبت که بود سیاه اختر از آن |
۸۰۲ | N | گر ترا حق آفریند زشت رو | * | هان مشو هم زشت رو هم زشت خو |
۸۰۳ | N | ور برد کفشت مرو در سنگلاخ | * | ور دو شاخ استت مشو تو چار شاخ |
۸۰۴ | N | تو حسودی کز فلان من کمترم | * | میفزاید کمتری در اخترم |
۸۰۵ | N | خود حسد نقصان و عیبی دیگر است | * | بلکه از جمله کمیها بدتر است |
۸۰۶ | N | آن بلیس از ننگ و عار کمتری | * | خویش را افکند در صد ابتری |
۸۰۷ | N | از حسد میخواست تا بالا بود | * | خود چه بالا بلکه خونپالا بود |
۸۰۸ | N | آن ابو جهل از محمد ننگ داشت | * | وز حسد خود را به بالا میفراشت |
۸۰۹ | N | بو الحکم نامش بد و بو جهل شد | * | ای بسا اهل از حسد نااهل شد |
۸۱۰ | N | من ندیدم در جهان جست و جو | * | هیچ اهلیت به از خوی نکو |
۸۱۱ | N | انبیا را واسطه ز آن کرد حق | * | تا پدید آید حسدها در قلق |
۸۱۲ | N | ز انکه کس را از خدا عاری نبود | * | حاسد حق هیچ دیاری نبود |
۸۱۳ | N | آن کسی کش مثل خود پنداشتی | * | ز آن سبب با او حسد برداشتی |
۸۱۴ | N | چون مقرر شد بزرگی رسول | * | پس حسد ناید کسی را از قبول |
۸۱۵ | N | پس به هر دوری ولیی قایم است | * | تا قیامت آزمایش دایم است |
۸۱۶ | N | هر که را خوی نکو باشد برست | * | هر کسی کاو شیشه دل باشد شکست |
۸۱۷ | N | پس امام حی قایم آن ولی است | * | خواه از نسل عمر خواه از علی است |
۸۱۸ | N | مهدی و هادی وی است ای راه جو | * | هم نهان و هم نشسته پیش رو |
۸۱۹ | N | او چو نور است و خرد جبریل اوست | * | و آن ولی کم از او قندیل اوست |
۸۲۰ | N | و انکه زین قندیل کم مشکات ماست | * | نور را در مرتبه ترتیبهاست |
۸۲۱ | N | ز انکه هفصد پرده دارد نور حق | * | پردههای نور دان چندین طبق |
۸۲۲ | N | از پس هر پرده قومی را مقام | * | صف صفاند این پردههاشان تا امام |
۸۲۳ | N | اهل صف آخرین از ضعف خویش | * | چشمشان طاقت ندارد نور بیش |
۸۲۴ | N | و آن صف پیش از ضعیفی بصر | * | تاب نارد روشنایی بیشتر |
۸۲۵ | N | روشنیی کاو حیات اول است | * | رنج جان و فتنهی این احول است |
۸۲۶ | N | احولیها اندک اندک کم شود | * | چون ز هفصد بگذرد او یم شود |
۸۲۷ | N | آتشی کاصلاح آهن یا زر است | * | کی صلاح آبی و سیب تر است |
۸۲۸ | N | سیب و آبی خامیی دارد خفیف | * | نه چو آهن تابشی خواهد لطیف |
۸۲۹ | N | لیک آهن را لطیف آن شعلههاست | * | کاو جذوب تابش آن اژدهاست |
۸۳۰ | N | هست آن آهن فقیر سخت کش | * | زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش |
۸۳۱ | N | حاجب آتش بود بیواسطه | * | در دل آتش رود بیرابطه |
۸۳۲ | N | بیحجاب آب و فرزندان آب | * | پختگی ز آتش نیابند و خطاب |
۸۳۳ | N | واسطه دیگی بود یا تابهای | * | همچو پا را در روش پا تابهای |
۸۳۴ | N | یا مکانی در میان تا آن هوا | * | میشود سوزان و میآرد بما |
۸۳۵ | N | پس فقیر آن است کاو بیواسطه ست | * | شعلهها را با وجودش رابطه ست |
۸۳۶ | N | پس دل عالم وی است ایرا که تن | * | میرسد از واسطهی این دل به فن |
۸۳۷ | N | دل نباشد، تن چه داند گفتوگو | * | دل نجوید، تن چه داند جستجو |
۸۳۸ | N | پس نظرگاه شعاع آن آهن است | * | پس نظرگاه خدا دل نی تن است |
۸۳۹ | N | باز این دلهای جزوی چون تن است | * | با دل صاحب دلی کاو معدن است |
۸۴۰ | N | بس مثال و شرح خواهد این کلام | * | لیک ترسم تا نلغزد وهم عام |
۸۴۱ | N | تا نگردد نیکویی ما بدی | * | اینکه گفتم هم نبد جز بیخودی |
۸۴۲ | N | پای کج را کفش کج بهتر بود | * | مر گدا را دستگه بر در بود |
block:2018
۸۴۳ | N | پادشاهی دو غلام ارزان خرید | * | با یکی ز آن دو سخن گفت و شنید |
۸۴۴ | N | یافتش زیرک دل و شیرین جواب | * | از لب شکر چه زاید شکر آب |
۸۴۵ | N | آدمی مخفی است در زیر زبان | * | این زبان پرده است بر درگاه جان |
۸۴۶ | N | چون که بادی پرده را در هم کشید | * | سر صحن خانه شد بر ما پدید |
۸۴۷ | N | کاندر آن خانه گهر یا گندم است | * | گنج زر یا جمله مار و کژدم است |
۸۴۸ | N | یا در او گنج است و ماری بر کران | * | ز انکه نبود گنج زر بیپاسبان |
۸۴۹ | N | بیتامل او سخن گفتی چنان | * | کز پس پانصد تامل دیگران |
۸۵۰ | N | گفتی اندر باطنش دریاستی | * | جمله دریا گوهر گویاستی |
۸۵۱ | N | نور هر گوهر کز او تابان شدی | * | حق و باطل را از او فرقان شدی |
۸۵۲ | N | نور فرقان فرق کردی بهر ما | * | ذره ذره حق و باطل را جدا |
۸۵۳ | N | نور گوهر نور چشم ما شدی | * | هم سؤال و هم جواب از ما بدی |
۸۵۴ | N | چشم کژ کردی دو دیدی قرص ماه | * | چون سؤال است این نظر در اشتباه |
۸۵۵ | N | راست گردان چشم را در ماهتاب | * | تا یکی بینی تو مه را نک جواب |
۸۵۶ | N | فکرتت که کژ مبین نیکو نگر | * | هست آن فکرت شعاع آن گهر |
۸۵۷ | N | هر جوابی کان ز گوش آید به دل | * | چشم گفت از من شنو آن را بهل |
۸۵۸ | N | گوش دلاله ست و چشم اهل وصال | * | چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال |
۸۵۹ | N | در شنود گوش تبدیل صفات | * | در عیان دیدها تبدیل ذات |
۸۶۰ | N | ز آتش ار علمت یقین شد از سخن | * | پختگی جو در یقین منزل مکن |
۸۶۱ | N | تا نسوزی نیست آن عین الیقین | * | این یقین خواهی در آتش در نشین |
۸۶۲ | N | گوش چون نافذ بود دیده شود | * | ور نه قل در گوش پیچیده شود |
۸۶۳ | N | این سخن پایان ندارد باز گرد | * | تا که شه با آن غلامانش چه کرد |
block:2019
۸۶۴ | N | آن غلامک را چو دید اهل ذکا | * | آن دگر را کرد اشارت که بیا |
۸۶۵ | N | کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست | * | جد چو گوید طفلکم تحقیر نیست |
۸۶۶ | N | چون بیامد آن دوم در پیش شاه | * | بود او گنده دهان دندان سیاه |
۸۶۷ | N | گر چه شه ناخوش شد از گفتار او | * | جستجویی کرد هم ز اسرار او |
۸۶۸ | N | گفت با این شکل و این گند دهان | * | دور بنشین لیک آن سو تر مران |
۸۶۹ | N | که تو اهل نامه و رقعه بدی | * | نه جلیس و یار و هم بقعه بدی |
۸۷۰ | N | تا علاج آن دهان تو کنیم | * | تو حبیب و ما طبیب پر فنیم |
۸۷۱ | N | بهر کیکی نو گلیمی سوختن | * | نیست لایق از تو دیده دوختن |
۸۷۲ | N | با همه بنشین دو سه دستان بگو | * | تا ببینم صورت عقلت نکو |
۸۷۳ | N | آن ذکی را پس فرستاد او به کار | * | سوی حمامی که رو خود را بخار |
۸۷۴ | N | وین دگر را گفت خه تو زیرکی | * | صد غلامی در حقیقت نه یکی |
۸۷۵ | N | آن نهای که خواجهتاش تو نمود | * | از تو ما را سرد میکرد آن حسود |
۸۷۶ | N | گفت او دزد و کژ است و کژنشین | * | حیز و نامرد و چنان است و چنین |
۸۷۷ | N | گفت پیوسته بده ست او راست گو | * | راست گویی من ندیده ستم چو او |
۸۷۸ | N | راست گویی در نهادش خلقتی است | * | هر چه گوید من نگویم تهمتی است |
۸۷۹ | N | کژ ندانم آن نکو اندیش را | * | متهم دارم وجود خویش را |
۸۸۰ | N | باشد او در من ببیند عیبها | * | من نبینم در وجود خود شها |
۸۸۱ | N | هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش | * | کی بدی فارغ خود از اصلاح خویش |
۸۸۲ | N | غافلند این خلق از خود ای پدر | * | لاجرم گویند عیب همدگر |
۸۸۳ | N | من نبینم روی خود را ای شمن | * | من ببینم روی تو تو روی من |
۸۸۴ | N | آن کسی که او ببیند روی خویش | * | نور او از نور خلقان است بیش |
۸۸۵ | N | گر بمیرد دید او باقی بود | * | ز انکه دیدش دید خلاقی بود |
۸۸۶ | N | نور حسی نبود آن نوری که او | * | روی خود محسوس بیند پیش رو |
۸۸۷ | N | گفت اکنون عیبهای او بگو | * | آن چنان که گفت او از عیب تو |
۸۸۸ | N | تا بدانم که تو غم خوار منی | * | کدخدای ملکت و کار منی |
۸۸۹ | N | گفت ای شه من بگویم عیبهاش | * | گر چه هست او مر مرا خوش خواجهتاش |
۸۹۰ | N | عیب او مهر و وفا و مردمی | * | عیب او صدق و ذکا و هم دمی |
۸۹۱ | N | کمترین عیبش جوانمردی و داد | * | آن جوانمردی که جان را هم بداد |
۸۹۲ | N | صد هزاران جان خدا کرده پدید | * | چه جوانمردی بود کان را ندید |
۸۹۳ | N | ور بدیدی کی به جان بخلش بدی | * | بهر یک جان کی چنین غمگین شدی |
۸۹۴ | N | بر لب جو بخل آب آن را بود | * | کاو ز جوی آب نابینا بود |
۸۹۵ | N | گفت پیغمبر که هر که از یقین | * | داند او پاداش خود در یوم دین |
۸۹۶ | N | که یکی را ده عوض میآیدش | * | هر زمان جودی دگرگون زایدش |
۸۹۷ | N | جود جمله از عوضها دیدن است | * | پس عوض دیدن ضد ترسیدن است |
۸۹۸ | N | بخل نادیدن بود اعواض را | * | شاد دارد دید در خواض را |
۸۹۹ | N | پس به عالم هیچ کس نبود بخیل | * | ز انکه کس چیزی نبازد بیبدیل |
۹۰۰ | N | پس سخا از چشم آمد نه ز دست | * | دید دارد کار جز بینا نرست |
۹۰۱ | N | عیب دیگر این که خود بین نیست او | * | هست او در هستی خود عیب جو |
۹۰۲ | N | عیب گوی و عیب جوی خود بده ست | * | با همه نیکو و با خود بد بده ست |
۹۰۳ | N | گفت شه جلدی مکن در مدح یار | * | مدح خود در ضمن مدح او میار |
۹۰۴ | N | ز انکه من در امتحان آرم و را | * | شرمساری آیدت در ما ورا |
block:2020
۹۰۵ | N | گفت نه و الله و بالله العظیم | * | مالِکَ الْمُلْکِ و به رحمان و رحیم |
۹۰۶ | N | آن خدایی که فرستاد انبیا | * | نه به حاجت بل به فضل و کبریا |
۹۰۷ | N | آن خداوندی که از خاک ذلیل | * | آفرید او شهسواران جلیل |
۹۰۸ | N | پاکشان کرد از مزاج خاکیان | * | بگذرانید از تک افلاکیان |
۹۰۹ | N | بر گرفت از نار و نور صاف ساخت | * | وانگه او بر جملهی انوار تاخت |
۹۱۰ | N | آن سنا برقی که بر ارواح تافت | * | تا که آدم معرفت ز آن نور یافت |
۹۱۱ | N | آن کز آدم رست و دست شیث چید | * | پس خلیفهش کرد آدم کان بدید |
۹۱۲ | N | نوح از آن گوهر که برخوردار بود | * | در هوای بحر جان دربار بود |
۹۱۳ | N | جان ابراهیم از آن انوار زفت | * | بیحذر در شعلههای نار رفت |
۹۱۴ | N | چون که اسماعیل در جویش فتاد | * | پیش دشنهی آب دارش سر نهاد |
۹۱۵ | N | جان داود از شعاعش گرم شد | * | آهن اندر دست بافش نرم شد |
۹۱۶ | N | چون سلیمان بد وصالش را رضیع | * | دیو گشتش بنده فرمان و مطیع |
۹۱۷ | N | در قضا یعقوب چون بنهاد سر | * | چشم روشن کرد از بوی پسر |
۹۱۸ | N | یوسف مه رو چو دید آن آفتاب | * | شد چنان بیدار در تعبیر خواب |
۹۱۹ | N | چون عصا از دست موسی آب خورد | * | ملکت فرعون را یک لقمه کرد |
۹۲۰ | N | نردبانش عیسی مریم چو یافت | * | بر فراز گنبد چارم شتافت |
۹۲۱ | N | چون محمد یافت آن ملک و نعیم | * | قرص مه را کرد او در دم دو نیم |
۹۲۲ | N | چون ابو بکر آیت توفیق شد | * | با چنان شه صاحب و صدیق شد |
۹۲۳ | N | چون عمر شیدای آن معشوق شد | * | حق و باطل را چو دل فاروق شد |
۹۲۴ | N | چون که عثمان آن عیان را عین گشت | * | نور فایض بود و ذی النورین گشت |
۹۲۵ | N | چون ز رویش مرتضی شد در فشان | * | گشت او شیر خدا در مرج جان |
۹۲۶ | N | چون جنید از جند او دید آن مدد | * | خود مقاماتش فزون شد از عدد |
۹۲۷ | N | بایزید اندر مزیدش راه دید | * | نام قطب العارفین از حق شنید |
۹۲۸ | N | چون که کرخی کرخ او را شد حرص | * | شد خلیفهی عشق و ربانی نفس |
۹۲۹ | N | پور ادهم مرکب آن سو راند شاد | * | گشت او سلطان سلطانان داد |
۹۳۰ | N | و آن شقیق از شق آن راه شگرف | * | گشت او خورشید رای و تیز طرف |
۹۳۱ | N | صد هزاران پادشاهان نهان | * | سر فرازانند ز آن سوی جهان |
۹۳۲ | N | نامشان از رشک حق پنهان بماند | * | هر گدایی نامشان را بر نخواند |
۹۳۳ | N | حق آن نور و حق نورانیان | * | کاندر آن بحرند همچون ماهیان |
۹۳۴ | N | بحر جان و جان بحر ار گویمش | * | نیست لایق نام نو میجویمش |
۹۳۵ | N | حق آن آنی که این و آن از اوست | * | مغزها نسبت بدو باشد چو پوست |
۹۳۶ | N | که صفات خواجهتاش و یار من | * | هست صد چندان که این گفتار من |
۹۳۷ | N | آن چه میدانم ز وصف آن ندیم | * | باورت ناید چه گویم ای کریم |
۹۳۸ | N | شاه گفت اکنون از آن خود بگو | * | چند گویی آن این و آن او |
۹۳۹ | N | تو چه داری و چه حاصل کردهای | * | از تگ دریا چه در آوردهای |
۹۴۰ | N | روز مرگ این حس تو باطل شود | * | نور جان داری که یار دل شود |
۹۴۱ | N | در لحد کاین چشم را خاک آگند | * | هستت آن چه گور را روشن کند |
۹۴۲ | N | آن زمان که دست و پایت بر درد | * | پر و بالت هست تا جان بر پرد |
۹۴۳ | N | آن زمان کاین جان حیوانی نماند | * | جان باقی بایدت بر جا نشاند |
۹۴۴ | N | شرط من جا بالحسن نه کردن است | * | این حسن را سوی حضرت بردن است |
۹۴۵ | N | جوهری داری ز انسان یا خری | * | این عرضها که فنا شد چون بری |
۹۴۶ | N | این عرضهای نماز و روزه را | * | چون که لا یبقی زمانین انتفی |
۹۴۷ | N | نقل نتوان کرد مر اعراض را | * | لیک از جوهر برند امراض را |
۹۴۸ | N | تا مبدل گشت جوهر زین عرض | * | چون ز پرهیزی که زایل شد مرض |
۹۴۹ | N | گشت پرهیز عرض جوهر به جهد | * | شد دهان تلخ از پرهیز شهد |
۹۵۰ | N | از زراعت خاکها شد سنبله | * | داروی مو کرد مو را سلسله |
۹۵۱ | N | آن نکاح زن عرض بد شد فنا | * | جوهر فرزند حاصل شد ز ما |
۹۵۲ | N | جفت کردن اسب و اشتر را عرض | * | جوهر کره بزاییدن غرض |
۹۵۳ | N | هست آن بستان نشاندن هم عرض | * | گشت جوهر کشت بستان نک غرض |
۹۵۴ | N | هم عرض دان کیمیا بردن بکار | * | جوهری ز آن کیمیا گر شد بیار |
۹۵۵ | N | صیقلی کردن عرض باشد شها | * | زین عرض جوهر همیزاید صفا |
۹۵۶ | N | پس مگو که من عملها کردهام | * | دخل آن اعراض را بنما مرم |
۹۵۷ | N | این صفت کردن عرض باشد خمش | * | سایهی بز را پی قربان مکش |
۹۵۸ | N | گفت شاها بیقنوط عقل نیست | * | گر تو فرمایی عرض را نقل نیست |
۹۵۹ | N | پادشاها جز که یاس بنده نیست | * | گر عرض کان رفت باز آینده نیست |
۹۶۰ | N | گر نبودی مر عرض را نقل و حشر | * | فعل بودی باطل و اقوال فشر |
۹۶۱ | N | این عرضها نقل شد لونی دگر | * | حشر هر فانی بود کونی دگر |
۹۶۲ | N | نقل هر چیزی بود هم لایقش | * | لایق گله بود هم سایقش |
۹۶۳ | N | وقت محشر هر عرض را صورتی است | * | صورت هر یک عرض را نوبتی است |
۹۶۴ | N | بنگر اندر خود نه تو بودی عرض | * | جنبش جفتی و جفتی با غرض |
۹۶۵ | N | بنگر اندر خانه و کاشانهها | * | در مهندس بود چون افسانهها |
۹۶۶ | N | آن فلان خانه که ما دیدیم خوش | * | بود موزون صفه و سقف و درش |
۹۶۷ | N | از مهندس آن عرض و اندیشهها | * | آلت آورد و ستون از بیشهها |
۹۶۸ | N | چیست اصل و مایهی هر پیشهای | * | جز خیال و جز عرض و اندیشهای |
۹۶۹ | N | جمله اجزای جهان را بیغرض | * | درنگر حاصل نشد جز از عرض |
۹۷۰ | N | اول فکر آخر آمد در عمل | * | بنیت عالم چنان دان در ازل |
۹۷۱ | N | میوهها در فکر دل اول بود | * | در عمل ظاهر به آخر میشود |
۹۷۲ | N | چون عمل کردی شجر بنشاندی | * | اندر آخر حرف اول خواندی |
۹۷۳ | N | گر چه شاخ و برگ و بیخش اول است | * | آن همه از بهر میوه مرسل است |
۹۷۴ | N | پس سری که مغز آن افلاک بود | * | اندر آخر خواجهی لولاک بود |
۹۷۵ | N | نقل اعراض است این بحث و مقال | * | نقل اعراض است این شیر و شگال |
۹۷۶ | N | جمله عالم خود عرض بودند تا | * | اندر این معنی بیامد هَلْ أَتی |
۹۷۷ | N | این عرضها از چه زاید از صور | * | وین صور هم از چه زاید از فکر |
۹۷۸ | N | این جهان یک فکرت است از عقل کل | * | عقل چون شاه است و صورتها رسل |
۹۷۹ | N | عالم اول جهان امتحان | * | عالم ثانی جزای این و آن |
۹۸۰ | N | چاکرت شاها جنایت میکند | * | آن عرض زنجیر و زندان میشود |
۹۸۱ | N | بندهات چون خدمت شایسته کرد | * | آن عرض نه خلعتی شد در نبرد |
۹۸۲ | N | این عرض با جوهر آن بیضه است و طیر | * | این از آن و آن از این زاید به سیر |
۹۸۳ | N | گفت شاهنشه چنین گیر المراد | * | این عرضهای تو یک جوهر نزاد |
۹۸۴ | N | گفت مخفی داشته ست آن را خرد | * | تا بود غیب این جهان نیک و بد |
۹۸۵ | N | ز انکه گر پیدا شدی اشکال فکر | * | کافر و مومن نگفتی جز که ذکر |
۹۸۶ | N | پس عیان بودی نه غیب ای شاه این | * | نقش دین و کفر بودی بر جبین |
۹۸۷ | N | کی درین عالم بت و بتگر بدی | * | چون کسی را زهرهی تسخر بدی |
۹۸۸ | N | پس قیامت بودی این دنیای ما | * | در قیامت کی کند جرم و خطا |
۹۸۹ | N | گفت شه پوشید حق پاداش بد | * | لیک از عامه نه از خاصان خود |
۹۹۰ | N | گر به دامی افکنم من یک امیر | * | از امیران خفیه دارم نه از وزیر |
۹۹۱ | N | حق به من بنمود پس پاداش کار | * | وز صورهای عملها صد هزار |
۹۹۲ | N | تو نشانی ده که من دانم تمام | * | ماه را بر من نمیپوشد غمام |
۹۹۳ | N | گفت پس از گفت من مقصود چیست | * | چون تو میدانی که آن چه بود چیست |
۹۹۴ | N | گفت شه حکمت در اظهار جهان | * | آن که دانسته برون آید عیان |
۹۹۵ | N | آن چه میدانست تا پیدا نکرد | * | بر جهان ننهاد رنج طلق و درد |
۹۹۶ | N | یک زمان بیکار نتوانی نشست | * | تا بدی یا نیکیی از تو نجست |
۹۹۷ | N | این تقاضاهای کار از بهر آن | * | شد موکل تا شود سرت عیان |
۹۹۸ | N | پس کلابهی تن کجا ساکن شود | * | چون سر رشتهی ضمیرش میکشد |
۹۹۹ | N | تاسهی تو شد نشان آن کشش | * | بر تو بیکاری بود چون جان کنش |
۱۰۰۰ | N | این جهان و آن جهان زاید ابد | * | هر سبب مادر اثر از وی ولد |
۱۰۰۱ | N | چون اثر زایید آن هم شد سبب | * | تا بزاید او اثرهای عجب |
۱۰۰۲ | N | این سببها نسل بر نسل است لیک | * | دیدهای باید منور نیک نیک |
۱۰۰۳ | N | شاه با او در سخن اینجا رسید | * | یا بدید از وی نشانی یا ندید |
۱۰۰۴ | N | گر بدید آن شاه جویا دور نیست | * | لیک ما را ذکر آن دستور نبست |
۱۰۰۵ | N | چون ز گرمابه بیامد آن غلام | * | سوی خویشش خواند آن شاه و همام |
۱۰۰۶ | N | گفت صحا لک نعیم دایم | * | بس لطیفی و ظریف و خوب رو |
۱۰۰۷ | N | ای دریغا گر نبودی در تو آن | * | که همیگوید برای تو فلان |
۱۰۰۸ | N | شاد گشتی هر که رویت دیدهیی | * | دیدنت ملک جهان ارزیدیی |
۱۰۰۹ | N | گفت رمزی ز آن بگو ای پادشاه | * | کز برای من بگفت آن دین تباه |
۱۰۱۰ | N | گفت اول وصف دو روییت کرد | * | کاشکارا تو دوایی خفیه درد |
۱۰۱۱ | N | خبث یارش را چو از شه گوش کرد | * | در زمان دریای خشمش جوش کرد |
۱۰۱۲ | N | کف بر آورد آن غلام و سرخ گشت | * | تا که موج هجو او از حد گذشت |
۱۰۱۳ | N | کاو ز اول دم که با من یار بود | * | همچو سگ در قحط بس گه خوار بود |
۱۰۱۴ | N | چون دمادم کرد هجوش چون جرس | * | دست بر لب زد شهنشاهش که بس |
۱۰۱۵ | N | گفت دانستم ترا از وی بدان | * | از تو جان گنده ست و از یارت دهان |
۱۰۱۶ | N | پس نشین ای گنده جان از دور تو | * | تا امیر او باشد و مأمور تو |
۱۰۱۷ | N | در حدیث آمد که تسبیح از ریا | * | همچو سبزهی گولخن دان ای کیا |
۱۰۱۸ | N | پس بدان که صورت خوب و نکو | * | با خصال بد نیرزد یک تسو |
۱۰۱۹ | N | ور بود صورت حقیر و ناپذیر | * | چون بود خلقش نکو در پاش میر |
۱۰۲۰ | N | صورت ظاهر فنا گردد بدان | * | عالم معنی بماند جاودان |
۱۰۲۱ | N | چند بازی عشق با نقش سبو | * | بگذر از نقش سبو رو آب جو |
۱۰۲۲ | N | صورتش دیدی ز معنی غافلی | * | از صدف دری گزین گر عاقلی |
۱۰۲۳ | N | این صدفهای قوالب در جهان | * | گر چه جمله زندهاند از بحر جان |
۱۰۲۴ | N | لیک اندر هر صدف نبود گهر | * | چشم بگشا در دل هر یک نگر |
۱۰۲۵ | N | کان چه دارد وین چه دارد میگزین | * | ز انکه کمیاب است آن در ثمین |
۱۰۲۶ | N | گر به صورت میروی کوهی به شکل | * | در بزرگی هست صد چندان که لعل |
۱۰۲۷ | N | هم به صورت دست و پا و پشم تو | * | هست صد چندان که نقش چشم تو |
۱۰۲۸ | N | لیک پوشیده نباشد بر تو این | * | کز همه اعضا دو چشم آمد گزین |
۱۰۲۹ | N | از یک اندیشه که آید در درون | * | صد جهان گردد به یک دم سر نگون |
۱۰۳۰ | N | جسم سلطان گر به صورت یک بود | * | صد هزاران لشکرش در پی دود |
۱۰۳۱ | N | باز شکل و صورت شاه صفی | * | هست محکوم یکی فکر خفی |
۱۰۳۲ | N | خلق بیپایان ز یک اندیشه بین | * | گشته چون سیلی روانه بر زمین |
۱۰۳۳ | N | هست آن اندیشه پیش خلق خرد | * | لیک چون سیلی جهان را خورد و برد |
۱۰۳۴ | N | پس چو میبینی که از اندیشهای | * | قایم است اندر جهان هر پیشهای |
۱۰۳۵ | N | خانهها و قصرها و شهرها | * | کوهها و دشتها و نهرها |
۱۰۳۶ | N | هم زمین و بحر و هم مهر و فلک | * | زنده از وی همچو کز دریا سمک |
۱۰۳۷ | N | پس چرا از ابلهی پیش تو کور | * | تن سلیمان است و اندیشه چو مور |
۱۰۳۸ | N | مینماید پیش چشمت که بزرگ | * | هست اندیشه چو موش و کوه گرگ |
۱۰۳۹ | N | عالم اندر چشم تو هول و عظیم | * | ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم |
۱۰۴۰ | N | وز جهان فکرتی ای کم ز خر | * | ایمن و غافل چو سنگ بیخبر |
۱۰۴۱ | N | ز انکه نقشی وز خرد بیبهرهای | * | آدمی خو نیستی خر کرهای |
۱۰۴۲ | N | سایه را تو شخص میبینی ز جهل | * | شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل |
۱۰۴۳ | N | باش تا روزی که آن فکر و خیال | * | بر گشاید بیحجابی پر و بال |
۱۰۴۴ | N | کوهها بینی شده چون پشم نرم | * | نیست گشته این زمین سرد و گرم |
۱۰۴۵ | N | نه سما بینی نه اختر نه وجود | * | جز خدای واحد حی ودود |
۱۰۴۶ | N | یک فسانه راست آمد یا دروغ | * | تا دهد مر راستیها را فروغ |
block:2021
۱۰۴۷ | N | پادشاهی بندهای را از کرم | * | بر گزیده بود بر جمله حشم |
۱۰۴۸ | N | جامگی او وظیفهی چل امیر | * | ده یک قدرش ندیدی صد وزیر |
۱۰۴۹ | N | از کمال طالع و اقبال و بخت | * | او ایازی بود و شه محمود وقت |
۱۰۵۰ | N | روح او با روح شه در اصل خویش | * | پیش از این تن بوده هم پیوند و خویش |
۱۰۵۱ | N | کار آن دارد که پیش از تن بده ست | * | بگذر از اینها که نو حادث شده ست |
۱۰۵۲ | N | کار عارف راست کاو نه احول است | * | چشم او بر کشتهای اول است |
۱۰۵۳ | N | آن چه گندم کاشتندش و آن چه جو | * | چشم او آن جاست روز و شب گرو |
۱۰۵۴ | N | آنچ آبست است شب جز آن نزاد | * | حیلهها و مکرها باد است باد |
۱۰۵۵ | N | کی کند دل خوش به حیلتهای گش | * | آن که بیند حیلهی حق بر سرش |
۱۰۵۶ | N | او درون دام دامی مینهد | * | جان تو نه این جهد نه آن جهد |
۱۰۵۷ | N | گر بروید ور بریزد صد گیاه | * | عاقبت بر روید آن کشتهی اله |
۱۰۵۸ | N | کشت نو کارید بر کشت نخست | * | این دوم فانی است و آن اول درست |
۱۰۵۹ | N | تخم اول کامل و بگزیده است | * | تخم ثانی فاسد و پوسیده است |
۱۰۶۰ | N | افکن این تدبیر خود را پیش دوست | * | گر چه تدبیرت هم از تدبیر اوست |
۱۰۶۱ | N | کار آن دارد که حق افراشته ست | * | آخر آن روید که اول کاشته ست |
۱۰۶۲ | N | هر چه کاری از برای او بکار | * | چون اسیر دوستی ای دوستدار |
۱۰۶۳ | N | گرد نفس دزد و کار او مپیچ | * | هر چه آن نه کار حق هیچ است هیچ |
۱۰۶۴ | N | پیش از آن که روز دین پیدا شود | * | نزد مالک دزد شب رسوا شود |
۱۰۶۵ | N | رخت دزدیده به تدبیر و فنش | * | مانده روز داوری بر گردنش |
۱۰۶۶ | N | صد هزاران عقل با هم بر جهند | * | تا به غیر دام او دامی نهند |
۱۰۶۷ | N | دام خود را سختتر یابند و بس | * | کی نماید قوتی با باد خس |
۱۰۶۸ | N | گر تو گویی فایدهی هستی چه بود | * | در سؤالت فایده هست ای عنود |
۱۰۶۹ | N | گر ندارد این سؤالت فایده | * | چه شنویم این را عبث بیعایده |
۱۰۷۰ | N | ور سؤالت را بسی فاییدههاست | * | پس جهان بیفایده آخر چراست |
۱۰۷۱ | N | ور جهان از یک جهت بیفایده ست | * | از جهتهای دگر پر عایده ست |
۱۰۷۲ | N | فایدهی تو گر مرا فاییده نیست | * | مر ترا چون فایده ست از وی مه ایست |
۱۰۷۳ | N | حسن یوسف عالمی را فایده | * | گر چه بر اخوان عبث بد زایده |
۱۰۷۴ | N | لحن داودی چنان محبوب بود | * | لیک بر محروم بانگ چوب بود |
۱۰۷۵ | N | آب نیل از آب حیوان بد فزون | * | لیک بر محروم و منکر بود خون |
۱۰۷۶ | N | هست بر مومن شهیدی زندگی | * | بر منافق مردن است و ژندگی |
۱۰۷۷ | N | چیست در عالم بگو یک نعمتی | * | که نه محرومند از وی امتی |
۱۰۷۸ | N | گاو و خر را فایده چه در شکر | * | هست هر جان را یکی قوتی دگر |
۱۰۷۹ | N | لیک گر آن قوت بر وی عارضی است | * | پس نصیحت کردن او را رایضی است |
۱۰۸۰ | N | چون کسی کاو از مرض گل داشت دوست | * | گر چه پندارد که آن خود قوت اوست |
۱۰۸۱ | N | قوت اصلی را فرامش کرده است | * | روی در قوت مرض آورده است |
۱۰۸۲ | N | نوش را بگذاشته سم خورده است | * | قوت علت همچو چوبش کرده است |
۱۰۸۳ | N | قوت اصلی بشر نور خداست | * | قوت حیوانی مر او را ناسزاست |
۱۰۸۴ | N | لیک از علت در این افتاد دل | * | که خورد او روز و شب زین آب و گل |
۱۰۸۵ | N | روی زرد و پای سست و دل سبک | * | کو غذای و السما ذاتِ الْحُبُکِ |
۱۰۸۶ | N | آن غذای خاصگان دولت است | * | خوردن آن بیگلو و آلت است |
۱۰۸۷ | N | شد غذای آفتاب از نور عرش | * | مر حسود و دیو را از دود فرش |
۱۰۸۸ | N | در شهیدان یُرْزَقُونَ فرمود حق | * | آن غذا را نه دهان بد نه طبق |
۱۰۸۹ | N | دل ز هر یاری غذایی میخورد | * | دل ز هر علمی صفایی میبرد |
۱۰۹۰ | N | صورت هر آدمی چون کاسهای است | * | چشم از معنی او حساسهای است |
۱۰۹۱ | N | از لقای هر کسی چیزی خوری | * | و ز قران هر قرین چیزی بری |
۱۰۹۲ | N | چون ستاره با ستاره شد قرین | * | لایق هر دو اثر زاید یقین |
۱۰۹۳ | N | چون قران مرد و زن زاید بشر | * | وز قران سنگ و آهن شد شرر |
۱۰۹۴ | N | و ز قران خاک با بارانها | * | میوهها و سبزه و ریحانها |
۱۰۹۵ | N | و ز قران سبزهها با آدمی | * | دل خوشی و بیغمی و خرمی |
۱۰۹۶ | N | وز قران خرمی با جان ما | * | میبزاید خوبی و احسان ما |
۱۰۹۷ | N | قابل خوردن شود اجسام ما | * | چون بر آید از تفرج کام ما |
۱۰۹۸ | N | سرخ رویی از قران خون بود | * | خون ز خورشید خوش گلگون بود |
۱۰۹۹ | N | بهترین رنگها سرخی بود | * | و آن ز خورشید است و از وی میرسد |
۱۱۰۰ | N | هر زمینی کان قرین شد با زحل | * | شوره گشت و کشت را نبود محل |
۱۱۰۱ | N | قوت اندر فعل آید ز اتفاق | * | چون قران دیو با اهل نفاق |
۱۱۰۲ | N | این معانی راست از چرخ نهم | * | بیهمه طاق و طرم طاق و طرم |
۱۱۰۳ | N | خلق را طاق و طرم عاریت است | * | امر را طاق و طرم ماهیت است |
۱۱۰۴ | N | از پی طاق و طرم خواری کشند | * | بر امید عز در خواری خوشند |
۱۱۰۵ | N | بر امید عز ده روزهی خدوک | * | گردن خود کردهاند از غم چو دوک |
۱۱۰۶ | N | چون نمیآیند اینجا که منم | * | کاندر این عز آفتاب روشنم |
۱۱۰۷ | N | مشرق خورشید برج قیرگون | * | آفتاب ما ز مشرقها برون |
۱۱۰۸ | N | مشرق او نسبت ذرات او | * | نه بر آمد نه فرو شد ذات او |
۱۱۰۹ | N | ما که واپس ماند ذرات ویایم | * | در دو عالم آفتابی بیفیایم |
۱۱۱۰ | N | باز گرد شمس میگردم عجب | * | هم ز فر شمس باشد این سبب |
۱۱۱۱ | N | شمس باشد بر سببها مطلع | * | هم از او حبل سببها منقطع |
۱۱۱۲ | N | صد هزاران بار ببریدم امید | * | از که از شمس این شما باور کنید |
۱۱۱۳ | N | تو مرا باور مکن کز آفتاب | * | صبر دارم من و یا ماهی ز آب |
۱۱۱۴ | N | ور شوم نومید نومیدی من | * | عین صنع آفتاب است ای حسن |
۱۱۱۵ | N | عین صنع از نفس صانع چون برد | * | هیچ هست از غیر هستی چون چرد |
۱۱۱۶ | N | جمله هستیها از این روضه چرند | * | گر براق و تازیان ور خود خرند |
۱۱۱۷ | N | و انکه گردشها از آن دریا ندید | * | هر دم آرد رو به صحرایی جدید |
۱۱۱۸ | N | او ز بحر عذب آب شور خورد | * | تا که آب شور او را کور کرد |
۱۱۱۹ | N | بحر میگوید به دست راست خور | * | ز آب من ای کور تا یابی بصر |
۱۱۲۰ | N | هست دست راست اینجا ظن راست | * | کاو بداند نیک و بد را کز کجاست |
۱۱۲۱ | N | نیزه گردانی است ای نیزه که تو | * | راست میگردی گهی گاهی دو تو |
۱۱۲۲ | N | ما ز عشق شمس دین بیناخنیم | * | ور نه ما آن کور را بینا کنیم |
۱۱۲۳ | N | هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود | * | داروش کن کوری چشم حسود |
۱۱۲۴ | N | توتیای کبریای تیز فعل | * | داروی ظلمت کش استیز فعل |
۱۱۲۵ | N | آن که گر بر چشم اعمی بر زند | * | ظلمت صد ساله را زو بر کند |
۱۱۲۶ | N | جمله کوران را دوا کن جز حسود | * | کز حسودی بر تو میآرد جحود |
۱۱۲۷ | N | مر حسودت را اگر چه آن منم | * | جان مده تا همچنین جان میکنم |
۱۱۲۸ | N | آن که او باشد حسود آفتاب | * | و انکه میرنجد ز بود آفتاب |
۱۱۲۹ | N | اینت درد بیدوا کاو راست آه | * | اینت افتاده ابد در قعر چاه |
۱۱۳۰ | N | نفی خورشید ازل بایست او | * | کی بر آید این مراد او بگو |
۱۱۳۱ | N | باز آن باشد که باز آید به شاه | * | باز کور است آن که شد گم کرده راه |
۱۱۳۲ | N | راه را گم کرد و در ویران فتاد | * | باز در ویران بر جغدان فتاد |
۱۱۳۳ | N | او همه نور است از نور رضا | * | لیک کورش کرد سرهنگ قضا |
۱۱۳۴ | N | خاک در چشمش زد و از راه برد | * | در میان جغد و ویرانش سپرد |
۱۱۳۵ | N | بر سری جغدانش بر سر میزنند | * | پر و بال نازنینش میکنند |
۱۱۳۶ | N | ولوله افتاد در جغدان که ها | * | باز آمد تا بگیرد جای ما |
۱۱۳۷ | N | چون سگان کوی پر خشم و مهیب | * | اندر افتادند در دلق غریب |
۱۱۳۸ | N | باز گوید من چه در خوردم به جغد | * | صد چنین ویران فدا کردم به جغد |
۱۱۳۹ | N | من نخواهم بود اینجا میروم | * | سوی شاهنشاه راجع میشوم |
۱۱۴۰ | N | خویشتن مکشید ای جغدان که من | * | نه مقیمم میروم سوی وطن |
۱۱۴۱ | N | این خراب آباد در چشم شماست | * | ور نه ما را ساعد شه باز جاست |
۱۱۴۲ | N | جغد گفتا باز حیلت میکند | * | تا ز خان و مان شما را بر کند |
۱۱۴۳ | N | خانههای ما بگیرد او به مکر | * | بر کند ما را به سالوسی ز وکر |
۱۱۴۴ | N | مینماید سیری این حیلت پرست | * | و الله از جملهی حریصان بدتر است |
۱۱۴۵ | N | او خورد از حرص طین را همچو دبس | * | دنبه مسپارید ای یاران به خرس |
۱۱۴۶ | N | لاف از شه میزند وز دست شاه | * | تا برد او ما سلیمان را ز راه |
۱۱۴۷ | N | خود چه جنس شاه باشد مرغکی | * | مشنوش گر عقل داری اندکی |
۱۱۴۸ | N | جنس شاه است او و یا جنس وزیر | * | هیچ باشد لایق لوزینه سیر |
۱۱۴۹ | N | آن چه میگوید ز مکر و فعل و فن | * | هست سلطان با حشم جویای من |
۱۱۵۰ | N | اینت مالیخولیای ناپذیر | * | اینت لاف خام و دام گول گیر |
۱۱۵۱ | N | هر که این باور کند از ابلهی است | * | مرغک لاغر چه در خورد شهی است |
۱۱۵۲ | N | کمترین جغد ار زند بر مغز او | * | مر و را یاریگری از شاه کو |
۱۱۵۳ | N | گفت باز ار یک پر من بشکند | * | بیخ جغدستان شهنشه بر کند |
۱۱۵۴ | N | جغد چه بود خود اگر بازی مرا | * | دل برنجاند کند با من جفا |
۱۱۵۵ | N | شه کند توده به هر شیب و فراز | * | صد هزاران خرمن از سرهای باز |
۱۱۵۶ | N | پاسبان من عنایات وی است | * | هر کجا که من روم شه در پی است |
۱۱۵۷ | N | در دل سلطان خیال من مقیم | * | بیخیال من دل سلطان سقیم |
۱۱۵۸ | N | چون بپراند مرا شه در روش | * | میپرم بر اوج دل چون پرتوش |
۱۱۵۹ | N | همچو ماه و آفتابی میپرم | * | پردههای آسمانها میدرم |
۱۱۶۰ | N | روشنی عقلها از فکرتم | * | انفطار آسمان از فطرتم |
۱۱۶۱ | N | بازم و حیران شود در من هما | * | جغد که بود تا بداند سر ما |
۱۱۶۲ | N | شه برای من ز زندان یاد کرد | * | صد هزاران بسته را آزاد کرد |
۱۱۶۳ | N | یک دمم با جغدها دمساز کرد | * | از دم من جغدها را باز کرد |
۱۱۶۴ | N | ای خنک جغدی که در پرواز من | * | فهم کرد از نیک بختی راز من |
۱۱۶۵ | N | در من آویزید تا نازان شوید | * | گر چه جغدانید شهبازان شوید |
۱۱۶۶ | N | آن که باشد با چنان شاهی حبیب | * | هر کجا افتد چرا باشد غریب |
۱۱۶۷ | N | هر که باشد شاه دردش را دوا | * | گر چو نی نالد نباشد بینوا |
۱۱۶۸ | N | مالک ملکم نیم من طبل خوار | * | طبل بازم میزند شه از کنار |
۱۱۶۹ | N | طبل باز من ندای ارْجِعِی | * | حق گواه من به رغم مدعی |
۱۱۷۰ | N | من نیم جنس شهنشه دور از او | * | لیک دارم در تجلی نور از او |
۱۱۷۱ | N | نیست جنسیت ز روی شکل و ذات | * | آب جنس خاک آمد در نبات |
۱۱۷۲ | N | باد جنس آتش آمد در قوام | * | طبع را جنس آمده ست آخر مدام |
۱۱۷۳ | N | جنس ما چون نیست جنس شاه ما | * | مای ما شد بهر مای او فنا |
۱۱۷۴ | N | چون فنا شد مای ما او ماند فرد | * | پیش پای اسب او گردم چو گرد |
۱۱۷۵ | N | خاک شد جان و نشانیهای او | * | هست بر خاکش نشان پای او |
۱۱۷۶ | N | خاک پایش شو برای این نشان | * | تا شوی تاج سر گردن کشان |
۱۱۷۷ | N | تا که نفریبد شما را شکل من | * | نقل من نوشید پیش از نقل من |
۱۱۷۸ | N | ای بسا کس را که صورت راه زد | * | قصد صورت کرد و بر اللَّه زد |
۱۱۷۹ | N | آخر این جان با بدن پیوسته است | * | هیچ این جان با بدن مانند هست |
۱۱۸۰ | N | تاب نور چشم با پیه است جفت | * | نور دل در قطرهی خونی نهفت |
۱۱۸۱ | N | شادی اندر گرده و غم در جگر | * | عقل چون شمعی درون مغز سر |
۱۱۸۲ | N | این تعلقها نه بیکیف است و چون | * | عقلها در دانش چونی زبون |
۱۱۸۳ | N | جان کل با جان جزو آسیب کرد | * | جان از او دری ستد در جیب کرد |
۱۱۸۴ | N | همچو مریم جان از آن آسیب جیب | * | حامله شد از مسیح دل فریب |
۱۱۸۵ | N | آن مسیحی نه که بر خشک و تر است | * | آن مسیحی کز مساحت برتر است |
۱۱۸۶ | N | پس ز جان جان چو حامل گشت جان | * | از چنین جانی شود حامل جهان |
۱۱۸۷ | N | پس جهان زاید جهان دیگری | * | این حشر را وا نماید محشری |
۱۱۸۸ | N | تا قیامت گر بگویم بشمرم | * | من ز شرح این قیامت قاصرم |
۱۱۸۹ | N | این سخنها خود به معنی یا ربی است | * | حرفها دام دم شیرین لبی است |
۱۱۹۰ | N | چون کند تقصیر پس چون تن زند | * | چون که لبیکش به یا رب میرسد |
۱۱۹۱ | N | هست لبیکی که نتوانی شنید | * | لیک سر تا پای بتوانی چشید |
block:2022
۱۱۹۲ | N | بر لب جو بود دیواری بلند | * | بر سر دیوار تشنهی دردمند |
۱۱۹۳ | N | مانعش از آب آن دیوار بود | * | از پی آب او چو ماهی زار بود |
۱۱۹۴ | N | ناگهان انداخت او خشتی در آب | * | بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب |
۱۱۹۵ | N | چون خطاب یار شیرین لذیذ | * | مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ |
۱۱۹۶ | N | از صفای بانگ آب آن ممتحن | * | گشت خشت انداز ز آن جا خشتکن |
۱۱۹۷ | N | آب میزد بانگ یعنی هی ترا | * | فایده چه زین زدن خشتی مرا |
۱۱۹۸ | N | تشنه گفت آیا مرا دو فایده است | * | من از این صنعت ندارم هیچ دست |
۱۱۹۹ | N | فایدهی اول سماع بانگ آب | * | کاو بود مر تشنگان را چون رباب |
۱۲۰۰ | N | بانگ او چون بانگ اسرافیل شد | * | مرده را زین زندگی تحویل شد |
۱۲۰۱ | N | یا چو بانگ رعد ایام بهار | * | باغ مییابد از او چندین نگار |
۱۲۰۲ | N | یا چو بر درویش ایام زکات | * | یا چو بر محبوس پیغام نجات |
۱۲۰۳ | N | چون دم رحمان بود کان از یمن | * | میرسد سوی محمد بیدهن |
۱۲۰۴ | N | یا چو بوی احمد مرسل بود | * | کان به عاصی در شفاعت میرسد |
۱۲۰۵ | N | یا چو بوی یوسف خوب لطیف | * | میزند بر جان یعقوب نحیف |
۱۲۰۶ | N | فایدهی دیگر که هر خشتی کز این | * | بر کنم آیم سوی ماء معین |
۱۲۰۷ | N | کز کمی خشت دیوار بلند | * | پستتر گردد به هر دفعه که کند |
۱۲۰۸ | N | پستی دیوار قربی میشود | * | فصل او درمان وصلی میبود |
۱۲۰۹ | N | سجده آمد کندن خشت لزب | * | موجب قربی که وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ |
۱۲۱۰ | N | تا که این دیوار عالی گردن است | * | مانع این سر فرود آوردن است |
۱۲۱۱ | N | سجده نتوان کرد بر آب حیات | * | تا نیابم زین تن خاکی نجات |
۱۲۱۲ | N | بر سر دیوار هر کاو تشنهتر | * | زودتر بر میکند خشت و مدر |
۱۲۱۳ | N | هر که عاشق تر بود بر بانگ آب | * | او کلوخ زفت تر کند از حجاب |
۱۲۱۴ | N | او ز بانگ آب پر می تا عنق | * | نشنود بیگانه جز بانگ بلق |
۱۲۱۵ | N | ای خنک آن را که او ایام پیش | * | مغتنم دارد گزارد وام خویش |
۱۲۱۶ | N | اندر آن ایام کش قدرت بود | * | صحت و زور دل و قوت بود |
۱۲۱۷ | N | و آن جوانی همچو باغ سبز و تر | * | میرساند بیدریغی بار و بر |
۱۲۱۸ | N | چشمههای قوت و شهوت روان | * | سبز میگردد زمین تن بدان |
۱۲۱۹ | N | خانهی معمور و سقفش بس بلند | * | معتدل ارکان و بیتخلیط و بند |
۱۲۲۰ | N | پیش از آن که ایام پیری در رسد | * | گردنت بندد به حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ |
۱۲۲۱ | N | خاک شوره گردد و ریزان و سست | * | هرگز از شوره نبات خوش نرست |
۱۲۲۲ | N | آب زور و آب شهوت منقطع | * | او ز خویش و دیگران نامنتفع |
۱۲۲۳ | N | ابروان چون پالدم زیر آمده | * | چشم را نم آمده تاری شده |
۱۲۲۴ | N | از تشنج رو چو پشت سوسمار | * | رفته نطق و طعم و دندانها ز کار |
۱۲۲۵ | N | روز بیگه لاشه لنگ و ره دراز | * | کارگه ویران عمل رفته ز ساز |
۱۲۲۶ | N | بیخهای خوی بد محکم شده | * | قوت بر کندن آن کم شده |
block:2023
۱۲۲۷ | N | همچو آن شخص درشت خوش سخن | * | در میان ره نشاند او خار بن |
۱۲۲۸ | N | ره گذریانش ملامتگر شدند | * | بس بگفتندش بکن این را نکند |
۱۲۲۹ | N | هر دمی آن خار بن افزون شدی | * | پای خلق از زخم آن پر خون شدی |
۱۲۳۰ | N | جامههای خلق بدریدی ز خار | * | پای درویشان بخستی زار زار |
۱۲۳۱ | N | چون به جد حاکم بدو گفت این بکن | * | گفت آری بر کنم روزیش من |
۱۲۳۲ | N | مدتی فردا و فردا وعده داد | * | شد درخت خار او محکم نهاد |
۱۲۳۳ | N | گفت روزی حاکمش ای وعده کژ | * | پیش آ در کار ما واپس مغز |
۱۲۳۴ | N | گفت الایام یا عم بیننا | * | گفت عجل لا تماطل دیننا |
۱۲۳۵ | N | تو که میگویی که فردا این بدان | * | که به هر روزی که میآید زمان |
۱۲۳۶ | N | آن درخت بد جوانتر میشود | * | وین کننده پیر و مضطر میشود |
۱۲۳۷ | N | خار بن در قوت و برخاستن | * | خار کن در پیری و در کاستن |
۱۲۳۸ | N | خار بن هر روز و هر دم سبز و تر | * | خار کن هر روز زار و خشکتر |
۱۲۳۹ | N | او جوانتر میشود تو پیرتر | * | زود باش و روزگار خود مبر |
۱۲۴۰ | N | خار بن دان هر یکی خوی بدت | * | بارها در پای خار آخر زدت |
۱۲۴۱ | N | بارها از خوی خود خسته شدی | * | حس نداری سخت بیحس آمدی |
۱۲۴۲ | N | گر ز خسته گشتن دیگر کسان | * | که ز خلق زشت تو هست آن رسان |
۱۲۴۳ | N | غافلی باری ز زخم خود نهای | * | تو عذاب خویش و هر بیگانهای |
۱۲۴۴ | N | یا تبر برگیر و مردانه بزن | * | تو علیوار این در خیبر بکن |
۱۲۴۵ | N | یا به گلبن وصل کن این خار را | * | وصل کن با نار نور یار را |
۱۲۴۶ | N | تا که نور او کشد نار تو را | * | وصل او گلشن کند خار تو را |
۱۲۴۷ | N | تو مثال دوزخی او مومن است | * | کشتن آتش به مومن ممکن است |
۱۲۴۸ | N | مصطفی فرمود از گفت جحیم | * | کاو به مومن لابه گر گردد ز بیم |
۱۲۴۹ | N | گویدش بگذر ز من ای شاه زود | * | هین که نورت سوز نارم را ربود |
۱۲۵۰ | N | پس هلاک نار نور مومن است | * | ز انکه بیضد دفع ضد لا یمکن است |
۱۲۵۱ | N | نار ضد نور باشد روز عدل | * | کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل |
۱۲۵۲ | N | گر همیخواهی تو دفع شر نار | * | آب رحمت بر دل آتش گمار |
۱۲۵۳ | N | چشمهی آن آب رحمت مومن است | * | آب حیوان روح پاک محسن است |
۱۲۵۴ | N | بس گریزان است نفس تو از او | * | ز انکه تو از آتشی او آب جو |
۱۲۵۵ | N | ز آب آتش ز آن گریزان میشود | * | کاتشش از آب ویران میشود |
۱۲۵۶ | N | حس و فکر تو همه از آتش است | * | حس شیخ و فکر او نور خوش است |
۱۲۵۷ | N | آب نور او چو بر آتش چکد | * | چک چک از آتش بر آید بر جهد |
۱۲۵۸ | N | چون کند چک چک تو گویش مرگ و درد | * | تا شود این دوزخ نفس تو سرد |
۱۲۵۹ | N | تا نسوزد او گلستان تو را | * | تا نسوزد عدل و احسان تو را |
۱۲۶۰ | N | بعد از آن چیزی که کاری بر دهد | * | لاله و نسرین و سیسنبر دهد |
۱۲۶۱ | N | باز پهنا میرویم از راه راست | * | باز گرد ای خواجه راه ما کجاست |
۱۲۶۲ | N | اندر آن تقریر بودیم ای حسود | * | که خرت لنگ است و منزل دور زود |
۱۲۶۳ | N | سال بیگه گشت وقت کشت نی | * | جز سیه رویی و فعل زشت نی |
۱۲۶۴ | N | کرم در بیخ درخت تن فتاد | * | بایدش بر کند و در آتش نهاد |
۱۲۶۵ | N | هین و هین ای راه رو بیگاه شد | * | آفتاب عمر سوی چاه شد |
۱۲۶۶ | N | این دو روزک را که زورت هست زود | * | پیر افشانی بکن از راه جود |
۱۲۶۷ | N | این قدر تخمی که مانده ستت بباز | * | تا بروید زین دو دم عمر دراز |
۱۲۶۸ | N | تا نمرده ست این چراغ با گهر | * | هین فتیلهاش ساز و روغن زودتر |
۱۲۶۹ | N | هین مگو فردا که فرداها گذشت | * | تا به کلی نگذرد ایام کشت |
۱۲۷۰ | N | پند من بشنو که تن بند قوی است | * | کهنه بیرون کن گرت میل نوی است |
۱۲۷۱ | N | لب ببند و کف پر زر بر گشا | * | بخل تن بگذار و پیش آور سخا |
۱۲۷۲ | N | ترک شهوتها و لذتها سخاست | * | هر که در شهوت فرو شد بر نخاست |
۱۲۷۳ | N | این سخا شاخی است از سرو بهشت | * | وای او کز کف چنین شاخی بهشت |
۱۲۷۴ | N | عروة الوثقی است این ترک هوا | * | بر کشد این شاخ جان را بر سما |
۱۲۷۵ | N | تا برد شاخ سخا ای خوب کیش | * | مر ترا بالا کشان تا اصل خویش |
۱۲۷۶ | N | یوسف حسنی و این عالم چو چاه | * | وین رسن صبر است بر امر اله |
۱۲۷۷ | N | یوسفا آمد رسن در زن دو دست | * | از رسن غافل مشو بیگه شده ست |
۱۲۷۸ | N | حمد لله کین رسن آویختند | * | فضل و رحمت را بهم آمیختند |
۱۲۷۹ | N | تا ببینی عالم جان جدید | * | عالم بس آشکار ناپدید |
۱۲۸۰ | N | این جهان نیست چون هستان شده | * | و آن جهان هست بس پنهان شده |
۱۲۸۱ | N | خاک بر باد است و بازی میکند | * | کژنمایی پرده سازی میکند |
۱۲۸۲ | N | اینکه بر کار است بیکار است و پوست | * | و انکه پنهان است مغز و اصل اوست |
۱۲۸۳ | N | خاک همچون آلتی در دست باد | * | باد را دان عالی و عالی نژاد |
۱۲۸۴ | N | چشم خاکی را به خاک افتد نظر | * | باد بین چشمی بود نوعی دگر |
۱۲۸۵ | N | اسب داند اسب را کاو هست یار | * | هم سواری داند احوال سوار |
۱۲۸۶ | N | چشم حس اسب است و نور حق سوار | * | بیسواره اسب خود ناید به کار |
۱۲۸۷ | N | پس ادب کن اسب را از خوی بد | * | ور نه پیش شاه باشد اسب رد |
۱۲۸۸ | N | چشم اسب از چشم شه رهبر بود | * | چشم او بیچشم شه مضطر بود |
۱۲۸۹ | N | چشم اسبان جز گیاه و جز چرا | * | هر کجا خوانی بگوید نه چرا |
۱۲۹۰ | N | نور حق بر نور حس راکب شود | * | آن گهی جان سوی حق راغب شود |
۱۲۹۱ | N | اسب بیراکب چه داند رسم راه | * | شاه باید تا بداند شاه راه |
۱۲۹۲ | N | سوی حسی رو که نورش راکب است | * | حس را آن نور نیکو صاحب است |
۱۲۹۳ | N | نور حس را نور حق تزیین بود | * | معنی نُورٌ عَلی نُورٍ این بود |
۱۲۹۴ | N | نور حسی میکشد سوی ثری | * | نور حقش میبرد سوی علی |
۱۲۹۵ | N | ز انکه محسوسات دونتر عالمی است | * | نور حق دریا و حس چون شبنمی است |
۱۲۹۶ | N | لیک پیدا نیست آن راکب بر او | * | جز به آثار و به گفتار نکو |
۱۲۹۷ | N | نور حسی کاو غلیظ است و گران | * | هست پنهان در سواد دیدهگان |
۱۲۹۸ | N | چون که نور حس نمیبینی ز چشم | * | چون ببینی نور آن دینی ز چشم |
۱۲۹۹ | N | نور حس با این غلیظی مختفی است | * | چون خفی نبود ضیایی کان صفی است |
۱۳۰۰ | N | این جهان چون خس به دست باد غیب | * | عاجزی پیش گرفت و داد غیب |
۱۳۰۱ | N | گه بلندش میکند گاهیش پست | * | گه درستش میکند گاهی شکست |
۱۳۰۲ | N | گه یمینش میبرد گاهی یسار | * | گه گلستانش کند گاهیش خار |
۱۳۰۳ | N | دست پنهان و قلم بین خط گزار | * | اسب در جولان و ناپیدا سوار |
۱۳۰۴ | N | تیر پران بین و ناپیدا کمان | * | جانها پیدا و پنهان جان جان |
۱۳۰۵ | N | تیر را مشکن که این تیر شهی است | * | تیر پرتابی ز شصت آگهی است |
۱۳۰۶ | N | ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ گفت حق | * | کار حق بر کارها دارد سبق |
۱۳۰۷ | N | خشم خود بشکن تو مشکن تیر را | * | چشم خشمت خون شمارد شیر را |
۱۳۰۸ | N | بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر | * | تیر خون آلود از خون تو تر |
۱۳۰۹ | N | آن چه پیدا عاجز و بسته و زبون | * | و آن چه ناپیدا چنان تند و حرون |
۱۳۱۰ | N | ما شکاریم این چنین دامی کراست | * | گوی چوگانیم چوگانی کجاست |
۱۳۱۱ | N | میدرد میدوزد این خیاط کو | * | میدمد میسوزد این نفاط کو |
۱۳۱۲ | N | ساعتی کافر کند صدیق را | * | ساعتی زاهد کند زندیق را |
۱۳۱۳ | N | ز انکه مخلص در خطر باشد ز دام | * | تا ز خود خالص نگردد او تمام |
۱۳۱۴ | N | ز انکه در راهست و ره زن بیحد است | * | آن رهد کاو در امان ایزد است |
۱۳۱۵ | N | آینهی خالص نگشت او مخلص است | * | مرغ را نگرفته است او مقنص است |
۱۳۱۶ | N | چون که مخلص گشت مخلص باز رست | * | در مقام امن رفت و برد دست |
۱۳۱۷ | N | هیچ آیینه دگر آهن نشد | * | هیچ نانی گندم خرمن نشد |
۱۳۱۸ | N | هیچ انگوری دگر غوره نشد | * | هیچ میوهی پخته با کوره نشد |
۱۳۱۹ | N | پخته گرد و از تغیر دور شو | * | رو چو برهان محقق نور شو |
۱۳۲۰ | N | چون ز خود رستی همه برهان شدی | * | چون که بنده نیست شد سلطان شدی |
۱۳۲۱ | N | ور عیان خواهی صلاح دین نمود | * | دیدهها را کرد بینا و گشود |
۱۳۲۲ | N | فقر را از چشم و از سیمای او | * | دید هر چشمی که دارد نور هو |
۱۳۲۳ | N | شیخ فعال است بیآلت چو حق | * | با مریدان داده بیگفتی سبق |
۱۳۲۴ | N | دل به دست او چو موم نرم رام | * | مهر او گه ننگ سازد گاه نام |
۱۳۲۵ | N | مهر مومش حاکی انگشتری است | * | باز آن نقش نگین حاکی کیست |
۱۳۲۶ | N | حاکی اندیشهی آن زرگر است | * | سلسلهی هر حلقه اندر دیگر است |
۱۳۲۷ | N | این صدا در کوه دلها بانگ کی ست | * | گه پرست از بانگ این که گه تهی است |
۱۳۲۸ | N | هر کجا هست او حکیم است اوستاد | * | بانگ او زین کوه دل خالی مباد |
۱۳۲۹ | N | هست که کاوا مثنا میکند | * | هست که کآواز صد تا میکند |
۱۳۳۰ | N | میزهاند کوه از آن آواز و قال | * | صد هزاران چشمهی آب زلال |
۱۳۳۱ | N | چون ز کوه آن لطف بیرون میشود | * | آبها در چشمهها خون میشود |
۱۳۳۲ | N | ز آن شهنشاه همایون نعل بود | * | که سراسر طور سینا لعل بود |
۱۳۳۳ | N | جان پذیرفت و خرد اجزای کوه | * | ما کم از سنگیم آخر ای گروه |
۱۳۳۴ | N | نه ز جان یک چشمه جوشان میشود | * | نه بدن از سبز پوشان میشود |
۱۳۳۵ | N | نه صدای بانگ مشتاقی در او | * | نه صفای جرعهی ساقی در او |
۱۳۳۶ | N | کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند | * | این چنین که را بکلی بر کنند |
۱۳۳۷ | N | بو که بر اجزای او تابد مهی | * | بو که در وی تاب مه یابد رهی |
۱۳۳۸ | N | چون قیامت کوهها را بر کند | * | پس قیامت این کرم کی میکند |
۱۳۳۹ | N | این قیامت ز آن قیامت کی کم است | * | آن قیامت زخم و این چون مرهم است |
۱۳۴۰ | N | هر که دید این مرهم از زخم ایمن است | * | هر بدی کاین حسن دید او محسن است |
۱۳۴۱ | N | ای خنک زشتی که خویش شد حریف | * | و ای گل رویی که جفتش شد خریف |
۱۳۴۲ | N | نان مرده چون حریف جان شود | * | زنده گردد نان و عین آن شود |
۱۳۴۳ | N | هیزم تیره حریف نار شد | * | تیرگی رفت و همه انوار شد |
۱۳۴۴ | N | در نمکلان چون خر مرده فتاد | * | آن خری و مردگی یک سو نهاد |
۱۳۴۵ | N | صبغة الله هست خم رنگ هو | * | پیسها یک رنگ گردد اندر او |
۱۳۴۶ | N | چون در آن خم افتد و گوییش قم | * | از طرب گوید منم خم لا تلم |
۱۳۴۷ | N | آن منم خم خود انا الحق گفتن است | * | رنگ آتش دارد الا آهن است |
۱۳۴۸ | N | رنگ آهن محو رنگ آتش است | * | ز آتشی میلافد و خامشوش است |
۱۳۴۹ | N | چون به سرخی گشت همچون زر کان | * | پس انا النار است لافش بیزبان |
۱۳۵۰ | N | شد ز رنگ و طبع آتش محتشم | * | گوید او من آتشم من آتشم |
۱۳۵۱ | N | آتشم من گر ترا شک است و ظن | * | آزمون کن دست را بر من بزن |
۱۳۵۲ | N | آتشم من بر تو گر شد مشتبه | * | روی خود بر روی من یک دم بنه |
۱۳۵۳ | N | آدمی چون نور گیرد از خدا | * | هست مسجود ملایک ز اجتبا |
۱۳۵۴ | N | نیز مسجود کسی کاو چون ملک | * | رسته باشد جانش از طغیان و شک |
۱۳۵۵ | N | آتش چه آهن چه لب ببند | * | ریش تشبیه مشبه را مخند |
۱۳۵۶ | N | پای در دریا منه کم گوی از آن | * | بر لب دریا خمش کن لب گزان |
۱۳۵۷ | N | گر چه صد چون من ندارد تاب بحر | * | لیک مینشکیبم از غرقاب بحر |
۱۳۵۸ | N | جان و عقل من فدای بحر باد | * | خونبهای عقل و جان این بحر داد |
۱۳۵۹ | N | تا که پایم میرود رانم در او | * | چون نماند پا چو بطانم در او |
۱۳۶۰ | N | بیادب حاضر ز غایب خوشتر است | * | حلقه گر چه کژ بود نه بر در است |
۱۳۶۱ | N | ای تن آلوده به گرد حوض گرد | * | پاک کی گردد برون حوض مرد |
۱۳۶۲ | N | پاک کاو از حوض مهجور اوفتاد | * | او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد |
۱۳۶۳ | N | پاکی این حوض بیپایان بود | * | پاکی اجسام کم میزان بود |
۱۳۶۴ | N | ز انکه دل حوض است لیکن در کمین | * | سوی دریا راه پنهان دارد این |
۱۳۶۵ | N | پاکی محدود تو خواهد مدد | * | ور نه اندر خرج کم گردد عدد |
۱۳۶۶ | N | آب گفت آلوده را در من شتاب | * | گفت آلوده که دارم شرم از آب |
۱۳۶۷ | N | گفت آب این شرم بیمن کی رود | * | بیمن این آلوده زایل کی شود |
۱۳۶۸ | N | ز آب هر آلوده کاو پنهان شود | * | الحیاء یمنع الإیمان بود |
۱۳۶۹ | N | دل ز پایهی حوض تن گلناک شد | * | تن ز آب حوض دلها پاک شد |
۱۳۷۰ | N | گرد پایهی حوض دل گرد ای پسر | * | هان ز پایهی حوض تن میکن حذر |
۱۳۷۱ | N | بحر تن بر بحر دل بر هم زنان | * | در میانشان بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ |
۱۳۷۲ | N | گر تو باشی راست ور باشی تو کژ | * | پیشتر میغژ بدو واپس مغژ |
۱۳۷۳ | N | پیش مگر خطر باشد به جان | * | لیک نشکیبد از او با همتان |
۱۳۷۴ | N | شاه چون شیرینتر از شکر بود | * | جان به شیرینی رود خوشتر بود |
۱۳۷۵ | N | ای ملامت گر سلامت مر ترا | * | ای سلامت جو تویی واهی العری |
۱۳۷۶ | N | جان من کوره ست با آتش خوش است | * | کوره را این بس که خانهی آتش است |
۱۳۷۷ | N | همچو کوره عشق را سوزیدنی است | * | هر که او زین کور باشد کوره نیست |
۱۳۷۸ | N | برگ بیبرگی ترا چون برگ شد | * | جان باقی یافتی و مرگ شد |
۱۳۷۹ | N | چون ترا غم شادی افزودن گرفت | * | روضهی جانت گل و سوسن گرفت |
۱۳۸۰ | N | آن چه خوف دیگران آن امن تست | * | بط قوی از بحر و مرغ خانه سست |
۱۳۸۱ | N | باز دیوانه شدم من ای طبیب | * | باز سودایی شدم من ای حبیب |
۱۳۸۲ | N | حلقههای سلسلهی تو ذو فنون | * | هر یکی حلقه دهد دیگر جنون |
۱۳۸۳ | N | داد هر حلقه فنونی دیگر است | * | پس مرا هر دم جنونی دیگر است |
۱۳۸۴ | N | پس فنون باشد جنون این شد مثل | * | خاصه در زنجیر این میر اجل |
۱۳۸۵ | N | آن چنان دیوانگی بگسست بند | * | که همه دیوانگان پندم دهند |
block:2024
۱۳۸۶ | N | این چنین ذو النون مصری را فتاد | * | کاندر او شور و جنونی نو بزاد |
۱۳۸۷ | N | شور چندان شد که تا فوق فلک | * | میرسید از وی جگرها را نمک |
۱۳۸۸ | N | هین منه تو شور خود ای شوره خاک | * | پهلوی شور خداوندان پاک |
۱۳۸۹ | N | خلق را تاب جنون او نبود | * | آتش او ریشهاشان میربود |
۱۳۹۰ | N | چون که در ریش عوام آتش فتاد | * | بند کردندش به زندانی نهاد |
۱۳۹۱ | N | نیست امکان واکشیدن این لگام | * | گر چه زین ره تنگ میآیند عام |
۱۳۹۲ | N | دیده این شاهان ز عامه خوف جان | * | کاین گره کورند و شاهان بینشان |
۱۳۹۳ | N | چون که حکم اندر کف رندان بود | * | لاجرم ذو النون در زندان بود |
۱۳۹۴ | N | یک سواره میرود شاه عظیم | * | در کف طفلان چنین در یتیم |
۱۳۹۵ | N | در چه دریا نهان در قطرهای | * | آفتابی مخفی اندر ذرهای |
۱۳۹۶ | N | آفتابی خویش را ذره نمود | * | و اندک اندک روی خود را بر گشود |
۱۳۹۷ | N | جملهی ذرات در وی محو شد | * | عالم از وی مست گشت و صحو شد |
۱۳۹۸ | N | چون قلم در دست غداری بود | * | بیگمان منصور بر داری بود |
۱۳۹۹ | N | چون سفیهان راست این کار و کیا | * | لازم آمد یقتلون الأنبیا* |
۱۴۰۰ | N | انبیا را گفته قومی راه گم | * | از سفه إِنَّا تَطَیَّرْنا بِکُمْ |
۱۴۰۱ | N | جهل ترسا بین امان انگیخته | * | ز آن خداوندی که گشت آویخته |
۱۴۰۲ | N | چون به قول اوست مصلوب جهود | * | پس مر او را امن کی تاند نمود |
۱۴۰۳ | N | چون دل آن شاه ز ایشان خون بود | * | عصمت وَ أَنْتَ فِیهِمْ چون بود |
۱۴۰۴ | N | زر خالص را و زرگر را خطر | * | باشد از قلاب خاین بیشتر |
۱۴۰۵ | N | یوسفان از رشک زشتان مخفیند | * | کز عدو خوبان در آتش میزیند |
۱۴۰۶ | N | یوسفان از مکر اخوان در چهاند | * | کز حسد یوسف به گرگان میدهند |
۱۴۰۷ | N | از حسد بر یوسف مصری چه رفت | * | این حسد اندر کمین گرگی است زفت |
۱۴۰۸ | N | لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم | * | داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم |
۱۴۰۹ | N | گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت | * | این حسد در فعل از گرگان گذشت |
۱۴۱۰ | N | رحم کرد این گرگ و ز عذر لبق | * | آمده که إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ |
۱۴۱۱ | N | صد هزاران گرگ را این مکر نیست | * | عاقبت رسوا شود این گرگ بیست |
۱۴۱۲ | N | ز انکه حشر حاسدان روز گزند | * | بیگمان بر صورت گرگان کنند |
۱۴۱۳ | N | حشر پر حرص خس مردار خوار | * | صورت خوکی بود روز شمار |
۱۴۱۴ | N | زانیان را گند اندام نهان | * | خمر خواران را بود گند دهان |
۱۴۱۵ | N | گند مخفی کان به دلها میرسید | * | گشت اندر حشر محسوس و پدید |
۱۴۱۶ | N | بیشهای آمد وجود آدمی | * | بر حذر شو زین وجود ار ز آن دمی |
۱۴۱۷ | N | در وجود ما هزاران گرگ و خوک | * | صالح و ناصالح و خوب و خشوک |
۱۴۱۸ | N | حکم آن خور است کان غالبتر است | * | چون که زر بیش از مس آید آن زر است |
۱۴۱۹ | N | سیرتی کان بر وجودت غالب است | * | هم بر آن تصویر حشرت واجب است |
۱۴۲۰ | N | ساعتی گرگی در آید در بشر | * | ساعتی یوسف رخی همچون قمر |
۱۴۲۱ | N | میرود از سینهها در سینهها | * | از ره پنهان صلاح و کینهها |
۱۴۲۲ | N | بلکه خود از آدمی در گاو و خر | * | میرود دانایی و علم و هنر |
۱۴۲۳ | N | اسب سکسک میشود رهوار و رام | * | خرس بازی میکند بر هم سلام |
۱۴۲۴ | N | رفت اندر سگ ز آدمیان هوس | * | تا شبان شد یا شکاری یا حرس |
۱۴۲۵ | N | در سگ اصحاب خوبی ز ان وفود | * | رفت تا جویای اللَّه گشته بود |
۱۴۲۶ | N | هر زمان در سینه نوعی سر کند | * | گاه دیو و گه ملک گه دام و دد |
۱۴۲۷ | N | ز آن عجب بیشه که شیر آگه است | * | تا به دام سینهها پنهان ره است |
۱۴۲۸ | N | دزدیی کن از درون مرجان جان | * | ای کم از سگ از درون عارفان |
۱۴۲۹ | N | چون که دزدی باری آن در لطیف | * | چون که حامل میشوی باری شریف |
block:2025
۱۴۳۰ | N | دوستان در قصهی ذو النون شدند | * | سوی زندان و در آن رایی زدند |
۱۴۳۱ | N | کاین مگر قاصد کند یا حکمتی است | * | او در این دین قبلهای و آیتی است |
۱۴۳۲ | N | دور دور از عقل چون دریای او | * | تا جنون باشد سفه فرمای او |
۱۴۳۳ | N | حاش لله از کمال جاه او | * | کابر بیماری بپوشد ماه او |
۱۴۳۴ | N | او ز شر عامه اندر خانه شد | * | او ز ننگ عاقلان دیوانه شد |
۱۴۳۵ | N | او ز عار عقل کند تن پرست | * | قاصدا رفته ست و دیوانه شده ست |
۱۴۳۶ | N | که ببندیدم قوی و ز ساز گاو | * | بر سر و پشتم بزن وین را مکاو |
۱۴۳۷ | N | تا ز زخم لخت یابم من حیات | * | چون قتیل از گاو موسی ای ثقات |
۱۴۳۸ | N | تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم | * | همچو کشتهی گاو موسی گش شوم |
۱۴۳۹ | N | زنده شد کشته ز زخم دم گاو | * | همچو مس از کیمیا شد زر ساو |
۱۴۴۰ | N | کشته بر جست و بگفت اسرار را | * | وا نمود آن زمرهی خونخوار را |
۱۴۴۱ | N | گفت روشن کاین جماعت کشتهاند | * | کاین زمان در خصمیام آشفتهاند |
۱۴۴۲ | N | چون که کشته گردد این جسم گران | * | زنده گردد هستی اسرار دان |
۱۴۴۳ | N | جان او بیند بهشت و نار را | * | باز داند جملهی اسرار را |
۱۴۴۴ | N | وا نماید خونیان دیو را | * | وا نماید دام خدعه و ریو را |
۱۴۴۵ | N | گاو کشتن هست از شرط طریق | * | تا شود از زخم دمش جان مفیق |
۱۴۴۶ | N | گاو نفس خویش را زوتر بکش | * | تا شود روح خفی زنده و بهش |
block:2026
۱۴۴۷ | N | چون رسیدند آن نفر نزدیک او | * | بانگ بر زد هی کیانید اتقوا |
۱۴۴۸ | N | با ادب گفتند ما از دوستان | * | بهر پرسش آمدیم اینجا به جان |
۱۴۴۹ | N | چونی ای دریای عقل ذو فنون | * | این چه بهتان است بر عقلت جنون |
۱۴۵۰ | N | دود گلخن کی رسد در آفتاب | * | چون شود عنقا شکسته از غراب |
۱۴۵۱ | N | وامگیر از ما بیان کن این سخن | * | ما محبانیم با ما این مکن |
۱۴۵۲ | N | مر محبان را نشاید دور کرد | * | یا به رو پوش و دغل مغرور کرد |
۱۴۵۳ | N | راز را اندر میان آور شها | * | رو مکن در ابر پنهانی مها |
۱۴۵۴ | N | ما محب و صادق و دل خستهایم | * | در دو عالم دل به تو در بستهایم |
۱۴۵۵ | N | فحش آغازید و دشنام از گزاف | * | گفت او دیوانگانه زی و قاف |
۱۴۵۶ | N | بر جهید و سنگ پران کرد و چوب | * | جملگی بگریختند از بیم کوب |
۱۴۵۷ | N | قهقهه خندید و جنبانید سر | * | گفت باد ریش این یاران نگر |
۱۴۵۸ | N | دوستان بین، کو نشان دوستان | * | دوستان را رنج باشد همچو جان |
۱۴۵۹ | N | کی کران گیرد ز رنج دوست دوست | * | رنج مغز و دوستی آن را چو پوست |
۱۴۶۰ | N | نه نشان دوستی شد سر خوشی | * | در بلا و آفت و محنت کشی |
۱۴۶۱ | N | دوست همچون زر بلا چون آتش است | * | زر خالص در دل آتش خوش است |
block:2027
۱۴۶۲ | N | نه که لقمان را که بندهی پاک بود | * | روز و شب در بندگی چالاک بود |
۱۴۶۳ | N | خواجهاش میداشتی در کار پیش | * | بهترش دیدی ز فرزندان خویش |
۱۴۶۴ | N | ز انکه لقمان گر چه بنده زاد بود | * | خواجه بود و از هوا آزاد بود |
۱۴۶۵ | N | گفت شاهی شیخ را اندر سخن | * | چیزی از بخشش ز من درخواست کن |
۱۴۶۶ | N | گفت ای شه شرم ناید مر ترا | * | که چنین گویی مرا زین برتر آ |
۱۴۶۷ | N | من دو بنده دارم و ایشان حقیر | * | و آن دو بر تو حاکمانند و امیر |
۱۴۶۸ | N | گفت شه آن دو چهاند این زلت است | * | گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است |
۱۴۶۹ | N | شاه آن دان کاو ز شاهی فارغ است | * | بیمه و خورشید نورش بازغ است |
۱۴۷۰ | N | مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست | * | هستی او دارد که با هستی عدوست |
۱۴۷۱ | N | خواجهی لقمان به ظاهر خواجهوش | * | در حقیقت بنده، لقمان خواجهاش |
۱۴۷۲ | N | در جهان باژگونه زین بسی است | * | در نظرشان گوهری کم از خسی است |
۱۴۷۳ | N | مر بیابان را مفازه نام شد | * | نام و رنگی عقلشان را دام شد |
۱۴۷۴ | N | یک گره را خود معرف جامه است | * | در قبا گویند کاو از عامه است |
۱۴۷۵ | N | یک گره را ظاهر سالوس زهد | * | نور باید تا بود جاسوس زهد |
۱۴۷۶ | N | نور باید پاک از تقلید و غول | * | تا شناسد مرد را بیفعل و قول |
۱۴۷۷ | N | در رود در قلب او از راه عقل | * | نقد او بیند نباشد بند نقل |
۱۴۷۸ | N | بندگان خاص علام الغیوب | * | در جهان جان جواسیس القلوب |
۱۴۷۹ | N | در درون دل در آید چون خیال | * | پیش او مکشوف باشد سر حال |
۱۴۸۰ | N | در تن گنجشک چه بود برگ و ساز | * | که شود پوشیده آن بر عقل باز |
۱۴۸۱ | N | آن که واقف گشت بر اسرار هو | * | سر مخلوقات چه بود پیش او |
۱۴۸۲ | N | آن که بر افلاک رفتارش بود | * | بر زمین رفتن چه دشوارش بود |
۱۴۸۳ | N | در کف داود کاهن گشت موم | * | موم چه بود در کف او ای ظلوم |
۱۴۸۴ | N | بود لقمان بنده شکلی خواجهای | * | بندگی بر ظاهرش دیباجهای |
۱۴۸۵ | N | چون رود خواجه به جای ناشناس | * | در غلام خویش پوشاند لباس |
۱۴۸۶ | N | او بپوشد جامههای آن غلام | * | مر غلام خویش را سازد امام |
۱۴۸۷ | N | در پیش چون بندگان در ره شود | * | تا نباید زو کسی آگه شود |
۱۴۸۸ | N | گوید ای بنده تو رو بر صدر شین | * | من بگیرم کفش چون بندهی کهین |
۱۴۸۹ | N | تو درشتی کن مرا دشنام ده | * | مر مرا تو هیچ توقیری منه |
۱۴۹۰ | N | ترک خدمت خدمت تو داشتم | * | تا به غربت تخم حیلت کاشتم |
۱۴۹۱ | N | خواجگان این بندگیها کردهاند | * | تا گمان آید که ایشان بردهاند |
۱۴۹۲ | N | چشم پر بودند و سیر از خواجگی | * | کارها را کردهاند آمادگی |
۱۴۹۳ | N | وین غلامان هوا بر عکس آن | * | خویشتن بنموده خواجهی عقل و جان |
۱۴۹۴ | N | آید از خواجه ره افکندگی | * | ناید از بنده بغیر بندگی |
۱۴۹۵ | N | پس از آن عالم بدین عالم چنان | * | تعبیتها هست بر عکس این بدان |
۱۴۹۶ | N | خواجهی لقمان از این حال نهان | * | بود واقف دیده بود از وی نشان |
۱۴۹۷ | N | راز میدانست و خوش میراند خر | * | از برای مصلحت آن راهبر |
۱۴۹۸ | N | مر و را آزاد کردی از نخست | * | لیک خشنودی لقمان را بجست |
۱۴۹۹ | N | ز انکه لقمان را مراد این بود تا | * | کس نداند سر آن شیر و فتی |
۱۵۰۰ | N | چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی | * | این عجب که سر ز خود پنهان کنی |
۱۵۰۱ | N | کار پنهان کن تو از چشمان خود | * | تا بود کارت سلیم از چشم بد |
۱۵۰۲ | N | خویش را تسلیم کن بر دام مزد | * | و انگه از خود بیز خود چیزی بدزد |
۱۵۰۳ | N | میدهند افیون به مرد زخممند | * | تا که پیکان از تنش بیرون کنند |
۱۵۰۴ | N | وقت مرگ از رنج او را میدرند | * | او بدان مشغول شد جان میبرند |
۱۵۰۵ | N | چون به هر فکری که دل خواهی سپرد | * | از تو چیزی در نهان خواهند برد |
۱۵۰۶ | N | هر چه اندیشی و تحصیلی کنی | * | میدرآید دزد از آن سو کایمنی |
۱۵۰۷ | N | پس بدان مشغول شو کان بهتر است | * | تا ز تو چیزی برد کان بهتر است |
۱۵۰۸ | N | بار بازرگان چو در آب اوفتد | * | دست اندر کالهی بهتر زند |
۱۵۰۹ | N | چون که چیزی فوت خواهد شد در آب | * | ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب |
block:2028
۱۵۱۰ | N | هر طعامی کاوریدندی به وی | * | کس سوی لقمان فرستادی ز پی |
۱۵۱۱ | N | تا که لقمان دست سوی آن برد | * | قاصدا تا خواجه پس خوردش خورد |
۱۵۱۲ | N | سور او خوردی و شور انگیختی | * | هر طعامی کاو نخوردی ریختی |
۱۵۱۳ | N | ور بخوردی بیدل و بیاشتها | * | این بود پیوندی بیانتها |
۱۵۱۴ | N | خربزه آورده بودند ارمغان | * | گفت رو فرزند لقمان را بخوان |
۱۵۱۵ | N | چون برید و داد او را یک برین | * | همچو شکر خوردش و چون انگبین |
۱۵۱۶ | N | از خوشی که خورد داد او را دوم | * | تا رسید آن گرچها تا هفدهم |
۱۵۱۷ | N | ماند گرچی گفت این را من خورم | * | تا چه شیرین خربزه ست این بنگرم |
۱۵۱۸ | N | او چنین خوش میخورد کز ذوق او | * | طبعها شد مشتهی و لقمه جو |
۱۵۱۹ | N | چون بخورد از تلخیش آتش فروخت | * | هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت |
۱۵۲۰ | N | ساعتی بیخود شد از تلخی آن | * | بعد از آن گفتش که ای جان و جهان |
۱۵۲۱ | N | نوش چون کردی تو چندین زهر را | * | لطف چون انگاشتی این قهر را |
۱۵۲۲ | N | این چه صبر است این صبوری از چه روست | * | یا مگر پیش تو این جانت عدوست |
۱۵۲۳ | N | چون نیاوردی به حیلت حجتی | * | که مرا عذری است بس کن ساعتی |
۱۵۲۴ | N | گفت من از دست نعمت بخش تو | * | خوردهام چندان که از شرمم دو تو |
۱۵۲۵ | N | شرمم آمد که یکی تلخ از کفت | * | من ننوشم ای تو صاحب معرفت |
۱۵۲۶ | N | چون همه اجزام از انعام تو | * | رستهاند و غرق دانه و دام تو |
۱۵۲۷ | N | گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد | * | خاک صد ره بر سر اجزام باد |
۱۵۲۸ | N | لذت دست شکر بخشت بداشت | * | اندر این بطیخ تلخی کی گذاشت |
۱۵۲۹ | N | از محبت تلخها شیرین شود | * | از محبت مسها زرین شود |
۱۵۳۰ | N | از محبت دردها صافی شود | * | از محبت دردها شافی شود |
۱۵۳۱ | N | از محبت مرده زنده میکنند | * | از محبت شاه بنده میکنند |
۱۵۳۲ | N | این محبت هم نتیجهی دانش است | * | کی گزافه بر چنین تختی نشست |
۱۵۳۳ | N | دانش ناقص کجا این عشق زاد | * | عشق زاید ناقص اما بر جماد |
۱۵۳۴ | N | بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید | * | از صفیری بانگ محبوبی شنید |
۱۵۳۵ | N | دانش ناقص نداند فرق را | * | لاجرم خورشید داند برق را |
۱۵۳۶ | N | چون که ملعون خواند ناقص را رسول | * | بود در تاویل نقصان عقول |
۱۵۳۷ | N | ز انکه ناقص تن بود مرحوم رحم | * | نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم |
۱۵۳۸ | N | نقص عقل است آن که بد رنجوری است | * | موجب لعنت سزای دوری است |
۱۵۳۹ | N | ز انکه تکمیل خردها دور نیست | * | لیک تکمیل بدن مقدور نیست |
۱۵۴۰ | N | کفر و فرعونی هر گبر بعید | * | جمله از نقصان عقل آمد پدید |
۱۵۴۱ | N | بهر نقصان بدن آمد فرج | * | در نبی که ما علی الاعمی حرج |
۱۵۴۲ | N | برق آفل باشد و بس بیوفا | * | آفل از باقی ندانی بیصفا |
۱۵۴۳ | N | برق خندد بر که میخندد بگو | * | بر کسی که دل نهد بر نور او |
۱۵۴۴ | N | نورهای چرخ ببریده پی است | * | آن چو لا شرقی و لا غربی کی است |
۱۵۴۵ | N | برق را چون یخطف الأبصار دان | * | نور باقی را همه انصار دان |
۱۵۴۶ | N | بر کف دریا فرس را راندن | * | نامهای در نور برقی خواندن |
۱۵۴۷ | N | از حریصی عاقبت نادیدن است | * | بر دل و بر عقل خود خندیدن است |
۱۵۴۸ | N | عاقبت بین است عقل از خاصیت | * | نفس باشد کاو نبیند عاقبت |
۱۵۴۹ | N | عقل کاو مغلوب نفس او نفس شد | * | مشتری مات زحل شد نحس شد |
۱۵۵۰ | N | هم درین نحسی بگردان این نظر | * | در کسی که کرد نحست درنگر |
۱۵۵۱ | N | آن نظر که بنگرد این جر و مد | * | او ز نحسی سوی سعدی نقب زد |
۱۵۵۲ | N | ز آن همیگرداندت حالی به حال | * | ضد به ضد پیدا کنان در انتقال |
۱۵۵۳ | N | تا که خوفت زاید از ذات الشمال | * | لذت ذات الیمین یرجی الرجال |
۱۵۵۴ | N | تا دو پر باشی که مرغ یک پره | * | عاجز آید از پریدن ای سره |
۱۵۵۵ | N | یا رها کن تا نیایم در کلام | * | یا بده دستور تا گویم تمام |
۱۵۵۶ | N | ور نه این خواهی نه آن فرمان تراست | * | کس چه داند مر ترا مقصد کجاست |
۱۵۵۷ | N | جان ابراهیم باید تا به نور | * | بیند اندر نار فردوس و قصور |
۱۵۵۸ | N | پایه پایه بر رود بر ماه و خور | * | تا نماند همچو حلقه بند در |
۱۵۵۹ | N | چون خلیل از آسمان هفتمین | * | بگذرد که لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ |
۱۵۶۰ | N | این جهان تن غلط انداز شد | * | جز مر آن را کاو ز شهوت باز شد |
block:2029
۱۵۶۱ | N | قصهی شاه و امیران و حسد | * | بر غلام خاص و سلطان خرد |
۱۵۶۲ | N | دور ماند از جر جرار کلام | * | باز باید گشت و کرد آن را تمام |
۱۵۶۳ | N | باغبان ملک با اقبال و بخت | * | چون درختی را نداند از درخت |
۱۵۶۴ | N | آن درختی را که تلخ و رد بود | * | و آن درختی که یکش هفصد بود |
۱۵۶۵ | N | کی برابر دارد اندر تربیت | * | چون ببیندشان به چشم عاقبت |
۱۵۶۶ | N | کان درختان را نهایت چیست بر | * | گر چه یکسانند این دم در نظر |
۱۵۶۷ | N | شیخ کاو ینظر بنور اللَّه شد | * | از نهایت وز نخست آگاه شد |
۱۵۶۸ | N | چشم آخر بین ببست از بهر حق | * | چشم آخر بین گشاد اندر سبق |
۱۵۶۹ | N | آن حسودان بد درختان بودهاند | * | تلخ گوهر شور بختان بودهاند |
۱۵۷۰ | N | از حسد جوشان و کف میریختند | * | در نهانی مکر میانگیختند |
۱۵۷۱ | N | تا غلام خاص را گردن زنند | * | بیخ او را از زمانه بر کنند |
۱۵۷۲ | N | چون شود فانی چو جانش شاه بود | * | بیخ او در عصمت اللَّه بود |
۱۵۷۳ | N | شاه از آن اسرار واقف آمده | * | همچو بو بکر ربابی تن زده |
۱۵۷۴ | N | در تماشای دل بد گوهران | * | میزدی خنبک بر آن کوزهگران |
۱۵۷۵ | N | مکر میسازند قومی حیلهمند | * | تا که شه را در فقاعی در کنند |
۱۵۷۶ | N | پادشاهی بس عظیمی بیکران | * | در فقاعی کی بگنجد ای خران |
۱۵۷۷ | N | از برای شاه دامی دوختند | * | آخر این تدبیر از او آموختند |
۱۵۷۸ | N | نحس شاگردی که با استاد خویش | * | همسری آغازد و آید به پیش |
۱۵۷۹ | N | با کدام استاد استاد جهان | * | پیش او یکسان و هویدا و نهان |
۱۵۸۰ | N | چشم او ینظر بنور اللَّه شده | * | پردههای جهل را خارق بده |
۱۵۸۱ | N | از دل سوراخ چون کهنه گلیم | * | پردهای بندد به پیش آن حکیم |
۱۵۸۲ | N | پرده میخندد بر او با صد دهان | * | هر دهانی گشته اشکافی بر آن |
۱۵۸۳ | N | گوید آن استاد مر شاگرد را | * | ای کم از سگ نیستت با من وفا |
۱۵۸۴ | N | خود مرا استا مگیر آهن گسل | * | همچو خود شاگرد گیر و کوردل |
۱۵۸۵ | N | نه از منت یاری است در جان و روان | * | بیمنت آبی نمیگردد روان |
۱۵۸۶ | N | پس دل من کارگاه بخت تست | * | چه شکنی این کارگاه ای نادرست |
۱۵۸۷ | N | گوییاش پنهان زنم آتش زنه | * | نه به قلب از قلب باشد روزنه |
۱۵۸۸ | N | آخر از روزن ببیند فکر تو | * | دل گواهی میدهد زین ذکر تو |
۱۵۸۹ | N | گیر در رویت نمالد از کرم | * | هر چه گویی خندد و گوید نعم |
۱۵۹۰ | N | او نمیخندد ز ذوق مالشت | * | او همیخندد بر آن اسگالشت |
۱۵۹۱ | N | پس خداعی را خداعی شد جزا | * | کاسه زن کوزه بخور اینک سزا |
۱۵۹۲ | N | گر بدی با تو و را خندهی رضا | * | صد هزاران گل شکفتی مر ترا |
۱۵۹۳ | N | چون دل او در رضا آرد عمل | * | آفتابی دان که آید در حمل |
۱۵۹۴ | N | زو بخندد هم نهار و هم بهار | * | در هم آمیزد شکوفه و سبزهزار |
۱۵۹۵ | N | صد هزاران بلبل و قمری نوا | * | افکنند اندر جهان بینوا |
۱۵۹۶ | N | چون که برگ روح خود زرد و سیاه | * | میببینی چون ندانی خشم شاه |
۱۵۹۷ | N | آفتاب شاه در برج عتاب | * | میکند روها سیه همچون کباب |
۱۵۹۸ | N | آن عطارد را ورقها جان ماست | * | آن سپیدی و آن سیه میزان ماست |
۱۵۹۹ | N | باز منشوری نویسد سرخ و سبز | * | تا رهند ارواح از سودا و عجز |
۱۶۰۰ | N | سرخ و سبز افتاد نسخ نو بهار | * | چون خط قوس و قزح در اعتبار |
block:2030
۱۶۰۱ | N | رحمت صد تو بر آن بلقیس باد | * | که خدایش عقل صد مرده بداد |
۱۶۰۲ | N | هدهدی نامه بیاورد و نشان | * | از سلیمان چند حرفی با بیان |
۱۶۰۳ | N | خواند او آن نکتهای با شمول | * | با حقارت ننگرید اندر رسول |
۱۶۰۴ | N | جسم هدهد دید و جان عنقاش دید | * | حس چو کفی دید و دل دریاش دید |
۱۶۰۵ | N | عقل با حس زین طلسمات دو رنگ | * | چون محمد با ابو جهلان به جنگ |
۱۶۰۶ | N | کافران دیدند احمد را بشر | * | چون ندیدند از وی انْشَقَّ الْقَمَرُ |
۱۶۰۷ | N | خاک زن در دیدهی حس بین خویش | * | دیدهی حس دشمن عقل است و کیش |
۱۶۰۸ | N | دیدهی حس را خدا اعماش خواند | * | بت پرستش گفت و ضد ماش خواند |
۱۶۰۹ | N | ز انکه او کف دید و دریا را ندید | * | ز انکه حالی دید و فردا را ندید |
۱۶۱۰ | N | خواجهی فردا و حالی پیش او | * | او نمیبیند ز گنجی جز تسو |
۱۶۱۱ | N | ذرهای ز آن آفتاب آرد پیام | * | آفتاب آن ذره را گردد غلام |
۱۶۱۲ | N | قطرهای کز بحر وحدت شد سفیر | * | هفت بحر آن قطره را باشد اسیر |
۱۶۱۳ | N | گر کف خاکی شود چالاک او | * | پیش خاکش سر نهد افلاک او |
۱۶۱۴ | N | خاک آدم چون که شد چالاک حق | * | پیش خاکش سر نهند املاک حق |
۱۶۱۵ | N | السَّماءُ انْشَقَّتْ آخر از چه بود | * | از یکی چشمی که خاکی بر گشود |
۱۶۱۶ | N | خاک از دردی نشیند زیر آب | * | خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب |
۱۶۱۷ | N | آن لطافت پس بدان کز آب نیست | * | جز عطای مبدع وهاب نیست |
۱۶۱۸ | N | گر کند سفلی هوا و نار را | * | ور ز گل او بگذراند خار را |
۱۶۱۹ | N | حاکم است و یَفْعَلُ اللَّهُ ما یشا | * | کاو ز عین درد انگیزد دوا |
۱۶۲۰ | N | گر هوا و نار را سفلی کند | * | تیرگی و دردی و ثقلی کند |
۱۶۲۱ | N | ور زمین و آب را علوی کند | * | راه گردون را بپا مطوی کند |
۱۶۲۲ | N | پس یقین شد که تُعِزُّ مَنْ تشا | * | خاکیی را گفت پرها بر گشا |
۱۶۲۳ | N | آتشی را گفت رو ابلیس شو | * | زیر هفتم خاک با تلبیس شو |
۱۶۲۴ | N | آدم خاکی برو تو بر سها | * | ای بلیس آتشی رو تا ثری |
۱۶۲۵ | N | چار طبع و علت اولی نیام | * | در تصرف دایما من باقیام |
۱۶۲۶ | N | کار من بیعلت است و مستقیم | * | هست تقدیرم نه علت ای سقیم |
۱۶۲۷ | N | عادت خود را بگردانم به وقت | * | این غبار از پیش بنشانم به وقت |
۱۶۲۸ | N | بحر را گویم که هین پر نار شو | * | گویم آتش را که رو گلزار شو |
۱۶۲۹ | N | کوه را گویم سبک شو همچو پشم | * | چرخ را گویم فرو در پیش چشم |
۱۶۳۰ | N | گویم ای خورشید مقرون شو به ماه | * | هر دو را سازم چو دو ابر سیاه |
۱۶۳۱ | N | چشمهی خورشید را سازیم خشک | * | چشمهی خون را به فن سازیم مشک |
۱۶۳۲ | N | آفتاب و مه چو دو گاو سیاه | * | یوغ بر گردن ببنددشان اله |
block:2031
۱۶۳۳ | N | مقریی میخواند از روی کتاب | * | ماؤُکُمْ غَوْراً ز چشمه بندم آب |
۱۶۳۴ | N | آب را در غورها پنهان کنم | * | چشمهها را خشک و خشکستان کنم |
۱۶۳۵ | N | آب را در چشمه کی آرد دگر | * | جز من بیمثل با فضل و خطر |
۱۶۳۶ | N | فلسفی منطقی مستهان | * | میگذشت از سوی مکتب آن زمان |
۱۶۳۷ | N | چون که بشنید آیت او از ناپسند | * | گفت آریم آب را ما با کلند |
۱۶۳۸ | N | ما بزخم بیل و تیزی تبر | * | آب را آریم از پستی ز بر |
۱۶۳۹ | N | شب بخفت و دید او یک شیر مرد | * | زد طپانچه هر دو چشمش کور کرد |
۱۶۴۰ | N | گفت زین دو چشمهی چشم ای شقی | * | با تبر نوری بر آر ار صادقی |
۱۶۴۱ | N | روز بر جست و دو چشم کور دید | * | نور فایض از دو چشمش ناپدید |
۱۶۴۲ | N | گر بنالیدی و مستغفر شدی | * | نور رفته از کرم ظاهر شدی |
۱۶۴۳ | N | لیک استغفار هم در دست نیست | * | ذوق توبه نقل هر سر مست نیست |
۱۶۴۴ | N | زشتی اعمال و شومی جحود | * | راه توبه بر دل او بسته بود |
۱۶۴۵ | N | دل به سختی همچو روی سنگ گشت | * | چون شکافد توبه آن را بهر کشت |
۱۶۴۶ | N | چون شعیبی کو که تا او را دعا | * | بهر کشتن خاک سازد کوه را |
۱۶۴۷ | N | از نیاز و اعتقاد آن خلیل | * | گشت ممکن امر صعب و مستحیل |
۱۶۴۸ | N | یا به دریوزهی مقوقس از رسول | * | سنگلاخی مزرعی شد با اصول |
۱۶۴۹ | N | همچنین بر عکس آن انکار مرد | * | مس کند زر را و صلحی را نبرد |
۱۶۵۰ | N | کهربای مسخ آمد این دغا | * | خاک قابل را کند سنگ و حصا |
۱۶۵۱ | N | هر دلی را سجده هم دستور نیست | * | مزد رحمت قسم هر مزدور نیست |
۱۶۵۲ | N | هین بپشت آن مکن جرم و گناه | * | که کنم توبه در آیم در پناه |
۱۶۵۳ | N | میبباید تاب و آبی توبه را | * | شرط شد برق و سحابی توبه را |
۱۶۵۴ | N | آتش و آبی بباید میوه را | * | واجب آید ابر و برق این شیوه را |
۱۶۵۵ | N | تا نباشد برق دل و ابر دو چشم | * | کی نشیند آتش تهدید و خشم |
۱۶۵۶ | N | کی بروید سبزهی ذوق وصال | * | کی بجوشد چشمهها ز آب زلال |
۱۶۵۷ | N | کی گلستان راز گوید با چمن | * | کی بنفشه عهد بندد با سمن |
۱۶۵۸ | N | کی چناری کف گشاید در دعا | * | کی درختی سر فشاند در هوا |
۱۶۵۹ | N | کی شکوفه آستین پر نثار | * | بر فشاندن گیرد ایام بهار |
۱۶۶۰ | N | کی فروزد لاله را رخ همچو خون | * | کی گل از کیسه بر آرد زر برون |
۱۶۶۱ | N | کی بیاید بلبل و گل بو کند | * | کی چو طالب فاخته کوکو کند |
۱۶۶۲ | N | کی بگوید لکلک آن لک لک به جان | * | لک چه باشد ملک تست ای مستعان |
۱۶۶۳ | N | کی نماید خاک اسرار ضمیر | * | کی شود بیآسمان بستان منیر |
۱۶۶۴ | N | از کجا آوردهاند آن حلهها | * | من کریم من رحیم کلها |
۱۶۶۵ | N | آن لطافتها نشان شاهدی است | * | آن نشان پای مرد عابدی است |
۱۶۶۶ | N | آن شود شاد از نشان کاو دید شاه | * | چون ندید او را نباشد انتباه |
۱۶۶۷ | N | روح آن کس کاو به هنگام أَ لَسْتُ | * | دید رب خویش و شد بیخویش و مست |
۱۶۶۸ | N | او شناسد بوی می کاو می بخورد | * | چون نخورد او می چه داند بوی کرد |
۱۶۶۹ | N | ز انکه حکمت همچو ناقهی ضاله است | * | همچو دلاله شهان را داله است |
۱۶۷۰ | N | تو ببینی خواب در یک خوش لقا | * | کاو دهد وعده و نشانی مر ترا |
۱۶۷۱ | N | که مراد تو شود اینک نشان | * | که بپیش آید ترا فردا فلان |
۱۶۷۲ | N | یک نشانی آن که او باشد سوار | * | یک نشانی که ترا گیرد کنار |
۱۶۷۳ | N | یک نشانی که بخندد پیش تو | * | یک نشان که دست بندد پیش تو |
۱۶۷۴ | N | یک نشانی آن که این خواب از هوس | * | چون شود فردا نگویی پیش کس |
۱۶۷۵ | N | ز ان نشان با والد یحیی بگفت | * | که نیایی تا سه روز اصلا به گفت |
۱۶۷۶ | N | تا سه شب خامش کن از نیک و بدت | * | این نشان باشد که یحیی آیدت |
۱۶۷۷ | N | دم مزن سه روز اندر گفتوگو | * | کاین سکوت است آیت مقصود تو |
۱۶۷۸ | N | هین میاور این نشان را تو به گفت | * | وین سخن را دار اندر دل نهفت |
۱۶۷۹ | N | این نشانها گویدش همچون شکر | * | این چه باشد صد نشانی دگر |
۱۶۸۰ | N | این نشان آن بود کان ملک و جاه | * | که همیجویی بیابی از اله |
۱۶۸۱ | N | آن که میگریی به شبهای دراز | * | و انکه میسوزی سحرگه در نیاز |
۱۶۸۲ | N | آن که بیآن روز تو تاریک شد | * | همچو دوکی گردنت باریک شد |
۱۶۸۳ | N | و آن چه دادی هر چه داری در زکات | * | چون زکات پاک بازان رختهات |
۱۶۸۴ | N | رختها دادی و خواب و رنگ رو | * | سر فدا کردی و گشتی همچو مو |
۱۶۸۵ | N | چند در آتش نشستی همچو عود | * | چند پیش تیغ رفتی همچو خود |
۱۶۸۶ | N | زین چنین بیچارگیها صد هزار | * | خوی عشاق است و ناید در شمار |
۱۶۸۷ | N | چون که شب این خواب دیدی روز شد | * | از امیدش روز تو پیروز شد |
۱۶۸۸ | N | چشم گردان کردهای بر چپ و راست | * | کان نشان و آن علامتها کجاست |
۱۶۸۹ | N | بر مثال برگ میلرزی که وای | * | گر رود روز و نشان ناید به جای |
۱۶۹۰ | N | میدوی در کوی و بازار و سرا | * | چون کسی کاو گم کند گوساله را |
۱۶۹۱ | N | خواجه خیر است این دوادو چیستت | * | گم شده اینجا که داری کیستت |
۱۶۹۲ | N | گوییاش خیر است لیکن خیر من | * | کس نشاید که بداند غیر من |
۱۶۹۳ | N | گر بگویم نک نشانم فوت شد | * | چون نشان شد فوت وقت موت شد |
۱۶۹۴ | N | بنگری در روی هر مرد سوار | * | گویدت منگر مرا دیوانهوار |
۱۶۹۵ | N | گوییاش من صاحبی گم کردهام | * | رو به جستجوی او آوردهام |
۱۶۹۶ | N | دولتت پاینده بادا ای سوار | * | رحم کن بر عاشقان معذور دار |
۱۶۹۷ | N | چون طلب کردی به جد آمد نظر | * | جد خطا نکند چنین آمد خبر |
۱۶۹۸ | N | ناگهان آمد سواری نیک بخت | * | پس گرفت اندر کنارت سخت سخت |
۱۶۹۹ | N | تو شدی بیهوش و افتادی به طاق | * | بیخبر گفت اینت سالوس و نفاق |
۱۷۰۰ | N | او چه میبیند در او این شور چیست | * | او نداند کان نشان وصل کیست |
۱۷۰۱ | N | این نشان در حق او باشد که دید | * | آن دگر را کی نشان آید پدید |
۱۷۰۲ | N | هر زمان کز وی نشانی میرسید | * | شخص را جانی به جانی میرسید |
۱۷۰۳ | N | ماهی بیچاره را پیش آمد آب | * | این نشانها تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ |
۱۷۰۴ | N | پس نشانیها که اندر انبیاست | * | خاص آن جان را بود کاو آشناست |
۱۷۰۵ | N | این سخن ناقص بماند و بیقرار | * | دل ندارم بیدلم معذور دار |
۱۷۰۶ | N | ذرهها را کی تواند کس شمرد | * | خاصه آن کاو عشق عقل او ببرد |
۱۷۰۷ | N | میشمارم برگهای باغ را | * | میشمارم بانگ کبک و زاغ را |
۱۷۰۸ | N | در شمار اندر نیاید لیک من | * | میشمارم بهر رشد ممتحن |
۱۷۰۹ | N | نحس کیوان یا که سعد مشتری | * | ناید اندر حصر گر چه بشمری |
۱۷۱۰ | N | لیک هم بعضی از این هر دو اثر | * | شرح باید کرد یعنی نفع و ضر |
۱۷۱۱ | N | تا شود معلوم آثار قضا | * | شمه ای مر اهل سعد و نحس را |
۱۷۱۲ | N | طالع آن کس که باشد مشتری | * | شاد گردد از نشاط و سروری |
۱۷۱۳ | N | و انکه را طالع زحل از هر شرور | * | احتیاطش لازم آید در امور |
۱۷۱۴ | N | گر بگویم آن زحل استاره را | * | ز آتشش سوزد مر آن بیچاره را |
۱۷۱۵ | N | اذْکُرُوا اللَّهَ* شاه ما دستور داد | * | اندر آتش دید ما را نور داد |
۱۷۱۶ | N | گفت اگر چه پاکم از ذکر شما | * | نیست لایق مر مرا تصویرها |
۱۷۱۷ | N | لیک هرگز مست تصویر و خیال | * | در نیابد ذات ما را بیمثال |
۱۷۱۸ | N | ذکر جسمانه خیال ناقص است | * | وصف شاهانه از آنها خالص است |
۱۷۱۹ | N | شاه را گوید کسی جولاه نیست | * | این چه مدح است این مگر آگاه نیست |
block:2032
۱۷۲۰ | N | دید موسی یک شبانی را به راه | * | کاو همیگفت ای خدا و ای اله |
۱۷۲۱ | N | تو کجایی تا شوم من چاکرت | * | چارقت دوزم کنم شانه سرت |
۱۷۲۲ | N | جامهات شویم شپشهایت کشم | * | شیر پیشت آورم ای محتشم |
۱۷۲۳ | N | دستکت بوسم بمالم پایکت | * | وقت خواب آید بروبم جایکت |
۱۷۲۴ | N | ای فدای تو همه بزهای من | * | ای به یادت هیهی و هیهای من |
۱۷۲۵ | N | این نمط بیهوده میگفت آن شبان | * | گفت موسی با کی است این ای فلان |
۱۷۲۶ | N | گفت با آن کس که ما را آفرید | * | این زمین و چرخ از او آمد پدید |
۱۷۲۷ | N | گفت موسی های خیرهسر شدی | * | خود مسلمان ناشده کافر شدی |
۱۷۲۸ | N | این چه ژاژست و چه کفر است و فشار | * | پنبهای اندر دهان خود فشار |
۱۷۲۹ | N | گند کفر تو جهان را گنده کرد | * | کفر تو دیبای دین را ژنده کرد |
۱۷۳۰ | N | چارق و پا تابه لایق مر تراست | * | آفتابی را چنینها کی رواست |
۱۷۳۱ | N | گر نبندی زین سخن تو حلق را | * | آتشی آید بسوزد خلق را |
۱۷۳۲ | N | آتشی گر نامده ست این دود چیست | * | جان سیه گشته روان مردود چیست |
۱۷۳۳ | N | گر همیدانی که یزدان داور است | * | ژاژ و گستاخی ترا چون باور است |
۱۷۳۴ | N | دوستی بیخرد خود دشمنی است | * | حق تعالی زین چنین خدمت غنی است |
۱۷۳۵ | N | با که میگویی تو این با عم و خال | * | جسم و حاجت در صفات ذو الجلال |
۱۷۳۶ | N | شیر او نوشد که در نشو و نماست | * | چارق او پوشد که او محتاج پاست |
۱۷۳۷ | N | ور برای بندهش است این گفتوگو | * | آن که حق گفت او من است و من خود او |
۱۷۳۸ | N | آن که گفت انی مرضت لم تعد | * | من شدم رنجور او تنها نشد |
۱۷۳۹ | N | آن که بییسمع و بییبصر شده ست | * | در حق آن بنده این هم بیهده ست |
۱۷۴۰ | N | بیادب گفتن سخن با خاص حق | * | دل بمیراند سیه دارد ورق |
۱۷۴۱ | N | گر تو مردی را بخوانی فاطمه | * | گر چه یک جنسند مرد و زن همه |
۱۷۴۲ | N | قصد خون تو کند تا ممکن است | * | گر چه خوش خو و حلیم و ساکن است |
۱۷۴۳ | N | فاطمه مدح است در حق زنان | * | مرد را گویی بود زخم سنان |
۱۷۴۴ | N | دست و پا در حق ما استایش است | * | در حق پاکی حق آلایش است |
۱۷۴۵ | N | لَمْ یَلِدْ لَمْ یُولَدْ او را لایق است | * | والد و مولود را او خالق است |
۱۷۴۶ | N | هر چه جسم آمد ولادت وصف اوست | * | هر چه مولود است او زین سوی جوست |
۱۷۴۷ | N | ز انکه از کون و فساد است و مهین | * | حادث است و محدثی خواهد یقین |
۱۷۴۸ | N | گفت ای موسی دهانم دوختی | * | و ز پشیمانی تو جانم سوختی |
۱۷۴۹ | N | جامه را بدرید و آهی کرد تفت | * | سر نهاد اندر بیابانی و رفت |
block:2033
۱۷۵۰ | N | وحی آمد سوی موسی از خدا | * | بندهی ما را ز ما کردی جدا |
۱۷۵۱ | N | تو برای وصل کردن آمدی | * | نی برای فصل کردن آمدی |
۱۷۵۲ | N | تا توانی پا منه اندر فراق | * | أبغض الأشیاء عندی الطلاق |
۱۷۵۳ | N | هر کسی را سیرتی بنهادهام | * | هر کسی را اصطلاحی دادهام |
۱۷۵۴ | N | در حق او مدح و در حق تو ذم | * | در حق او شهد و در حق تو سم |
۱۷۵۵ | N | ما بری از پاک و ناپاکی همه | * | از گران جانی و چالاکی همه |
۱۷۵۶ | N | من نکردم امر تا سودی کنم | * | بلکه تا بر بندگان جودی کنم |
۱۷۵۷ | N | هندوان را اصطلاح هند مدح | * | سندیان را اصطلاح سند مدح |
۱۷۵۸ | N | من نگردم پاک از تسبیحشان | * | پاک هم ایشان شوند و در فشان |
۱۷۵۹ | N | ما زبان را ننگریم و قال را | * | ما روان را بنگریم و حال را |
۱۷۶۰ | N | ناظر قلبیم اگر خاشع بود | * | گر چه گفت لفظ ناخاضع رود |
۱۷۶۱ | N | ز انکه دل جوهر بود گفتن عرض | * | پس طفیل آمد عرض جوهر غرض |
۱۷۶۲ | N | چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز | * | سوز خواهم سوز با آن سوز ساز |
۱۷۶۳ | N | آتشی از عشق در جان بر فروز | * | سربهسر فکر و عبارت را بسوز |
۱۷۶۴ | N | موسیا آداب دانان دیگرند | * | سوخته جان و روانان دیگرند |
۱۷۶۵ | N | عاشقان را هر نفس سوزیدنی ست | * | بر ده ویران خراج و عشر نیست |
۱۷۶۶ | N | گر خطا گوید و را خاطی مگو | * | گر بود پر خون شهید او را مشو |
۱۷۶۷ | N | خون شهیدان را ز آب اولیتر است | * | این خطا از صد ثواب اولیتر است |
۱۷۶۸ | N | در درون کعبه رسم قبله نیست | * | چه غم ار غواص را پاچیله نیست |
۱۷۶۹ | N | تو ز سر مستان قلاووزی مجو | * | جامه چاکان را چه فرمایی رفو |
۱۷۷۰ | N | ملت عشق از همه دینها جداست | * | عاشقان را ملت و مذهب خداست |
۱۷۷۱ | N | لعل را گر مهر نبود باک نیست | * | عشق در دریای غم غمناک نیست |
block:2034
۱۷۷۲ | N | بعد از آن در سر موسی حق نهفت | * | رازهایی کان نمیآید به گفت |
۱۷۷۳ | N | بر دل موسی سخنها ریختند | * | دیدن و گفتن به هم آمیختند |
۱۷۷۴ | N | چند بیخود گشت و چند آمد به خود | * | چند پرید از ازل سوی ابد |
۱۷۷۵ | N | بعد از این گر شرح گویم ابلهی است | * | ز انکه شرح این ورای آگهی است |
۱۷۷۶ | N | ور بگویم عقلها را بر کند | * | ور نویسم بس قلمها بشکند |
۱۷۷۷ | N | چون که موسی این عتاب از حق شنید | * | در بیابان در پی چوپان دوید |
۱۷۷۸ | N | بر نشان پای آن سر گشته راند | * | گرد از پردهی بیابان بر فشاند |
۱۷۷۹ | N | گام پای مردم شوریده خود | * | هم ز گام دیگران پیدا بود |
۱۷۸۰ | N | یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب | * | یک قدم چون پیل رفته بر وریب |
۱۷۸۱ | N | گاه چون موجی بر افرازان علم | * | گاه چون ماهی روانه بر شکم |
۱۷۸۲ | N | گاه بر خاکی نبشته حال خود | * | همچو رمالی که رملی بر زند |
۱۷۸۳ | N | عاقبت دریافت او را و بدید | * | گفت مژده ده که دستوری رسید |
۱۷۸۴ | N | هیچ آدابی و ترتیبی مجو | * | هر چه میخواهد دل تنگت بگو |
۱۷۸۵ | N | کفر تو دین است و دینت نور جان | * | ایمنی و ز تو جهانی در امان |
۱۷۸۶ | N | ای معاف یَفْعَلُ اللَّهُ ما یشا | * | بیمحابا رو زبان را بر گشا |
۱۷۸۷ | N | گفت ای موسی از آن بگذشتهام | * | من کنون در خون دل آغشتهام |
۱۷۸۸ | N | من ز سدرهی منتهی بگذشتهام | * | صد هزاران ساله ز آن سو رفتهام |
۱۷۸۹ | N | تازیانه بر زدی اسبم بگشت | * | گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت |
۱۷۹۰ | N | محرم ناسوت ما لاهوت باد | * | آفرین بر دست و بر بازوت باد |
۱۷۹۱ | N | حال من اکنون برون از گفتن است | * | این چه میگویم نه احوال من است |
۱۷۹۲ | N | نقش میبینی که در آیینهای است | * | نقش تست آن نقش آن آیینه نیست |
۱۷۹۳ | N | دم که مرد نایی اندر نای کرد | * | در خور نای است نه در خورد مرد |
۱۷۹۴ | N | هان و هان گر حمد گویی گر سپاس | * | همچو نافرجام آن چوپان شناس |
۱۷۹۵ | N | حمد تو نسبت بدان گر بهتر است | * | لیک آن نسبت به حق هم ابتر است |
۱۷۹۶ | N | چند گویی چون غطا برداشتند | * | کاین نبوده ست آن که میپنداشتند |
۱۷۹۷ | N | این قبول ذکر تو از رحمت است | * | چون نماز مستحاضه رخصت است |
۱۷۹۸ | N | با نماز او بیالوده ست خون | * | ذکر تو آلودهی تشبیه و چون |
۱۷۹۹ | N | خون پلید است و به آبی میرود | * | لیک باطن را نجاستها بود |
۱۸۰۰ | N | کان به غیر آب لطف کردگار | * | کم نگردد از درون مرد کار |
۱۸۰۱ | N | در سجودت کاش رو گردانیای | * | معنی سبحان ربی دانیای |
۱۸۰۲ | N | کای سجودم چون وجودم ناسزا | * | مر بدی را تو نکویی ده جزا |
۱۸۰۳ | N | این زمین از حلم حق دارد اثر | * | تا نجاست برد و گلها داد بر |
۱۸۰۴ | N | تا بپوشد او پلیدیهای ما | * | در عوض بر روید از وی غنچهها |
۱۸۰۵ | N | پس چو کافر دید کاو در داد و جود | * | کمتر و بیمایه تر از خاک بود |
۱۸۰۶ | N | از وجود او گل و میوه نرست | * | جز فساد جمله پاکیها نجست |
۱۸۰۷ | N | گفت واپس رفتهام من در ذهاب | * | حسرتا یا لیتنی کنت تراب |
۱۸۰۸ | N | کاش از خاکی سفر نگزیدمی | * | همچو خاکی دانهای میچیدمی |
۱۸۰۹ | N | چون سفر کردم مرا راه آزمود | * | زین سفر کردن ره آوردم چه بود |
۱۸۱۰ | N | ز آن همه میلش سوی خاک است کاو | * | در سفر سودی نبیند پیش رو |
۱۸۱۱ | N | روی واپس کردنش آن حرص و آز | * | روی در ره کردنش صدق و نیاز |
۱۸۱۲ | N | هر گیا را کش بود میل علا | * | در مزید است و حیات و در نما |
۱۸۱۳ | N | چون که گردانید سر سوی زمین | * | در کمی و خشکی و نقص و غبین |
۱۸۱۴ | N | میل روحت چون سوی بالا بود | * | در تزاید مرجعت آن جا بود |
۱۸۱۵ | N | ور نگون ساری سرت سوی زمین | * | آفلی حق لا یحب الآفلین |
block:2035
۱۸۱۶ | N | گفت موسی ای کریم کارساز | * | ای که یک دم ذکر تو عمر دراز |
۱۸۱۷ | N | نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل | * | چون ملایک اعتراضی کرد دل |
۱۸۱۸ | N | که چه مقصود است نقشی ساختن | * | و اندر او تخم فساد انداختن |
۱۸۱۹ | N | آتش ظلم و فساد افروختن | * | مسجد و سجده کنان را سوختن |
۱۸۲۰ | N | مایهی خونابه و زردآبه را | * | جوش دادن از برای لابه را |
۱۸۲۱ | N | من یقین دانم که عین حکمت است | * | لیک مقصودم عیان و رویت است |
۱۸۲۲ | N | آن یقین میگویدم خاموش کن | * | حرص رویت گویدم نه جوش کن |
۱۸۲۳ | N | مر ملایک را نمودی سر خویش | * | کاین چنین نوشی همیارزد به نیش |
۱۸۲۴ | N | عرضه کردی نور آدم را عیان | * | بر ملایک گشت مشکلها بیان |
۱۸۲۵ | N | حشر تو گوید که سر مرگ چیست | * | میوهها گویند سر برگ چیست |
۱۸۲۶ | N | سر خون و نطفه حسن آدمی است | * | سابق هر بیشیی آخر کمی است |
۱۸۲۷ | N | لوح را اول بشوید بیوقوف | * | آن گهی بروی نویسد او حروف |
۱۸۲۸ | N | خون کند دل را و اشک مستهان | * | بر نویسد بر وی اسرار آن گهان |
۱۸۲۹ | N | وقت شستن لوح را باید شناخت | * | که مر آن را دفتری خواهند ساخت |
۱۸۳۰ | N | چون اساس خانهای میافگنند | * | اولین بنیاد را بر میکنند |
۱۸۳۱ | N | گل بر آرند اول از قعر زمین | * | تا به آخر بر کشی ماء معین |
۱۸۳۲ | N | از حجامت کودکان گریند زار | * | که نمیدانند ایشان سر کار |
۱۸۳۳ | N | مرد خود زر میدهد حجام را | * | مینوازد نیش خون آشام را |
۱۸۳۴ | N | میدود حمال زی بار گران | * | میرباید بار را از دیگران |
۱۸۳۵ | N | جنگ حمالان برای بار بین | * | این چنین است اجتهاد کار بین |
۱۸۳۶ | N | چون گرانیها اساس راحت است | * | تلخها هم پیشوای نعمت است |
۱۸۳۷ | N | حفت الجنة بمکروهاتنا | * | حفت النیران من شهواتنا |
۱۸۳۸ | N | تخم مایهی آتشت شاخ تر است | * | سوختهی آتش قرین کوثر است |
۱۸۳۹ | N | هر که در زندان قرین محنتی است | * | آن جزای لقمهای و شهوتی است |
۱۸۴۰ | N | هر که در قصری قرین دولتی است | * | آن جزای کارزار و محنتی است |
۱۸۴۱ | N | هر که را دیدی به زر و سیم فرد | * | دان که اندر کسب کردن صبر کرد |
۱۸۴۲ | N | بیسبب بیند چو دیده شد گذار | * | تو که در حسی سبب را گوش دار |
۱۸۴۳ | N | آن که بیرون از طبایع جان اوست | * | منصب خرق سببها آن اوست |
۱۸۴۴ | N | بیسبب بیند نه از آب و گیا | * | چشم چشمهی معجزات انبیا |
۱۸۴۵ | N | این سبب همچون طبیب است و علیل | * | این سبب همچون چراغ است و فتیل |
۱۸۴۶ | N | شب چراغت را فتیل نو بتاب | * | پاک دان زینها چراغ آفتاب |
۱۸۴۷ | N | رو تو کهگل ساز بهر سقف خان | * | سقف گردون را ز کهگل پاک دان |
۱۸۴۸ | N | اه که چون دل دار ما غم سوز شد | * | خلوت شب در گذشت و روز شد |
۱۸۴۹ | N | جز به شب جلوه نباشد ماه را | * | جز به درد دل مجو دل خواه را |
۱۸۵۰ | N | ترک عیسی کرده خر پروردهای | * | لاجرم چون خر برون پردهای |
۱۸۵۱ | N | طالع عیسی است علم و معرفت | * | طالع خر نیست ای تو خر صفت |
۱۸۵۲ | N | نالهی خر بشنوی رحم آیدت | * | پس ندانی خر خری فرمایدت |
۱۸۵۳ | N | رحم بر عیسی کن و بر خر مکن | * | طبع را بر عقل خود سرور مکن |
۱۸۵۴ | N | طبع را هل تا بگرید زار زار | * | تو از او بستان و وام جان گزار |
۱۸۵۵ | N | سالها خربنده بودی بس بود | * | ز انکه خربنده ز خر واپس بود |
۱۸۵۶ | N | ز اخروهن مرادش نفس تست | * | کاو به آخر باید و عقلت نخست |
۱۸۵۷ | N | هم مزاج خر شده ست این عقل پست | * | فکرش این که چون علف آرم بدست |
۱۸۵۸ | N | آن خر عیسی مزاج دل گرفت | * | در مقام عاقلان منزل گرفت |
۱۸۵۹ | N | ز انکه غالب عقل بود و خر ضعیف | * | از سوار زفت گردد خر نحیف |
۱۸۶۰ | N | و ز ضعیفی عقل تو ای خر بها | * | این خر پژمرده گشته ست اژدها |
۱۸۶۱ | N | گر ز عیسی گشتهای رنجور دل | * | هم از او صحت رسد او را مهل |
۱۸۶۲ | N | چونی ای عیسای عیسی دم ز رنج | * | که نبود اندر جهان بیمار گنج |
۱۸۶۳ | N | چونی ای عیسی ز دیدار جهود | * | چونی ای یوسف ز مکار حسود |
۱۸۶۴ | N | تو شب و روز از پی این قوم غمر | * | چون شب و روزی مدد بخشای عمر |
۱۸۶۵ | N | چونی از صفراییان بیهنر | * | چه هنر زاید ز صفرا درد سر |
۱۸۶۶ | N | تو همان کن که کند خورشید شرق | * | ما نفاق و حیله و دزدی و زرق |
۱۸۶۷ | N | تو عسل ما سرکه در دنیا و دین | * | دفع این صفرا بود سرکنگبین |
۱۸۶۸ | N | سرکه افزودیم ما قوم زحیر | * | تو عسل بفزا کرم را وامگیر |
۱۸۶۹ | N | این سزید از ما چنان آمد ز ما | * | ریگ اندر چشم چه فزاید عما |
۱۸۷۰ | N | آن سزد از تو أیا کحل عزیز | * | که بیابد از تو هر ناچیز چیز |
۱۸۷۱ | N | ز آتش این ظالمانت دل کباب | * | از تو جمله اهد قومی بد خطاب |
۱۸۷۲ | N | کان عودی در تو گر آتش زنند | * | این جهان از عطر و ریحان آگنند |
۱۸۷۳ | N | تو نه آن عودی کز آتش کم شود | * | تو نه آن روحی که اسیر غم شود |
۱۸۷۴ | N | عود سوزد کان عود از سوز دور | * | باد کی حمله برد بر اصل نور |
۱۸۷۵ | N | ای ز تو مر آسمانها را صفا | * | ای جفای تو نکوتر از وفا |
۱۸۷۶ | N | ز انکه از عاقل جفایی گر رود | * | از وفای جاهلان آن به بود |
۱۸۷۷ | N | گفت پیغمبر عداوت از خرد | * | بهتر از مهری که از جاهل رسد |
block:2036
۱۸۷۸ | N | عاقلی بر اسب میآمد سوار | * | در دهان خفتهای میرفت مار |
۱۸۷۹ | N | آن سوار آن را بدید و میشتافت | * | تا رماند مار را فرصت نیافت |
۱۸۸۰ | N | چون که از عقلش فراوان بد مدد | * | چند دبوسی قوی بر خفته زد |
۱۸۸۱ | N | برد او را زخم آن دبوس سخت | * | زو گریزان تا به زیر یک درخت |
۱۸۸۲ | N | سیب پوسیده بسی بد ریخته | * | گفت از این خور ای به درد آویخته |
۱۸۸۳ | N | سیب چندان مر و را در خورد داد | * | کز دهانش باز بیرون میفتاد |
۱۸۸۴ | N | بانگ میزد کای امیر آخر چرا | * | قصد من کردی تو نادیده جفا |
۱۸۸۵ | N | گر ترا ز اصل است با جانم ستیز | * | تیغ زن یک بارگی خونم بریز |
۱۸۸۶ | N | شوم ساعت که شدم بر تو پدید | * | ای خنک آن را که روی تو ندید |
۱۸۸۷ | N | بیجنایت بیگنه بیبیش و کم | * | ملحدان جایز ندارند این ستم |
۱۸۸۸ | N | میجهد خون از دهانم با سخن | * | ای خدا آخر مکافاتش تو کن |
۱۸۸۹ | N | هر زمان میگفت او نفرین نو | * | اوش میزد کاندر این صحرا بدو |
۱۸۹۰ | N | زخم دبوس و سوار همچو باد | * | میدوید و باز در رو میفتاد |
۱۸۹۱ | N | ممتلی و خوابناک و سست بد | * | پا و رویش صد هزاران زخم شد |
۱۸۹۲ | N | تا شبانگه میکشید و میگشاد | * | تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد |
۱۸۹۳ | N | زو بر آمد خوردهها زشت و نکو | * | مار با آن خورده بیرون جست از او |
۱۸۹۴ | N | چون بدید از خود برون آن مار را | * | سجده آورد آن نکو کردار را |
۱۸۹۵ | N | سهم آن مار سیاه زشت زفت | * | چون بدید آن دردها از وی برفت |
۱۸۹۶ | N | گفت خود تو جبرییل رحمتی | * | یا خدایی که ولی نعمتی |
۱۸۹۷ | N | ای مبارک ساعتی که دیدیام | * | مرده بودم جان نو بخشیدیام |
۱۸۹۸ | N | تو مرا جویان مثال مادران | * | من گریزان از تو مانند خران |
۱۸۹۹ | N | خر گریزد از خداوند از خری | * | صاحبش در پی ز نیکو گوهری |
۱۹۰۰ | N | نه از پی سود و زیان میجویدش | * | لیک تا در گرگش ندرد یا ددش |
۱۹۰۱ | N | ای خنک آن را که بیند روی تو | * | یا در افتد ناگهان در کوی تو |
۱۹۰۲ | N | ای روان پاک بستوده ترا | * | چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا |
۱۹۰۳ | N | ای خداوند و شهنشاه و امیر | * | من نگفتم جهل من گفت آن مگیر |
۱۹۰۴ | N | شمهای زین حال اگر دانستمی | * | گفتن بیهوده کی تانستمی |
۱۹۰۵ | N | بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال | * | گر مرا یک رمز میگفتی ز حال |
۱۹۰۶ | N | لیک خامش کرده میآشوفتی | * | خامشانه بر سرم میکوفتی |
۱۹۰۷ | N | شد سرم کالیوه عقل از سر بجست | * | خاصه این سر را که مغزش کمتر است |
۱۹۰۸ | N | عفو کن ای خوب روی خوب کار | * | آن چه گفتم از جنون اندر گذار |
۱۹۰۹ | N | گفت اگر من گفتمی رمزی از آن | * | زهرهی تو آب گشتی آن زمان |
۱۹۱۰ | N | گر ترا من گفتمی اوصاف مار | * | ترس از جانت بر آوردی دمار |
۱۹۱۱ | N | مصطفی فرمود اگر گویم به راست | * | شرح آن دشمن که در جان شماست |
۱۹۱۲ | N | زهرههای پر دلان هم بر درد | * | نه رود ره نه غم کاری خورد |
۱۹۱۳ | N | نه دلش را تاب ماند در نیاز | * | نه تنش را قوت روزه و نماز |
۱۹۱۴ | N | همچو موشی پیش گربه لا شود | * | همچو بره پیش گرگ از جا رود |
۱۹۱۵ | N | اندر او نه حیله ماند نه روش | * | پس کنم ناگفته تان من پرورش |
۱۹۱۶ | N | همچو بو بکر ربابی تن زنم | * | دست چون داود در آهن زنم |
۱۹۱۷ | N | تا محال از دست من حالی شود | * | مرغ پر برکنده را بالی شود |
۱۹۱۸ | N | چون یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ بود | * | دست ما را دست خود فرمود احد |
۱۹۱۹ | N | پس مرا دست دراز آمد یقین | * | بر گذشته ز آسمان هفتمین |
۱۹۲۰ | N | دست من بنمود بر گردون هنر | * | مقریا بر خوان که انْشَقَّ الْقَمَرُ |
۱۹۲۱ | N | این صفت هم بهر ضعف عقلهاست | * | با ضعیفان شرح قدرت کی رواست |
۱۹۲۲ | N | خود بدانی چون بر آری سر ز خواب | * | ختم شد و الله أعلم بالصواب |
۱۹۲۳ | N | مر ترا نه قوت خوردن بدی | * | نه ره و پروای قی کردن بدی |
۱۹۲۴ | N | میشنیدم فحش و خر میراندم | * | رب یسر زیر لب میخواندم |
۱۹۲۵ | N | از سبب گفتن مرا دستور نه | * | ترک تو گفتن مرا مقدور نه |
۱۹۲۶ | N | هر زمان میگفتم از درد درون | * | اهد قومی إنهم لا یعلمون |
۱۹۲۷ | N | سجدهها میکرد آن رسته ز رنج | * | کای سعادت ای مرا اقبال و گنج |
۱۹۲۸ | N | از خدا یابی جزاها ای شریف | * | قوت شکرت ندارد این ضعیف |
۱۹۲۹ | N | شکر حق گوید ترا ای پیشوا | * | آن لب و چانه ندارم و آن نوا |
۱۹۳۰ | N | دشمنی عاقلان زینسان بود | * | زهر ایشان ابتهاج جان بود |
۱۹۳۱ | N | دوستی ابله بود رنج و ضلال | * | این حکایت بشنو از بهر مثال |
block:2037
۱۹۳۲ | N | اژدهایی خرس را در میکشید | * | شیر مردی رفت و فریادش رسید |
۱۹۳۳ | N | شیر مردانند در عالم مدد | * | آن زمان کافغان مظلومان رسد |
۱۹۳۴ | N | بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند | * | آن طرف چون رحمت حق میدوند |
۱۹۳۵ | N | آن ستونهای خللهای جهان | * | آن طبیبان مرضهای نهان |
۱۹۳۶ | N | محض مهر و داوری و رحمتند | * | همچو حق بیعلت و بیرشوتند |
۱۹۳۷ | N | این چه یاری میکنی یک بارگیش | * | گوید از بهر غم و بیچارگیش |
۱۹۳۸ | N | مهربانی شد شکار شیر مرد | * | در جهان دارو نجوید غیر درد |
۱۹۳۹ | N | هر کجا دردی دوا آن جا رود | * | هر کجا پستی است آب آن جا دود |
۱۹۴۰ | N | آب رحمت بایدت رو پست شو | * | و آن گهان خور خمر رحمت مست شو |
۱۹۴۱ | N | رحمت اندر رحمت آمد تا به سر | * | بر یکی رحمت فرومای ای پسر |
۱۹۴۲ | N | چرخ را در زیر پا آر ای شجاع | * | بشنو از فوق فلک بانگ سماع |
۱۹۴۳ | N | پنبهی وسواس بیرون کن ز گوش | * | تا به گوشت آید از گردون خروش |
۱۹۴۴ | N | پاک کن دو چشم را از موی عیب | * | تا ببینی باغ و سروستان غیب |
۱۹۴۵ | N | دفع کن از مغز و از بینی زکام | * | تا که ریح اللَّه در آید در مشام |
۱۹۴۶ | N | هیچ مگذار از تب و صفرا اثر | * | تا بیابی از جهان طعم شکر |
۱۹۴۷ | N | داروی مردی کن و عنین مپوی | * | تا برون آیند صد گون خوب روی |
۱۹۴۸ | N | کندهی تن را ز پای جان بکن | * | تا کند جولان به گرد آن چمن |
۱۹۴۹ | N | غل بخل از دست و گردن دور کن | * | بخت نو دریاب در چرخ کهن |
۱۹۵۰ | N | ور نمیتانی به کعبهی لطف پر | * | عرضه کن بیچارگی بر چارهگر |
۱۹۵۱ | N | زاری و گریه قوی سرمایهای است | * | رحمت کلی قویتر دایهای است |
۱۹۵۲ | N | دایه و مادر بهانه جو بود | * | تا که کی آن طفل او گریان شود |
۱۹۵۳ | N | طفل حاجات شما را آفرید | * | تا بنالید و شود شیرش پدید |
۱۹۵۴ | N | گفت ادْعُوا اللَّهَ بیزاری مباش | * | تا بجوشد شیرهای مهرهاش |
۱۹۵۵ | N | هوی هوی باد و شیر افشان ابر | * | در غم مااند یک ساعت تو صبر |
۱۹۵۶ | N | فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ بشنیدهای | * | اندر این پستی چه بر چفسیدهای |
۱۹۵۷ | N | ترس و نومیدیت دان آواز غول | * | میکشد گوش تو تا قعر سفول |
۱۹۵۸ | N | هر ندایی که ترا بالا کشید | * | آن ندا میدان که از بالا رسید |
۱۹۵۹ | N | هر ندایی که ترا حرص آورد | * | بانگ گرگی دان که او مردم درد |
۱۹۶۰ | N | این بلندی نیست از روی مکان | * | این بلندیهاست سوی عقل و جان |
۱۹۶۱ | N | هر سبب بالاتر آمد از اثر | * | سنگ و آهن فایق آمد بر شرر |
۱۹۶۲ | N | آن فلانی فوق آن سرکش نشست | * | گر چه در صورت به پهلویش نشست |
۱۹۶۳ | N | فوقی آن جاست از روی شرف | * | جای دور از صدر باشد مستخف |
۱۹۶۴ | N | سنگ و آهن زین جهت که سابق است | * | در عمل فوقی این دو لایق است |
۱۹۶۵ | N | و آن شرر از روی مقصودی خویش | * | ز آهن و سنگ است زین رو پیش و بیش |
۱۹۶۶ | N | سنگ و آهن اول و پایان شرر | * | لیک این هر دو تنند و جان شرر |
۱۹۶۷ | N | آن شرر گر در زمان واپستر است | * | در صفت از سنگ و آهن برتر است |
۱۹۶۸ | N | در زمان شاخ از ثمر سابقتر است | * | در هنر از شاخ او فایقتر است |
۱۹۶۹ | N | چون که مقصود از شجر آمد ثمر | * | پس ثمر اول بود و آخر شجر |
۱۹۷۰ | N | خرس چون فریاد کرد از اژدها | * | شیر مردی کرد از جنگش جدا |
۱۹۷۱ | N | حیلت و مردی بهم دادند پشت | * | اژدها را او بدین قوت بکشت |
۱۹۷۲ | N | اژدها را هست قوت حیله نیست | * | نیز فوق حیلهی تو حیلهای است |
۱۹۷۳ | N | حیلهی خود را چو دیدی باز رو | * | کز کجا آمد سوی آغاز رو |
۱۹۷۴ | N | هر چه در پستی است آمد از علا | * | چشم را سوی بلندی نه هلا |
۱۹۷۵ | N | روشنی بخشد نظر اندر علی | * | گر چه اول خیرگی آرد بلی |
۱۹۷۶ | N | چشم را در روشنایی خوی کن | * | گر نه خفاشی نظر آن سوی کن |
۱۹۷۷ | N | عاقبت بینی نشان نور تست | * | شهوت حالی حقیقت گور تست |
۱۹۷۸ | N | عاقبت بینی که صد بازی بدید | * | مثل آن نبود که یک بازی شنید |
۱۹۷۹ | N | ز آن یکی بازی چنان مغرور شد | * | کز تکبر ز اوستادان دور شد |
۱۹۸۰ | N | سامریوار آن هنر در خود چو دید | * | او ز موسی از تکبر سر کشید |
۱۹۸۱ | N | او ز موسی آن هنر آموخته | * | وز معلم چشم را بر دوخته |
۱۹۸۲ | N | لاجرم موسی دگر بازی نمود | * | تا که آن بازی و جانش را ربود |
۱۹۸۳ | N | ای بسا دانش که اندر سر دود | * | تا شود سرور بدان خود سر رود |
۱۹۸۴ | N | سر نخواهی که رود تو پای باش | * | در پناه قطب صاحب رای باش |
۱۹۸۵ | N | گر چه شاهی خویش فوق او مبین | * | گر چه شهدی جز نبات او مچین |
۱۹۸۶ | N | فکر تو نقش است و فکر اوست جان | * | نقد تو قلب است و نقد اوست کان |
۱۹۸۷ | N | او تویی خود را بجو در اوی او | * | کو و کو گو فاخته شو سوی او |
۱۹۸۸ | N | ور نخواهی خدمت ابنای جنس | * | در دهان اژدهایی همچو خرس |
۱۹۸۹ | N | بو که استادی رهاند مر ترا | * | و ز خطر بیرون کشاند مر ترا |
۱۹۹۰ | N | زاریی میکن چو زورت نیست هین | * | چون که کوری سر مکش از راه بین |
۱۹۹۱ | N | تو کم از خرسی نمینالی ز درد | * | خرس رست از درد چون فریاد کرد |
۱۹۹۲ | N | ای خدا این سنگ دل را موم کن | * | نالهی ما را خوش و مرحوم کن |
block:2038
۱۹۹۳ | N | بود کوری کاو همیگفت الامان | * | من دو کوری دارم ای اهل زمان |
۱۹۹۴ | N | پس دو باره رحمتم آرید هان | * | چون دو کوری دارم و من در میان |
۱۹۹۵ | N | گفت یک کوریت میبینیم ما | * | آن دگر کوری چه باشد وانما |
۱۹۹۶ | N | گفت زشت آوازم و ناخوش نوا | * | زشت آوازی و کوری شد دوتا |
۱۹۹۷ | N | بانگ زشتم مایهی غم میشود | * | مهر خلق از بانگ من کم میشود |
۱۹۹۸ | N | زشت آوازم به هر جا که رود | * | مایهی خشم و غم و کین میشود |
۱۹۹۹ | N | بر دو کوری رحم را دوتا کنید | * | این چنین ناگنج را گنجا کنید |
۲۰۰۰ | N | زشتی آواز کم شد زین گله | * | خلق شد بر وی به رحمت یک دله |
۲۰۰۱ | N | کرد نیکو چون بگفت او راز را | * | لطف آواز دلش آواز را |
۲۰۰۲ | N | و انکه آواز دلش هم بد بود | * | آن سه کوری دوری سرمد بود |
۲۰۰۳ | N | لیک وهابان که بیعلت دهند | * | بو که دستی بر سر زشتش نهند |
۲۰۰۴ | N | چون که آوازش خوش و مظلوم شد | * | زو دل سنگین دلان چون موم شد |
۲۰۰۵ | N | نالهی کافر چو زشت است و شهیق | * | ز آن نمیگردد اجابت را رفیق |
۲۰۰۶ | N | اخْسَؤُا بر زشت آواز آمده ست | * | کاو ز خون خلق چون سگ بود مست |
۲۰۰۷ | N | چون که نالهی خرس رحمت کش بود | * | نالهات نبود چنین ناخوش بود |
۲۰۰۸ | N | دان که با یوسف تو گرگی کردهای | * | یا ز خون بیگناهی خوردهای |
۲۰۰۹ | N | توبه کن و ز خورده استفراغ کن | * | ور جراحت کهنه شد رو داغ کن |
block:2039
۲۰۱۰ | N | خرس هم از اژدها چون وارهید | * | و آن کرم ز آن مرد مردانه بدید |
۲۰۱۱ | N | چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار | * | شد ملازم در پی آن بردبار |
۲۰۱۲ | N | آن مسلمان سر نهاد از خستگی | * | خرس حارس گشت از دل بستگی |
۲۰۱۳ | N | آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست | * | ای برادر مر ترا این خرس کیست |
۲۰۱۴ | N | قصه واگفت و حدیث اژدها | * | گفت بر خرسی منه دل ابلها |
۲۰۱۵ | N | دوستی ابله بتر از دشمنی است | * | او بهر حیله که دانی راندنی است |
۲۰۱۶ | N | گفت و الله از حسودی گفت این | * | ور نه خرسی چه نگری این مهر بین |
۲۰۱۷ | N | گفت مهر ابلهان عشوهده است | * | این حسودی من از مهرش به است |
۲۰۱۸ | N | هی بیا با من بران این خرس را | * | خرس را مگزین مهل هم جنس را |
۲۰۱۹ | N | گفت رو رو کار خود کن ای حسود | * | گفت کارم این بد و رزقت نبود |
۲۰۲۰ | N | من کم از خرسی نباشم ای شریف | * | ترک او کن تا منت باشم حریف |
۲۰۲۱ | N | بر تو دل میلرزدم ز اندیشهای | * | با چنین خرسی مرو در بیشهای |
۲۰۲۲ | N | این دلم هرگز نلرزید از گزاف | * | نور حق است این نه دعوی و نه لاف |
۲۰۲۳ | N | مومنم ینظر بنور اللَّه شده | * | هان و هان بگریز از این آتشکده |
۲۰۲۴ | N | این همه گفت و به گوشش در نرفت | * | بد گمانی مرد را سدی است زفت |
۲۰۲۵ | N | دست او بگرفت و دست از وی کشید | * | گفت رفتم چون نهای یار رشید |
۲۰۲۶ | N | گفت رو بر من تو غم خواره مباش | * | بو الفضولا معرفت کمتر تراش |
۲۰۲۷ | N | باز گفتش من عدوی تو نیام | * | لطف باشد گر بیایی در پیام |
۲۰۲۸ | N | گفت خوابستم مرا بگذار و رو | * | گفت آخر یار را منقاد شو |
۲۰۲۹ | N | تا بخسبی در پناه عاقلی | * | در جوار دوستی صاحب دلی |
۲۰۳۰ | N | در خیال افتاد مرد از جد او | * | خشمگین شد زود گردانید رو |
۲۰۳۱ | N | کاین مگر قصد من آمد خونی است | * | یا طمع دارد گدا و تونی است |
۲۰۳۲ | N | یا گرو بسته ست با یاران بدین | * | که بترساند مرا زین هم نشین |
۲۰۳۳ | N | خود نیامد هیچ از خبث سرش | * | یک گمان نیک اندر خاطرش |
۲۰۳۴ | N | ظن نیکش جملگی بر خرس بود | * | او مگر مر خرس را هم جنس بود |
۲۰۳۵ | N | عاقلی را از سگی تهمت نهاد | * | خرس را دانست اهل مهر و داد |
block:2040
۲۰۳۶ | N | گفت موسی با یکی مست خیال | * | کای بد اندیش از شقاوت وز ضلال |
۲۰۳۷ | N | صد گمانت بود در پیغمبریم | * | با چنین برهان و این خلق کریم |
۲۰۳۸ | N | صد هزاران معجزه دیدی ز من | * | صد خیالت میفزود و شک و ظن |
۲۰۳۹ | N | از خیال و وسوسه تنگ آمدی | * | طعن بر پیغمبریام میزدی |
۲۰۴۰ | N | گرد از دریا بر آوردم عیان | * | تا رهیدیت از شر فرعونیان |
۲۰۴۱ | N | ز آسمان چل سال کاسه و خوان رسید | * | وز دعایم جویی از سنگی دوید |
۲۰۴۲ | N | این و صد چندین و چندین گرم و سرد | * | از تو ای سرد آن توهم کم نکرد |
۲۰۴۳ | N | بانگ زد گوسالهای از جادویی | * | سجده کردی که خدای من تویی |
block:2041
۲۰۴۴ | N | آن توهمهات را سیلاب برد | * | زیرکی باردت را خواب برد |
۲۰۴۵ | N | چون نبودی بد گمان در حق او | * | چون نهادی سر چنان ای زشت رو |
۲۰۴۶ | N | چون خیالت نامد از تزویر او | * | وز فساد سحر احمقگیر او |
۲۰۴۷ | N | سامریی خود که باشد ای سگان | * | که خدایی بر تراشد در جهان |
۲۰۴۸ | N | چون در این تزویر او یکدل شدی | * | وز همه اشکالها عاطل شدی |
۲۰۴۹ | N | گاو میشاید خدایی را به لاف | * | در رسولیام تو چون کردی خلاف |
۲۰۵۰ | N | پیش گاوی سجده کردی از خری | * | گشت عقلت صید سحر سامری |
۲۰۵۱ | N | چشم دزدیدی ز نور ذو الجلال | * | اینت جهل وافر و عین ضلال |
۲۰۵۲ | N | شه بر آن عقل و گزینش که تراست | * | چون تو کان جهل را کشتن سزاست |
۲۰۵۳ | N | گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت | * | کاحمقان را این همه رغبت شگفت |
۲۰۵۴ | N | ز آن عجبتر دیدهاید از من بسی | * | لیک حق را کی پذیرد هر خسی |
۲۰۵۵ | N | باطلان را چه رباید باطلی | * | عاطلان را چه خوش آید عاطلی |
۲۰۵۶ | N | ز انکه هر جنسی رباید جنس خود | * | گاو سوی شیر نر کی رو نهد |
۲۰۵۷ | N | گرگ بر یوسف کجا عشق آورد | * | جز مگر از مکر تا او را خورد |
۲۰۵۸ | N | چون ز گرگی وارهد محرم شود | * | چون سگ کهف از بنی آدم شود |
۲۰۵۹ | N | چون ابو بکر از محمد برد بو | * | گفت هذا لیس وجه کاذب |
۲۰۶۰ | N | چون نبد بو جهل از اصحاب درد | * | دید صد شق قمر باور نکرد |
۲۰۶۱ | N | دردمندی کش ز بام افتاد طشت | * | زو نهان کردیم حق پنهان نگشت |
۲۰۶۲ | N | و انکه او جاهل بد از دردش بعید | * | چند بنمودند و او آن را ندید |
۲۰۶۳ | N | آینهی دل صاف باید تا در او | * | واشناسی صورت زشت از نکو |
۲۰۶۴ | N | آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت | * | زیر لب لاحولگویان باز رفت |
۲۰۶۵ | N | گفت چون از جد و پندم وز جدال | * | در دل او بیش میزاید خیال |
۲۰۶۶ | N | پس ره پند و نصیحت بسته شد | * | امر أَعْرِضْ عَنْهُمْ* پیوسته شد |
۲۰۶۷ | N | چون دوایت میفزاید درد پس | * | قصه با طالب بگو بر خوان عَبَسَ |
۲۰۶۸ | N | چون که اعمی طالب حق آمده ست | * | بهر فقر او را نشاید سینه خست |
۲۰۶۹ | N | تو حریصی بر رشاد مهتران | * | تا بیاموزند عام از سروران |
۲۰۷۰ | N | احمدا دیدی که قومی از ملوک | * | مستمع گشتند گشتی خوش که بوک |
۲۰۷۱ | N | این رئیسان یار دین گردند خوش | * | بر عرب اینها سرند و بر حبش |
۲۰۷۲ | N | بگذرد این صیت از بصره و تبوک | * | ز انکه الناس علی دین الملوک |
۲۰۷۳ | N | زین سبب تو از ضریر مهتدی | * | رو بگردانیدی و تنگ آمدی |
۲۰۷۴ | N | که در این فرصت کم افتد این مناخ | * | تو ز یارانی و وقت تو فراخ |
۲۰۷۵ | N | مزدحم میگردیم در وقت تنگ | * | این نصیحت میکنم نه از خشم و جنگ |
۲۰۷۶ | N | احمدا نزد خدا این یک ضریر | * | بهتر از صد قیصر است و صد وزیر |
۲۰۷۷ | N | یاد الناس معادن هین بیار | * | معدنی باشد فزون از صد هزار |
۲۰۷۸ | N | معدن لعل و عقیق مکتنس | * | بهتر است از صد هزاران کان مس |
۲۰۷۹ | N | احمدا اینجا ندارد مال سود | * | سینه باید پر ز عشق و درد و دود |
۲۰۸۰ | N | اعمی روشن دل آمد در مبند | * | پند او را ده که حق اوست پند |
۲۰۸۱ | N | گر دو سه ابله ترا منکر شدند | * | تلخ کی گردی چو هستی کان قند |
۲۰۸۲ | N | گر دو سه ابله ترا تهمت نهند | * | حق برای تو گواهی میدهد |
۲۰۸۳ | N | گفت از اقرار عالم فارغم | * | آن که حق باشد گواه او را چه غم |
۲۰۸۴ | N | گر خفاشی را ز خورشیدی خوری است | * | آن دلیل آمد که آن خورشید نیست |
۲۰۸۵ | N | نفرت خفاشکان باشد دلیل | * | که منم خورشید تابان جلیل |
۲۰۸۶ | N | گر گلابی را جعل راغب شود | * | آن دلیل ناگلابی میکند |
۲۰۸۷ | N | گر شود قلبی خریدار محک | * | در محکیاش در آید نقص و شک |
۲۰۸۸ | N | دزد شب خواهد نه روز این را بدان | * | شب نیام روزم که تابم در جهان |
۲۰۸۹ | N | فارقم فاروقم و غلبیروار | * | تا که کاه از من نمییابد گذار |
۲۰۹۰ | N | آرد را پیدا کنم من از سبوس | * | تا نمایم کاین نقوش است آن نفوس |
۲۰۹۱ | N | من چو میزان خدایم در جهان | * | وانمایم هر سبک را از گران |
۲۰۹۲ | N | گاو را داند خدا گوسالهای | * | خر خریداری و در خور کالهای |
۲۰۹۳ | N | من نه گاوم تا که گوسالهم خرد | * | من نه خارم کاشتری از من چرد |
۲۰۹۴ | N | او گمان دارد که با من جور کرد | * | بلکه از آیینهی من روفت گرد |
block:2042
۲۰۹۵ | N | گفت جالینوس با اصحاب خود | * | مر مرا تا آن فلان دارو دهد |
۲۰۹۶ | N | پس بدو گفت آن یکی ای ذو فنون | * | این دوا خواهند از بهر جنون |
۲۰۹۷ | N | دور از عقل تو این دیگر مگو | * | گفت در من کرد یک دیوانه رو |
۲۰۹۸ | N | ساعتی در روی من خوش بنگرید | * | چشمکم زد آستین من درید |
۲۰۹۹ | N | گر نه جنسیت بدی در من از او | * | کی رخ آوردی به من آن زشت رو |
۲۱۰۰ | N | گر ندیدی جنس خود کی آمدی | * | کی به غیر جنس خود را بر زدی |
۲۱۰۱ | N | چون دو کس بر هم زند بیهیچ شک | * | در میانشان هست قدر مشترک |
۲۱۰۲ | N | کی پرد مرغی مگر با جنس خود | * | صحبت ناجنس گور است و لحد |
block:2043
۲۱۰۳ | N | آن حکیمی گفت دیدم هم تکی | * | در بیابان زاغ را با لکلکی |
۲۱۰۴ | N | در عجب ماندم بجستم حالشان | * | تا چه قدر مشترک یابم نشان |
۲۱۰۵ | N | چون شدم نزدیک، من حیران و دنگ | * | خود بدیدم هر دوان بودند لنگ |
۲۱۰۶ | N | خاصه شهبازی که او عرشی بود | * | با یکی جغدی که او فرشی بود |
۲۱۰۷ | N | آن یکی خورشید علیین بود | * | وین دگر خفاش کز سجین بود |
۲۱۰۸ | N | آن یکی نوری ز هر عیبی بری | * | وین یکی کوری گدای هر دری |
۲۱۰۹ | N | آن یکی ماهی که بر پروین زند | * | وین یکی کرمی که در سرگین زید |
۲۱۱۰ | N | آن یکی یوسف رخی عیسی نفس | * | وین یکی گرگی و یا خر با جرس |
۲۱۱۱ | N | آن یکی پران شده در لا مکان | * | وین یکی در کاهدان همچون سگان |
۲۱۱۲ | N | با زبان معنوی گل با جعل | * | این همیگوید که ای گنده بغل |
۲۱۱۳ | N | گر گریزانی ز گلشن بیگمان | * | هست آن نفرت کمال گلستان |
۲۱۱۴ | N | غیرت من بر سر تو دور باش | * | میزند کای خس از اینجا دور باش |
۲۱۱۵ | N | ور بیامیزی تو با من ای دنی | * | این گمان آید که از کان منی |
۲۱۱۶ | N | بلبلان را جای میزیبد چمن | * | مر جعل را در چمین خوشتر وطن |
۲۱۱۷ | N | حق مرا چون از پلیدی پاک داشت | * | چون سزد بر من پلیدی را گماشت |
۲۱۱۸ | N | یک رگم ز ایشان بد و آن را برید | * | در من آن بد رگ کجا خواهد رسید؟ |
۲۱۱۹ | N | یک نشان آدم آن بود از ازل | * | که ملایک سر نهندش از محل |
۲۱۲۰ | N | یک نشان دیگر آن که آن بلیس | * | ننهدش سر که منم شاه و رئیس |
۲۱۲۱ | N | پس اگر ابلیس هم ساجد شدی | * | او نبودی آدم او غیری بدی |
۲۱۲۲ | N | هم سجود هر ملک میزان اوست | * | هم جحود آن عدو برهان اوست |
۲۱۲۳ | N | هم گواه اوست اقرار ملک | * | هم گواه اوست کفران سگک |
block:2044
۲۱۲۴ | N | شخص خفت و خرس میراندش مگس | * | وز ستیز آمد مگس زو باز پس |
۲۱۲۵ | N | چند بارش راند از روی جوان | * | آن مگس زو باز میآمد دوان |
۲۱۲۶ | N | خشمگین شد با مگس خرس و برفت | * | بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت |
۲۱۲۷ | N | سنگ آورد و مگس را دید باز | * | بر رخ خفته گرفته جای ساز |
۲۱۲۸ | N | بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد | * | بر مگس تا آن مگس واپس خزد |
۲۱۲۹ | N | سنگ روی خفته را خشخاش کرد | * | این مثل بر جمله عالم فاش کرد |
۲۱۳۰ | N | مهر ابله مهر خرس آمد یقین | * | کین او مهر است و مهر اوست کین |
۲۱۳۱ | N | عهد او سست است و ویران و ضعیف | * | گفت او زفت و وفای او نحیف |
۲۱۳۲ | N | گر خورد سوگند هم باور مکن | * | بشکند سوگند، مرد کژ سخن |
۲۱۳۳ | N | چون که بیسوگند گفتش بد دروغ | * | تو میفت از مکر و سوگندش به دوغ |
۲۱۳۴ | N | نفس او میر است و عقل او اسیر | * | صد هزاران مصحفش خود خوردهگیر |
۲۱۳۵ | N | چون که بیسوگند پیمان بشکند | * | گر خورد سوگند هم آن بشکند |
۲۱۳۶ | N | ز آن که نفس آشفتهتر گردد از آن | * | که کنی بندش به سوگند گران |
۲۱۳۷ | N | چون اسیری بند بر حاکم نهد | * | حاکم آن را بر درد بیرون جهد |
۲۱۳۸ | N | بر سرش کوبد ز خشم آن بند را | * | میزند بر روی او سوگند را |
۲۱۳۹ | N | تو ز اوفوا بالعقودش دست شو | * | احْفَظُوا أَیْمانَکُمْ با او مگو |
۲۱۴۰ | N | و آن که حق را ساخت در پیمان سند | * | تن کند چون تار و گرد او تند |
block:2045
۲۱۴۱ | N | از صحابه خواجهای بیمار شد | * | و اندر آن بیماریش چون تار شد |
۲۱۴۲ | N | مصطفی آمد عیادت سوی او | * | چون همه لطف و کرم بد خوی او |
۲۱۴۳ | N | در عیادت رفتن تو فایده است | * | فایده آن باز با تو عایده است |
۲۱۴۴ | N | فایده اوّل که آن شخص علیل | * | بوک قطبی باشد و شاه جلیل |
۲۱۴۵ | N | ور نباشد قطب یار ره بود | * | شه نباشد فارس اسپه بود |
۲۱۴۶ | N | پس صله یاران ره لازم شمار | * | هر که باشد گر پیاده گر سوار |
۲۱۴۷ | N | ور عدو باشد همین احسان نکوست | * | که به احسان بس عدو گشته است دوست |
۲۱۴۸ | N | ور نگردد دوست کینش کم شود | * | ز آن که احسان کینه را مرهم شود |
۲۱۴۹ | N | بس فواید هست غیر این و لیک | * | از درازی خایفم ای یار نیک |
۲۱۵۰ | N | حاصل این آمد که یار جمع باش | * | هم چو بتگر از حجر یاری تراش |
۲۱۵۱ | N | ز آن که انبوهی و جمع کاروان | * | ره زنان را بشکند پشت و سنان |
۲۱۵۲ | N | چون دو چشم دل نداری ای عنود | * | که نمیدانی تو هیزم را ز عود |
۲۱۵۳ | N | چون که گنجی هست در عالم مرنج | * | هیچ ویران را مدان خالی ز گنج |
۲۱۵۴ | N | قصد هر درویش میکن از گزاف | * | چون نشان یابی بجد میکن طواف |
۲۱۵۵ | N | چون تو را آن چشم باطن بین نبود | * | گنج میپندار اندر هر وجود |
block:2046
۲۱۵۶ | N | آمد از حق سوی موسی این عتاب | * | کای طلوع ماه دیده تو ز جیب |
۲۱۵۷ | N | مشرقت کردم ز نور ایزدی | * | من حقم رنجور گشتم نامدی |
۲۱۵۸ | N | گفت سبحانا! تو پاکی از زیان | * | این چه رمز است این بکن یا رب بیان |
۲۱۵۹ | N | باز فرمودش که در رنجوریم | * | چون نپرسیدی تو از روی کرم |
۲۱۶۰ | N | گفت یا رب نیست نقصانی تو را | * | عقل گم شد این سخن را بر گشا |
۲۱۶۱ | N | گفت آری بنده خاص گزین | * | گشت رنجور او منم نیکو ببین |
۲۱۶۲ | N | هست معذوریش معذوری من | * | هست رنجوریش رنجوری من |
۲۱۶۳ | N | هر که خواهد همنشینی خدا | * | تا نشیند در حضور اولیا |
۲۱۶۴ | N | از حضور اولیا گر بسکلی | * | تو هلاکی ز آن که جزوی بیکلی |
۲۱۶۵ | N | هر که را دیو از کریمان وابرد | * | بیکسش یابد سرش را او خورد |
۲۱۶۶ | N | یک بدست از جمع رفتن یک زمان | * | مکر دیو است بشنو و نیکو بدان |
block:2047
۲۱۶۷ | N | باغبانی چون نظر در باغ کرد | * | دید چون دزدان به باغ خود سه مرد |
۲۱۶۸ | N | یک فقیه و یک شریف و صوفیی | * | هر یکی شوخی بدی لایوفیی |
۲۱۶۹ | N | گفت با اینها مرا صد حجت است | * | لیک جمعاند و جماعت قوت است |
۲۱۷۰ | N | بر نیایم یک تنه با سه نفر | * | پس ببرمشان نخست از همدگر |
۲۱۷۱ | N | هر یکی را من به سویی افکنم | * | چون که تنها شد سبیلش بر کنم |
۲۱۷۲ | N | حیله کرد و کرد صوفی را به راه | * | تا کند یارانش را با او تباه |
۲۱۷۳ | N | گفت صوفی را برو سوی وثاق | * | یک گلیم آور برای این رفاق |
۲۱۷۴ | N | رفت صوفی گفت خلوت با دو یار | * | تو فقیهی وین شریف نامدار |
۲۱۷۵ | N | ما به فتوی تو نانی میخوریم | * | ما به پر دانش تو میپریم |
۲۱۷۶ | N | وین دگر شه زاده و سلطان ماست | * | سید است از خاندان مصطفاست |
۲۱۷۷ | N | کیست آن صوفی شکم خوار خسیس | * | تا بود با چون شما شاهان جلیس |
۲۱۷۸ | N | چون بیاید مر و را پنبه کنید | * | هفتهای بر باغ و راغ من زنید |
۲۱۷۹ | N | باغ چه بود جان من آن شماست | * | ای شما بوده مرا چون چشم راست |
۲۱۸۰ | N | وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت | * | آه کز یاران نمیباید شکیفت |
۲۱۸۱ | N | چون به ره کردند صوفی را و رفت | * | خصم شد اندر پیش با چوب زفت |
۲۱۸۲ | N | گفت ای سگ! صوفیی باشد که تیز | * | اندر آیی باغ ما تو از ستیز |
۲۱۸۳ | N | این جنیدت ره نمود و بایزید | * | از کدامین شیخ و پیرت این رسید |
۲۱۸۴ | N | کوفت صوفی را چو تنها یافتش | * | نیم کشتش کرد و سر بشکافتش |
۲۱۸۵ | N | گفت صوفی آن من بگذشت لیک | * | ای رفیقان پاس خود دارید نیک |
۲۱۸۶ | N | مر مرا اغیار دانستید هان | * | نیستم اغیارتر زین قلتبان |
۲۱۸۷ | N | این چه من خوردم شما را خوردنی است | * | وین چنین شربت جزای هر دنی است |
۲۱۸۸ | N | این جهان کوه است و گفتوگوی تو | * | از صدا هم باز آید سوی تو |
۲۱۸۹ | N | چون ز صوفی گشت فارغ باغبان | * | یک بهانه کرد ز آن پس جنس آن |
۲۱۹۰ | N | کای شریف من برو سوی وثاق | * | که ز بهر چاشت پختم من رقاق |
۲۱۹۱ | N | بر در خانه بگو قیماز را | * | تا بیارد آن رقاق و قاز را |
۲۱۹۲ | N | چون به ره کردش بگفت ای تیز بین | * | تو فقیهی ظاهر است این و یقین |
۲۱۹۳ | N | او شریفی میکند دعوی سرد | * | مادر او را که داند تا که کرد |
۲۱۹۴ | N | بر زن و بر فعل زن دل مینهید | * | عقل ناقص و آن گهانی اعتماد |
۲۱۹۵ | N | خویشتن را بر علی و بر نبی | * | بسته است اندر زمانه بس غبی |
۲۱۹۶ | N | هر که باشد از زنا و زانیان | * | این برد ظن در حق ربانیان |
۲۱۹۷ | N | هر که بر گردد سرش از چرخها | * | همچو خود گردنده بیند خانه را |
۲۱۹۸ | N | آن چه گفت آن باغبان بو الفضول | * | حال او بد، دور از اولاد رسول |
۲۱۹۹ | N | گر نبودی او نتیجه مرتدان | * | کی چنین گفتی برای خاندان |
۲۲۰۰ | N | خواند افسونها شنید آن را فقیه | * | در پیش رفت آن ستمکار سفیه |
۲۲۰۱ | N | گفت ای خر اندر این باغت که خواند | * | دزدی از پیغمبرت میراث ماند |
۲۲۰۲ | N | شیر را بچه همیماند بدو | * | تو به پیغمبر به چه مانی بگو |
۲۲۰۳ | N | با شریف آن کرد مرد ملتجی | * | که کند با آل یاسین خارجی |
۲۲۰۴ | N | تا چه کین دارند دایم دیو و غول | * | چون یزید و شمر با آل رسول |
۲۲۰۵ | N | شد شریف از زخم آن ظالم خراب | * | با فقیه او گفت ما جستیم از آب |
۲۲۰۶ | N | پای دار اکنون که ماندی فرد و کم | * | چون دهل شو! زخم میخور بر شکم! |
۲۲۰۷ | N | گر شریف و لایق و هم دم نیام | * | از چنین ظالم تو را من کم نیام |
۲۲۰۸ | N | شد از او فارغ بیامد کای فقیه | * | چه فقیهی؟ ای تو ننگ هر سفیه |
۲۲۰۹ | N | فتویات این است ای ببریده دست | * | کاندر آیی و نگویی امر هست؟ |
۲۲۱۰ | N | این چنین رخصت بخواندی در وسیط | * | یا بدست این مسئله اندر محیط |
۲۲۱۱ | N | گفت حق استت بزن دستت رسید | * | این سزای آن که از یاران برید |
block:2048
۲۲۱۲ | N | این عیادت از برای این صله است | * | وین صله از صد محبت حامله است |
۲۲۱۳ | N | در عیادت شد رسول بیندید | * | آن صحابی را به حال نزع دید |
۲۲۱۴ | N | چون شوی دور از حضور اولیا | * | در حقیقت گشتهای دور از خدا |
۲۲۱۵ | N | چون نتیجه هجر همراهان غم است | * | کی فراق روی شاهان ز آن کم است |
۲۲۱۶ | N | سایه شاهان طلب هر دم شتاب | * | تا شوی ز آن سایه بهتر ز آفتاب |
۲۲۱۷ | N | گر سفر داری بدین نیت برو | * | ور حضر باشد از این غافل مشو |
block:2049
۲۲۱۸ | N | سوی مکه شیخ امت بایزید | * | از برای حج و عمره میدوید |
۲۲۱۹ | N | او به هر شهری که رفتی از نخست | * | مر عزیزان را بکردی باز جست |
۲۲۲۰ | N | گرد میگشتی که اندر شهر کیست | * | کاو بر ارکان بصیرت متکی است |
۲۲۲۱ | N | گفت حق اندر سفر هر جا روی | * | باید اول طالب مردی شوی |
۲۲۲۲ | N | قصد گنجی کن که این سود و زیان | * | در تبع آید تو آن را فرع دان |
۲۲۲۳ | N | هر که کارد قصد گندم باشدش | * | کاه خود اندر تبع میآیدش |
۲۲۲۴ | N | که بکاری بر نیاید گندمی | * | مردمی جو مردمی جو مردمی |
۲۲۲۵ | N | قصد کعبه کن چو وقت حج بود | * | چون که رفتی مکه هم دیده شود |
۲۲۲۶ | N | قصد در معراج دید دوست بود | * | در تبع عرش و ملایک هم نمود |
block:2050
۲۲۲۷ | N | خانهی نو ساخت روزی نو مرید | * | پیر آمد خانهی او را بدید |
۲۲۲۸ | N | گفت شیخ آن نو مرید خویش را | * | امتحان کرد آن نکو اندیش را |
۲۲۲۹ | N | روزن از بهر چه کردی ای رفیق | * | گفت تا نور اندر آید زین طریق |
۲۲۳۰ | N | گفت آن فرع است این باید نیاز | * | تا از این ره بشنوی بانگ نماز |
۲۲۳۱ | N | بایزید اندر سفر جستی بسی | * | تا بیابد خضر وقت خود کسی |
۲۲۳۲ | N | دید پیری با قدی همچون هلال | * | دید در وی فر و گفتار رجال |
۲۲۳۳ | N | دیده نابینا و دل چون آفتاب | * | همچو پیلی دیده هندستان به خواب |
۲۲۳۴ | N | چشم بسته خفته بیند صد طرب | * | چون گشاید آن نبیند ای عجب |
۲۲۳۵ | N | بس عجب در خواب روشن میشود | * | دل درون خواب روزن میشود |
۲۲۳۶ | N | آن که بیدار است و بیند خواب خوش | * | عارف است او خاک او در دیده کش |
۲۲۳۷ | N | پیش او بنشست و میپرسید حال | * | یافتش درویش و هم صاحب عیال |
۲۲۳۸ | N | گفت عزم تو کجا ای بایزید | * | رخت غربت را کجا خواهی کشید |
۲۲۳۹ | N | گفت قصد کعبه دارم از پگه | * | گفت هین با خود چه داری زاد ره |
۲۲۴۰ | N | گفت دارم از درم نقره دویست | * | نک ببسته سخت در گوشهی ردی است |
۲۲۴۱ | N | گفت طوفی کن به گردم هفت بار | * | وین نکوتر از طواف حج شمار |
۲۲۴۲ | N | و آن درمها پیش من نهای جواد | * | دان که حج کردی و حاصل شد مراد |
۲۲۴۳ | N | عمره کردی عمر باقی یافتی | * | صاف گشتی بر صفا بشتافتی |
۲۲۴۴ | N | حق آن حقی که جانت دیده است | * | که مرا بر بیت خود بگزیده است |
۲۲۴۵ | N | کعبه هر چندی که خانهی بر اوست | * | خلقت من نیز خانهی سر اوست |
۲۲۴۶ | N | تا بکرد آن کعبه را در وی نرفت | * | و اندر این خانه بجز آن حی نرفت |
۲۲۴۷ | N | چون مرا دیدی خدا را دیدهای | * | گرد کعبهی صدق بر گردیدهای |
۲۲۴۸ | N | خدمت من طاعت و حمد خداست | * | تا نپنداری که حق از من جداست |
۲۲۴۹ | N | چشم نیکو باز کن در من نگر | * | تا ببینی نور حق اندر بشر |
۲۲۵۰ | N | بایزید آن نکتهها را هوش داشت | * | همچو زرین حلقهاش در گوش داشت |
۲۲۵۱ | N | آمد از وی بایزید اندر مزید | * | منتهی در منتها آخر رسید |
block:2051
۲۲۵۲ | N | چون پیمبر دید آن بیمار را | * | خوش نوازش کرد یار غار را |
۲۲۵۳ | N | زنده شد او چون پیمبر را بدید | * | گوییا آن دم مر او را آفرید |
۲۲۵۴ | N | گفت بیماری مرا این بخت داد | * | کامد این سلطان بر من بامداد |
۲۲۵۵ | N | تا مرا صحت رسید و عاقبت | * | از قدوم این شه بیحاشیت |
۲۲۵۶ | N | ای خجسته رنج و بیماری و تب | * | ای مبارک درد و بیداری شب |
۲۲۵۷ | N | نک مرا در پیری از لطف و کرم | * | حق چنین رنجوریی داد و سقم |
۲۲۵۸ | N | درد پشتم داد هم تا من ز خواب | * | بر جهم هر نیم شب لا بد شتاب |
۲۲۵۹ | N | تا نخسبم جمله شب چون گاومیش | * | دردها بخشید حق از لطف خویش |
۲۲۶۰ | N | زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد | * | دوزخ از تهدید من خاموش کرد |
۲۲۶۱ | N | رنج گنج آمد که رحمتها در اوست | * | مغز تازه شد چو بخراشید پوست |
۲۲۶۲ | N | ای برادر موضع تاریک و سرد | * | صبر کردن بر غم و سستی و درد |
۲۲۶۳ | N | چشمهی حیوان و جام مستی است | * | کان بلندیها همه در پستی است |
۲۲۶۴ | N | آن بهاران مضمر است اندر خزان | * | در بهار است آن خزان مگریز از آن |
۲۲۶۵ | N | همره غم باش و با وحشت بساز | * | میطلب در مرگ خود عمر دراز |
۲۲۶۶ | N | آن چه گوید نفس تو کاینجا بد است | * | مشنوش چون کار او ضد آمده ست |
۲۲۶۷ | N | تو خلافش کن که از پیغمبران | * | این چنین آمد وصیت در جهان |
۲۲۶۸ | N | مشورت در کارها واجب شود | * | تا پشیمانی در آخر کم بود |
۲۲۶۹ | N | گفت امت مشورت با کی کنیم | * | انبیا گفتند با عقل امیم |
۲۲۷۰ | N | گفت گر کودک در آید یا زنی | * | کاو ندارد عقل و رای روشنی |
۲۲۷۱ | N | گفت با او مشورت کن و انچه گفت | * | تو خلاف آن کن و در راه افت |
۲۲۷۲ | N | نفس خود را زن شناس از زن بتر | * | ز انکه زن جزوی است نفست کل شر |
۲۲۷۳ | N | مشورت با نفس خود گر میکنی | * | هر چه گوید کن خلاف آن دنی |
۲۲۷۴ | N | گر نماز و روزه میفرمایدت | * | نفس مکار است مکری زایدت |
۲۲۷۵ | N | مشورت با نفس خویش اندر فعال | * | هر چه گوید عکس آن باشد کمال |
۲۲۷۶ | N | بر نیایی با وی و استیز او | * | رو بر یاری بگیر آمیز او |
۲۲۷۷ | N | عقل قوت گیرد از عقل دگر | * | نی شکر کامل شود از نیشکر |
۲۲۷۸ | N | من ز مکر نفس دیدم چیزها | * | کاو برد از سحر خود تمییزها |
۲۲۷۹ | N | وعدهها بدهد ترا تازه به دست | * | که هزاران بار آنها را شکست |
۲۲۸۰ | N | عمر اگر صد سال خود مهلت دهد | * | اوت هر روزی بهانهی نو نهد |
۲۲۸۱ | N | گرم گوید وعدههای سرد را | * | جادویی مردی ببندد مرد را |
۲۲۸۲ | N | ای ضیاء الحق حسام الدین بیا | * | که نروید بیتو از شوره گیا |
۲۲۸۳ | N | از فلک آویخته شد پردهای | * | از پی نفرین دل آزردهای |
۲۲۸۴ | N | این قضا را هم قضا داند علاج | * | عقل خلقان در قضا گیج است گیج |
۲۲۸۵ | N | اژدها گشته ست آن مار سیاه | * | آن که کرمی بود افتاده به راه |
۲۲۸۶ | N | اژدها و مار اندر دست تو | * | شد عصا ای جان موسی مست تو |
۲۲۸۷ | N | حکم خذها لا تخف دادت خدا | * | تا به دستت اژدها گردد عصا |
۲۲۸۸ | N | هین ید بیضا نما ای پادشاه | * | صبح نو بگشا ز شبهای سیاه |
۲۲۸۹ | N | دوزخی افروخت در وی دم فسون | * | ای دم تو از دم دریا فزون |
۲۲۹۰ | N | بحر مکار است بنموده کفی | * | دوزخ است از مکر بنموده تفی |
۲۲۹۱ | N | ز آن نماید مختصر در چشم تو | * | تا زبون بینیش جنبد خشم تو |
۲۲۹۲ | N | همچنان که لشکر انبوه بود | * | مر پیمبر را به چشم اندک نمود |
۲۲۹۳ | N | تا بر ایشان زد پیمبر بیخطر | * | ور فزون دیدی از آن کردی حذر |
۲۲۹۴ | N | آن عنایت بود و اهل آن بدی | * | احمدا ور نه تو بد دل میشدی |
۲۲۹۵ | N | کم نمود او را و اصحاب و را | * | آن جهاد ظاهر و باطن خدا |
۲۲۹۶ | N | تا میسر کرد یسری را بر او | * | تا ز عسری او بگردانید رو |
۲۲۹۷ | N | کم نمودن مر و را پیروز بود | * | که حقش یار و طریق آموز بود |
۲۲۹۸ | N | آن که حق پشتش نباشد از ظفر | * | وای اگر گربش نماید شیر نر |
۲۲۹۹ | N | وای اگر صدرا یکی بیند ز دور | * | تا به چالش اندر آید از غرور |
۲۳۰۰ | N | ز آن نماید ذو الفقاری حربهای | * | ز آن نماید شیر نر چون گربهای |
۲۳۰۱ | N | تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ | * | و اندر آردشان بدین حیلت به چنگ |
۲۳۰۲ | N | تا به پای خویش باشند آمده | * | آن فلیوان جانب آتشکده |
۲۳۰۳ | N | کاه برگی مینماید تا تو زود | * | پف کنی کاو را برانی از وجود |
۲۳۰۴ | N | هین که آن که کوهها بر کنده است | * | زو جهان گریان و او در خنده است |
۲۳۰۵ | N | مینماید تا به کعب این آب جو | * | صد چو عاج ابن عنق شد غرق او |
۲۳۰۶ | N | مینماید موج خونش تل مشک | * | مینماید قعر دریا خاک خشک |
۲۳۰۷ | N | خشک دید آن بحر را فرعون کور | * | تا در او راند از سر مردی و زور |
۲۳۰۸ | N | چون در آید در تگ دریا بود | * | دیدهی فرعون کی بینا بود |
۲۳۰۹ | N | دیده بینا از لقای حق شود | * | حق کجا هم راز هر احمق شود |
۲۳۱۰ | N | قند بیند خود شود زهر قتول | * | راه بیند خود بود آن بانگ غول |
۲۳۱۱ | N | ای فلک در فتنهی آخر زمان | * | تیز میگردی بده آخر زمان |
۲۳۱۲ | N | خنجر تیزی تو اندر قصد ما | * | نیش زهر آلودهای در فصد ما |
۲۳۱۳ | N | ای فلک از رحم حق آموز رحم | * | بر دل موران مزن چون مار زخم |
۲۳۱۴ | N | حق آن که چرخهی چرخ ترا | * | کرد گردان بر فراز این سرا |
۲۳۱۵ | N | که دگرگون گردی و رحمت کنی | * | پیش از آن که بیخ ما را بر کنی |
۲۳۱۶ | N | حق آن که دایگی کردی نخست | * | تا نهال ما ز آب و خاک رست |
۲۳۱۷ | N | حق آن شه که ترا صاف آفرید | * | کرد چندان مشعله در تو پدید |
۲۳۱۸ | N | آن چنان معمور و باقی داشتت | * | تا که دهری از ازل پنداشتت |
۲۳۱۹ | N | شکر دانستیم آغاز ترا | * | انبیا گفتند آن راز ترا |
۲۳۲۰ | N | آدمی داند که خانه حادث است | * | عنکبوتی نه که در وی عابث است |
۲۳۲۱ | N | پشه کی داند که این باغ از کی است | * | کاو بهاران زاد و مرگش در دی است |
۲۳۲۲ | N | کرم کاندر چوب زاید سست حال | * | کی بداند چوب را وقت نهال |
۲۳۲۳ | N | ور بداند کرم از ماهیتش | * | عقل باشد کرم باشد صورتش |
۲۳۲۴ | N | عقل خود را مینماید رنگها | * | چون پری دور است از آن فرسنگها |
۲۳۲۵ | N | از ملک بالاست چه جای پری | * | تو مگس پری به پستی میپری |
۲۳۲۶ | N | گر چه عقلت سوی بالا میپرد | * | مرغ تقلیدت به پستی میچرد |
۲۳۲۷ | N | علم تقلیدی وبال جان ماست | * | عاریه ست و ما نشسته کان ماست |
۲۳۲۸ | N | زین خرد جاهل همی باید شدن | * | دست در دیوانگی باید زدن |
۲۳۲۹ | N | هر چه بینی سود خود ز آن میگریز | * | زهر نوش و آب حیوان را بریز |
۲۳۳۰ | N | هر که بستاند ترا دشنام ده | * | سود و سرمایه به مفلس وام ده |
۲۳۳۱ | N | ایمنی بگذار و جای خوف باش | * | بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش |
۲۳۳۲ | N | آزمودم عقل دور اندیش را | * | بعد از این دیوانه سازم خویش را |
block:2052
۲۳۳۳ | N | گفت با دلقک شبی سید اجل | * | قحبهای را خواستی تو از عجل |
۲۳۳۴ | N | با من این را باز میبایست گفت | * | تا یکی مستور کردیمیت جفت |
۲۳۳۵ | N | گفت نه مستور صالح خواستم | * | قحبه گشتند و ز غم تن کاستم |
۲۳۳۶ | N | خواستم این قحبه را بیمعرفت | * | تا ببینم چون شود این عاقبت |
۲۳۳۷ | N | عقل را من آزمودم هم بسی | * | زین سپس جویم جنون را مغرسی |
block:2053
۲۳۳۸ | N | آن یکی میگفت خواهم عاقلی | * | مشورت آرم بدو در مشکلی |
۲۳۳۹ | N | آن یکی گفتش که اندر شهر ما | * | نیست عاقل جز که آن مجنوننما |
۲۳۴۰ | N | بر نیی گشته سواره نک فلان | * | میدواند در میان کودکان |
۲۳۴۱ | N | صاحب رای است و آتش پارهای | * | آسمان قدر است و اختر بارهای |
۲۳۴۲ | N | فر او کروبیان را جان شده ست | * | او در این دیوانگی پنهان شده ست |
۲۳۴۳ | N | لیک هر دیوانه را جان نشمری | * | سر منه گوساله را چون سامری |
۲۳۴۴ | N | چون ولیی آشکارا با تو گفت | * | صد هزاران غیب و اسرار نهفت |
۲۳۴۵ | N | مر ترا آن فهم و آن دانش نبود | * | واندانستی تو سرگین را ز عود |
۲۳۴۶ | N | از جنون خود را ولی چون پرده ساخت | * | مر و را ای کور کی خواهی شناخت |
۲۳۴۷ | N | گر ترا باز است آن دیدهی یقین | * | زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین |
۲۳۴۸ | N | پیش آن چشمی که باز و رهبر است | * | هر گلیمی را کلیمی در بر است |
۲۳۴۹ | N | مر ولی را هم ولی شهره کند | * | هر که را او خواست با بهره کند |
۲۳۵۰ | N | کس نداند از خرد او را شناخت | * | چون که او مر خویش را دیوانه ساخت |
۲۳۵۱ | N | چون بدزدد دزد بینایی ز کور | * | هیچ یابد دزد را او در عبور |
۲۳۵۲ | N | کور نشناسد که دزد او که بود | * | گر چه خود بر وی زند دزد عنود |
۲۳۵۳ | N | چون گزد سگ کور صاحب ژنده را | * | کی شناسد آن سگ درنده را |
block:2054
۲۳۵۴ | N | یک سگی در کوی بر کور گدا | * | حمله میآورد چون شیر وغا |
۲۳۵۵ | N | سگ کند آهنگ درویشان به خشم | * | در کشد مه خاک درویشان به چشم |
۲۳۵۶ | N | کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ | * | اندر آمد کور در تعظیم سگ |
۲۳۵۷ | N | کای امیر صید و ای شیر شکار | * | دست دست تست دست از من بدار |
۲۳۵۸ | N | کز ضرورت دم خر را آن حکیم | * | کرد تعظیم و لقب دادش کریم |
۲۳۵۹ | N | گفت او هم از ضرورت کای اسد | * | از چو من لاغر شکارت چه رسد |
۲۳۶۰ | N | گور میگیرند یارانت به دشت | * | کور میگیری تو در کوچه به گشت |
۲۳۶۱ | N | گور میجویند یارانت به صید | * | کور میجویی تو در کوچه به کید |
۲۳۶۲ | N | آن سگ عالم شکار گور کرد | * | وین سگ بیمایه قصد کور کرد |
۲۳۶۳ | N | علم چون آموخت سگ رست از ضلال | * | میکند در بیشهها صید حلال |
۲۳۶۴ | N | سگ چو عالم گشت شد چالاک زحف | * | سگ چو عارف گشت شد ز اصحاب کهف |
۲۳۶۵ | N | سگ شناسا شد که میر صید کیست | * | ای خدا آن نور اشناسنده چیست |
۲۳۶۶ | N | کور نشناسد نه از بیچشمی است | * | بلکه این ز آن است کز جهل است مست |
۲۳۶۷ | N | نیست خود بیچشم تر کور از زمین | * | این زمین از فضل حق شد خصم بین |
۲۳۶۸ | N | نور موسی دید و موسی را نواخت | * | خسف قارون کرد و قارون را شناخت |
۲۳۶۹ | N | رجف کرد اندر هلاک هر دعی | * | فهم کرد از حق که یا أَرْضُ ابْلَعِی |
۲۳۷۰ | N | خاک و آب و باد و نار با شرر | * | بیخبر با ما و با حق با خبر |
۲۳۷۱ | N | ما بعکس آن ز غیر حق خبیر | * | بیخبر از حق و از چندین نذیر |
۲۳۷۲ | N | لاجرم أَشْفَقْنَ مِنْها جملهشان | * | کند شد ز آمیز حیوان حملهشان |
۲۳۷۳ | N | گفته بیزاریم جمله زین حیات | * | کاو بود با خلق حی با حق موات |
۲۳۷۴ | N | چون بماند از خلق گردد او یتیم | * | انس حق را قلب میباید سلیم |
۲۳۷۵ | N | چون ز کوری دزد دزدد کالهای | * | میکند آن کور عمیا نالهای |
۲۳۷۶ | N | تا نگوید دزد او را کان منم | * | کز تو دزدیدم که دزد پر فنم |
۲۳۷۷ | N | کی شناسد کور دزد خویش را | * | چون ندارد نور چشم و آن ضیا |
۲۳۷۸ | N | چون بگوید هم بگیر او را تو سخت | * | تا بگوید او علامتهای رخت |
۲۳۷۹ | N | پس جهاد اکبر آمد عصر دزد | * | تا بگوید که چه دزدیده است مزد |
۲۳۸۰ | N | اولا کحل دیدهات | * | چون ستانی باز یابی تبصرت |
۲۳۸۱ | N | کالهی حکمت که گم کردهی دل است | * | پیش اهل دل یقین آن حاصل است |
۲۳۸۲ | N | کوردل با جان و با سمع و بصر | * | مینداند دزد شیطان را ز اثر |
۲۳۸۳ | N | ز اهل دل جو از جماد آن را مجو | * | که جماد آمد خلایق پیش او |
۲۳۸۴ | N | مشورت جوینده آمد نزد او | * | کای اب کودک شده رازی بگو |
۲۳۸۵ | N | گفت رو زین حلقه کاین در باز نیست | * | باز گرد امروز روز راز نیست |
۲۳۸۶ | N | گر مکان را ره بدی در لامکان | * | همچو شیخان بودمی من بر دکان |
block:2055
۲۳۸۷ | N | محتسب در نیم شب جایی رسید | * | در بن دیوار مستی خفته دید |
۲۳۸۸ | N | گفت هی مستی چه خورده ستی بگو | * | گفت از این خوردم که هست اندر سبو |
۲۳۸۹ | N | گفت آخر در سبو واگو که چیست | * | گفت از آن که خوردهام گفت این خفی است |
۲۳۹۰ | N | گفت آن چه خوردهای آن چیست آن | * | گفت آن که در سبو مخفی است آن |
۲۳۹۱ | N | دور میشد این سؤال و این جواب | * | ماند چون خر محتسب اندر خلاب |
۲۳۹۲ | N | گفت او را محتسب هین آه کن | * | مست هو هو کرد هنگام سخن |
۲۳۹۳ | N | گفت گفتم آه کن هو میکنی | * | گفت من شاد و تو از غم دم زنی |
۲۳۹۴ | N | آه از درد و غم و بیدادی است | * | هوی هوی می خوران از شادی است |
۲۳۹۵ | N | محتسب گفت این ندانم خیز خیز | * | معرفت متراش و بگذار این ستیز |
۲۳۹۶ | N | گفت رو تو از کجا من از کجا | * | گفت مستی خیز تا زندان بیا |
۲۳۹۷ | N | گفت مست ای محتسب بگذار و رو | * | از برهنه کی توان بردن گرو |
۲۳۹۸ | N | گر مرا خود قوت رفتن بدی | * | خانهی خود رفتمی وین کی شدی |
۲۳۹۹ | N | من اگر با عقل و با امکانمی | * | همچو شیخان بر سر دکانمی |
block:2056
۲۴۰۰ | N | گفت آن طالب که آخر یک نفس | * | ای سواره بر نی این سو ران فرس |
۲۴۰۱ | N | راند سوی او که هین زوتر بگو | * | کاسب من بس توسن است و تند خو |
۲۴۰۲ | N | تا لگد بر تو نکوبد زود باش | * | از چه میپرسی بیانش کن تو فاش |
۲۴۰۳ | N | او مجال راز دل گفتن ندید | * | زو برون شو کرد و در لاغش کشید |
۲۴۰۴ | N | گفت میخواهم در این کوچه زنی | * | کیست لایق از برای چون منی |
۲۴۰۵ | N | گفت سه گونه زناند اندر جهان | * | آن دو رنج و این یکی گنج روان |
۲۴۰۶ | N | آن یکی را چون بخواهی کل تراست | * | و آن دگر نیمی ترا نیمی جداست |
۲۴۰۷ | N | و آن سوم هیچ او ترا نبود بدان | * | این شنودی دور شو رفتم روان |
۲۴۰۸ | N | تا ترا اسبم نپراند لگد | * | که بیفتی بر نخیزی تا ابد |
۲۴۰۹ | N | شیخ راند اندر میان کودکان | * | بانگ زد بار دگر او را جوان |
۲۴۱۰ | N | که بیا آخر بگو تفسیر این | * | این زنان سه نوع گفتی بر گزین |
۲۴۱۱ | N | راند سوی او و گفتش بکر خاص | * | کل ترا باشد ز غم یابی خلاص |
۲۴۱۲ | N | و انکه نیمی آن تو بیوه بود | * | و انکه هیچست آن عیال با ولد |
۲۴۱۳ | N | چون ز شوی اولش کودک بود | * | مهر و کل خاطرش آن سو رود |
۲۴۱۴ | N | دور شو تا اسب نندازد لگد | * | سم اسب توسنم بر تو رسد |
۲۴۱۵ | N | های و هویی کرد شیخ و باز راند | * | کودکان را باز سوی خویش خواند |
۲۴۱۶ | N | باز بانگش کرد آن سایل بیا | * | یک سؤالم ماند ای شاه کیا |
۲۴۱۷ | N | باز راند این سو بگو زودتر چه بود | * | که ز میدان آن بچه گویم ربود |
۲۴۱۸ | N | گفت ای شه با چنین عقل و ادب | * | این چه شیداست این چه فعل است ای عجب |
۲۴۱۹ | N | تو ورای عقل کلی در بیان | * | آفتابی در جنون چونی نهان |
۲۴۲۰ | N | گفت این اوباش رایی میزنند | * | تا در این شهر خودم قاضی کنند |
۲۴۲۱ | N | دفع میگفتم مرا گفتند نی | * | نیست چون تو عالمی صاحب فنی |
۲۴۲۲ | N | با وجود تو حرام است و خبیث | * | که کم از تو در قضا گوید حدیث |
۲۴۲۳ | N | در شریعت نیست دستوری که ما | * | کمتر از تو شه کنیم و پیشوا |
۲۴۲۴ | N | زین ضرورت گیج و دیوانه شدم | * | لیک در باطن همانم که بدم |
۲۴۲۵ | N | عقل من گنج است و من ویرانهام | * | گنج اگر پیدا کنم دیوانهام |
۲۴۲۶ | N | اوست دیوانه که دیوانه نشد | * | این عسس را دید و در خانه نشد |
۲۴۲۷ | N | دانش من جوهر آمد نه عرض | * | این بهایی نیست بهر هر غرض |
۲۴۲۸ | N | کان قندم نیستان شکرم | * | هم ز من میروید و من میخورم |
۲۴۲۹ | N | علم تقلیدی و تعلیمی است آن | * | کز نفورش مستمع دارد فغان |
۲۴۳۰ | N | چون پی دانه نه بهر روشنی است | * | همچو طالب علم دنیای دنی است |
۲۴۳۱ | N | طالب علم است بهر عام و خاص | * | نی که تا یابد از این عالم خلاص |
۲۴۳۲ | N | همچو موشی هر طرف سوراخ کرد | * | چون که نورش راند از در گشت سرد |
۲۴۳۳ | N | چون که سوی دشت و نورش ره نبود | * | هم در آن ظلمات جهدی مینمود |
۲۴۳۴ | N | گر خدایش پر دهد پر خرد | * | برهد از موشی و چون مرغان پرد |
۲۴۳۵ | N | ور نجوید پر بماند زیر خاک | * | ناامید از رفتن راه سماک |
۲۴۳۶ | N | علم گفتاری که آن بیجان بود | * | عاشق روی خریداران بود |
۲۴۳۷ | N | گر چه باشد وقت بحث علم زفت | * | چون خریدارش نباشد مرد و رفت |
۲۴۳۸ | N | مشتری من خدای است او مرا | * | میکشد بالا که اللَّه اشتری |
۲۴۳۹ | N | خونبهای من جمال ذو الجلال | * | خونبهای خود خورم کسب حلال |
۲۴۴۰ | N | این خریداران مفلس را بهل | * | چه خریداری کند یک مشت گل |
۲۴۴۱ | N | گل مخور گل را مخر گل را مجو | * | ز انکه گل خوار است دایم زرد رو |
۲۴۴۲ | N | دل بخور تا دایما باشی جوان | * | از تجلی چهرهات چون ارغوان |
۲۴۴۳ | N | یا رب این بخشش نه حد کار ماست | * | لطف تو لطف خفی را خود سزاست |
۲۴۴۴ | N | دست گیر از دست ما ما را بخر | * | پرده را بردار و پردهی ما مدر |
۲۴۴۵ | N | باز خر ما را از این نفس پلید | * | کاردش تا استخوان ما رسید |
۲۴۴۶ | N | از چو ما بیچارگان این بند سخت | * | کی گشاید ای شه بیتاج و تخت |
۲۴۴۷ | N | این چنین قفل گران را ای ودود | * | کی تواند جز که فضل تو گشود |
۲۴۴۸ | N | ما ز خود سوی که گردانیم سر | * | چون تویی از ما به ما نزدیکتر |
۲۴۴۹ | N | این دعا هم بخشش و تعلیم تست | * | گر نه در گلخن گلستان از چه رست |
۲۴۵۰ | N | در میان خون و روده فهم و عقل | * | جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل |
۲۴۵۱ | N | از دو پارهی پیه این نور روان | * | موج نورش میزند بر آسمان |
۲۴۵۲ | N | گوشت پاره که زبان آمد از او | * | میرود سیلاب حکمت همچو جو |
۲۴۵۳ | N | سوی سوراخی که نامش گوشهاست | * | تا بباغ جان که میوهاش هوشهاست |
۲۴۵۴ | N | شاه راه باغ جانها شرع اوست | * | باغ و بستانهای عالم فرع اوست |
۲۴۵۵ | N | اصل و سرچشمهی خوشی آن است آن | * | زود تَجْرِی تَحْتَهَا الْأَنْهارُ* خوان |
block:2057
۲۴۵۶ | N | گفت پیغمبر مر آن بیمار را | * | چون عیادت کرد یار زار را |
۲۴۵۷ | N | که مگر نوعی دعایی کردهای | * | از جهالت زهربایی خوردهای |
۲۴۵۸ | N | یاد آور چه دعا میگفتهای | * | چون ز مکر نفس میآشفتهای |
۲۴۵۹ | N | گفت یادم نیست الا همتی | * | دار با من یادم آید ساعتی |
۲۴۶۰ | N | از حضور نور بخش مصطفا | * | پیش خاطر آمد او را آن دعا |
۲۴۶۱ | N | همت پیغمبر روشنکده | * | پیش خاطر آمدش آن گم شده |
۲۴۶۲ | N | تافت ز آن روزن که از دل تا دل است | * | روشنی که فرق حق و باطل است |
۲۴۶۳ | N | گفت اینک یادم آمد ای رسول | * | آن دعا که گفتهام من بو الفضول |
۲۴۶۴ | N | چون گرفتار گنه میآمدم | * | غرقه دست اندر حشایش میزدم |
۲۴۶۵ | N | از تو تهدید و وعیدی میرسید | * | مجرمان را از عذاب بس شدید |
۲۴۶۶ | N | مضطرب میگشتم و چاره نبود | * | بند محکم بود و قفل ناگشود |
۲۴۶۷ | N | نی مقام صبر و نه راه گریز | * | نی امید توبه نه جای ستیز |
۲۴۶۸ | N | من چو هاروت و چو ماروت از حزن | * | آه میکردم که ای خلاق من |
۲۴۶۹ | N | از خطر هاروت و ماروت آشکار | * | چاه بابل را بکردند اختیار |
۲۴۷۰ | N | تا عذاب آخرت اینجا کشند | * | گربزند و عاقل و ساحروشاند |
۲۴۷۱ | N | نیک کردند و بجای خویش بود | * | سهلتر باشد ز آتش رنج دود |
۲۴۷۲ | N | حد ندارد وصف رنج آن جهان | * | سهل باشد رنج دنیا پیش آن |
۲۴۷۳ | N | ای خنک آن کاو جهادی میکند | * | بر بدن زجری و دادی میکند |
۲۴۷۴ | N | تا ز رنج آن جهانی وارهد | * | بر خود این رنج عبادت مینهد |
۲۴۷۵ | N | من همیگفتم که یا رب آن عذاب | * | هم در این عالم بران بر من شتاب |
۲۴۷۶ | N | تا در آن عالم فراغت باشدم | * | در چنین درخواست حلقه میزدم |
۲۴۷۷ | N | این چنین رنجوریی پیدام شد | * | جان من از رنج بیآرام شد |
۲۴۷۸ | N | ماندهام از ذکر و از اوراد خود | * | بیخبر گشتم ز خویش و نیک و بد |
۲۴۷۹ | N | گر نمیدیدم کنون من روی تو | * | ای خجسته وی مبارک بوی تو |
۲۴۸۰ | N | میشدم از دست من یک بارگی | * | کردیم شاهانه این غم خوارگی |
۲۴۸۱ | N | گفت هیهی این دعا دیگر مکن | * | بر مکن تو خویش را از بیخ و بن |
۲۴۸۲ | N | تو چه طاقت داری ای مور نژند | * | که نهد بر تو چنان کوه بلند |
۲۴۸۳ | N | گفت توبه کردم ای سلطان که من | * | از سر جلدی نه لافم هیچ فن |
۲۴۸۴ | N | این جهان تیه است و تو موسی و ما | * | از گنه در تیه مانده مبتلا |
۲۴۸۵ | N | سالها ره میرویم و در اخیر | * | همچنان در منزل اول اسیر |
۲۴۸۶ | N | گر دل موسی ز ما راضی بدی | * | تیه را راه و کران پیدا شدی |
۲۴۸۷ | N | ور به کل بیزار بودی او ز ما | * | کی رسیدی خوانمان هیچ از سما |
۲۴۸۸ | N | کی ز سنگی چشمهها جوشان شدی | * | در بیابانمان امان جان شدی |
۲۴۸۹ | N | بل به جای خوان خود آتش آمدی | * | اندر این منزل لهب بر ما زدی |
۲۴۹۰ | N | چون دو دل شد موسی اندر کار ما | * | گاه خصم ماست گاهی یار ما |
۲۴۹۱ | N | خشمش آتش میزند در رخت ما | * | حلم او رد میکند تیر بلا |
۲۴۹۲ | N | کی بود که حلم گردد خشم نیز | * | نیست این نادر ز لطفت ای عزیز |
۲۴۹۳ | N | مدح حاضر وحشت است از بهر این | * | نام موسی میبرم قاصد چنین |
۲۴۹۴ | N | ور نه موسی کی روا دارد که من | * | پیش تو یاد آورم از هیچ تن |
۲۴۹۵ | N | عهد ما بشکست صد بار و هزار | * | عهد تو چون کوه ثابت برقرار |
۲۴۹۶ | N | عهد ما کاه و به هر بادی زبون | * | عهد تو کوه و ز صد که هم فزون |
۲۴۹۷ | N | حق آن قوت که بر تلوین ما | * | رحمتی کن ای امیر لونها |
۲۴۹۸ | N | خویش را دیدیم و رسوایی خویش | * | امتحان ما مکن ای شاه بیش |
۲۴۹۹ | N | تا فضیحتهای دیگر را نهان | * | کرده باشی ای کریم مستعان |
۲۵۰۰ | N | بیحدی تو در جمال و در کمال | * | در کژی ما بیحدیم و در ضلال |
۲۵۰۱ | N | بیحدی خویش بگمار ای کریم | * | بر کژی بیحد مشتی لئیم |
۲۵۰۲ | N | هین که از تقطیع ما یک تار ماند | * | مصر بودیم و یکی دیوار ماند |
۲۵۰۳ | N | البقیه البقیه ای خدیو | * | تا نگردد شاد کلی جان دیو |
۲۵۰۴ | N | بهر ما نه بهر آن لطف نخست | * | که تو کردی گمرهان را باز جست |
۲۵۰۵ | N | چون نمودی قدرتت بنمای رحم | * | ای نهاده رحمها در لحم و شحم |
۲۵۰۶ | N | این دعا گر خشم افزاید ترا | * | تو دعا تعلیم فرما مهترا |
۲۵۰۷ | N | آن چنان کادم بیفتاد از بهشت | * | رجعتش دادی که رست از دیو زشت |
۲۵۰۸ | N | دیو که بود کاو ز آدم بگذرد | * | بر چنین نطعی از او بازی برد |
۲۵۰۹ | N | در حقیقت نفع آدم شد همه | * | لعنت حاسد شده آن دمدمه |
۲۵۱۰ | N | بازیی دید و دو صد بازی ندید | * | پس ستون خانهی خود را برید |
۲۵۱۱ | N | آتشی زد شب به کشت دیگران | * | باد آتش را به کشت او بران |
۲۵۱۲ | N | چشم بندی بود لعنت دیو را | * | تا زیان خصم دید آن ریو را |
۲۵۱۳ | N | لعنت این باشد که کژبینش کند | * | حاسد و خود بین و پر کینش کند |
۲۵۱۴ | N | تا نداند که هر آن که کرد بد | * | عاقبت باز آید و بر وی زند |
۲۵۱۵ | N | جمله فرزین بندها بیند بعکس | * | مات بر وی گردد و نقصان و وکس |
۲۵۱۶ | N | ز انکه گر او هیچ بیند خویش را | * | مهلک و ناسور بیند ریش را |
۲۵۱۷ | N | درد خیزد زین چنین دیدن درون | * | درد او را از حجاب آرد برون |
۲۵۱۸ | N | تا نگیرد مادران را درد زه | * | طفل در زادن نیابد هیچ ره |
۲۵۱۹ | N | این امانت در دل و دل حامله ست | * | این نصیحتها مثال قابله ست |
۲۵۲۰ | N | قابله گوید که زن را درد نیست | * | درد باید درد کودک را رهی است |
۲۵۲۱ | N | آن که او بیدرد باشد ره زن است | * | ز انکه بیدردی انا الحق گفتن است |
۲۵۲۲ | N | آن انا بیوقت گفتن لعنت است | * | آن انا در وقت گفتن رحمت است |
۲۵۲۳ | N | آن انا منصور رحمت شد یقین | * | آن انا فرعون لعنت شد ببین |
۲۵۲۴ | N | لاجرم هر مرغ بیهنگام را | * | سر بریدن واجب است اعلام را |
۲۵۲۵ | N | سر بریدن چیست کشتن نفس را | * | در جهاد و ترک گفتن نفس را |
۲۵۲۶ | N | آن چنان که نیش کژدم بر کنی | * | تا که یابد او ز کشتن ایمنی |
۲۵۲۷ | N | بر کنی دندان پر زهری ز مار | * | تا رهد مار از بلای سنگسار |
۲۵۲۸ | N | هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر | * | دامن آن نفس کش را سخت گیر |
۲۵۲۹ | N | چون بگیری سخت آن توفیق هوست | * | در تو هر قوت که آید جذب اوست |
۲۵۳۰ | N | ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ راست دان | * | هر چه کارد جان بود از جان جان |
۲۵۳۱ | N | دست گیرنده وی است و بردبار | * | دمبهدم آن دم از او امید دار |
۲۵۳۲ | N | نیست غم گر دیر بیاو ماندهای | * | دیرگیر و سختگیرش خواندهای |
۲۵۳۳ | N | دیر گیرد سخت گیرد رحمتش | * | یک دمت غایب ندارد حضرتش |
۲۵۳۴ | N | گر تو خواهی شرح این وصل و ولا | * | از سر اندیشه میخوان و الضحی |
۲۵۳۵ | N | ور تو گویی هم بدیها از وی است | * | لیک آن نقصان فضل او کی است |
۲۵۳۶ | N | آن بدی دادن کمال اوست هم | * | من مثالی گویمت ای محتشم |
۲۵۳۷ | N | کرد نقاشی دو گونه نقشها | * | نقشهای صاف و نقشی بیصفا |
۲۵۳۸ | N | نقش یوسف کرد و حور خوش سرشت | * | نقش عفریتان و ابلیسان زشت |
۲۵۳۹ | N | هر دو گونه نقش استادی اوست | * | زشتی او نیست آن رادی اوست |
۲۵۴۰ | N | زشت را در غایت زشتی کند | * | جمله زشتیها به گردش بر تند |
۲۵۴۱ | N | تا کمال دانشش پیدا شود | * | منکر استادیاش رسوا شود |
۲۵۴۲ | N | ور نداند زشت کردن ناقص است | * | زین سبب خلاق گبر و مخلص است |
۲۵۴۳ | N | پس از این رو کفر و ایمان شاهداند | * | بر خداوندیش و هر دو ساجداند |
۲۵۴۴ | N | لیک مومن دان که طَوْعاً* ساجد است | * | ز انکه جویای رضا و قاصد است |
۲۵۴۵ | N | هست کَرْهاً* گبر هم یزدان پرست | * | لیک قصد او مرادی دیگر است |
۲۵۴۶ | N | قلعهی سلطان عمارت میکند | * | لیک دعوی امارت میکند |
۲۵۴۷ | N | گشته یاغی تا که ملک او بود | * | عاقبت خود قلعه سلطانی شود |
۲۵۴۸ | N | مومن آن قلعه برای پادشاه | * | میکند معمور نه از بهر جاه |
۲۵۴۹ | N | زشت گوید ای شه زشت آفرین | * | قادری بر خوب و بر زشت مهین |
۲۵۵۰ | N | خوب گوید ای شه حسن و بها | * | پاک گردانیدیم از عیبها |
block:2058
۲۵۵۱ | N | گفت پیغمبر مر آن بیمار را | * | این بگو کای سهل کن دشوار را |
۲۵۵۲ | N | آتنا فی دار دنیانا حسن | * | آتنا فی دار عقبانا حسن |
۲۵۵۳ | N | راه را بر ما چو بستان کن لطیف | * | منزل ما خود تو باشی ای شریف |
۲۵۵۴ | N | مومنان در حشر گویند ای ملک | * | نی که دوزخ بود راه مشترک |
۲۵۵۵ | N | مومن و کافر بر او یابد گذار | * | ما ندیدیم اندر این ره دود و نار |
۲۵۵۶ | N | نک بهشت و بارگاه ایمنی | * | پس کجا بود آن گذرگاه دنی |
۲۵۵۷ | N | پس ملک گوید که آن روضهی خضر | * | که فلان جا دیدهاید اندر گذر |
۲۵۵۸ | N | دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت | * | بر شما شد باغ و بستان و درخت |
۲۵۵۹ | N | چون شما این نفس دوزخ خوی را | * | آتشی گبر فتنه جوی را |
۲۵۶۰ | N | جهدها کردید و او شد پر صفا | * | نار را کشتید از بهر خدا |
۲۵۶۱ | N | آتش شهوت که شعله میزدی | * | سبزهی تقوی شد و نور هدی |
۲۵۶۲ | N | آتش خشم از شما هم حلم شد | * | ظلمت جهل از شما هم علم شد |
۲۵۶۳ | N | آتش حرص از شما ایثار شد | * | و آن حسد چون خار بد گلزار شد |
۲۵۶۴ | N | چون شما این جمله آتشهای خویش | * | بهر حق کشتید جمله پیش پیش |
۲۵۶۵ | N | نفس ناری را چو باغی ساختید | * | اندر او تخم وفا انداختید |
۲۵۶۶ | N | بلبلان ذکر و تسبیح اندر او | * | خوش سرایان در چمن بر طرف جو |
۲۵۶۷ | N | داعی حق را اجابت کردهاید | * | در جحیم نفس آب آوردهاید |
۲۵۶۸ | N | دوزخ ما نیز در حق شما | * | سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا |
۲۵۶۹ | N | چیست احسان را مکافات ای پسر | * | لطف و احسان و ثواب معتبر |
۲۵۷۰ | N | نی شما گفتید ما قربانیایم | * | پیش اوصاف بقا ما فانیایم |
۲۵۷۱ | N | ما اگر قلاش و گر دیوانهایم | * | مست آن ساقی و آن پیمانهایم |
۲۵۷۲ | N | بر خط و فرمان او سر مینهیم | * | جان شیرین را گروگان میدهیم |
۲۵۷۳ | N | تا خیال دوست در اسرار ماست | * | چاکری و جان سپاری کار ماست |
۲۵۷۴ | N | هر کجا شمع بلا افروختند | * | صد هزاران جان عاشق سوختند |
۲۵۷۵ | N | عاشقانی کز درون خانهاند | * | شمع روی یار را پروانهاند |
۲۵۷۶ | N | ای دل آن جا رو که با تو روشناند | * | وز بلاها مر ترا چون جوشناند |
۲۵۷۷ | N | ز آن میان جان ترا جا میکنند | * | تا ترا پر باده چون جامی کنند |
۲۵۷۸ | N | در میان جان ایشان خانه گیر | * | در فلک خانه کن ای بدر منیر |
۲۵۷۹ | N | چون عطارد دفتر دل واکنند | * | تا که بر تو سرها پیدا کنند |
۲۵۸۰ | N | پیش خویشان باش چون آوارهای | * | بر مه کامل زن ار مه پارهای |
۲۵۸۱ | N | جزو را از کل خود پرهیز چیست | * | با مخالف این همه آمیز چیست |
۲۵۸۲ | N | جنس را بین نوع گشته در روش | * | غیبها بین گشته عین از پرتوش |
۲۵۸۳ | N | تا چون زن عشوه خری ای بیخرد | * | از دروغ و عشوه کی یابی مدد |
۲۵۸۴ | N | چاپلوس و لفظ شیرین و فریب | * | میستانی مینهی چون زر به جیب |
۲۵۸۵ | N | مر ترا دشنام و سیلی شهان | * | بهتر آید از ثنای گمرهان |
۲۵۸۶ | N | صفع شاهان خور مخور شهد خسان | * | تا کسی گردی ز اقبال کسان |
۲۵۸۷ | N | ز آنک از ایشان خلعت و دولت رسد | * | در پناه روح جان گردد جسد |
۲۵۸۸ | N | هر کجا بینی برهنه و بینوا | * | دان که او بگریخته ست از اوستا |
۲۵۸۹ | N | تا چنان گردد که میخواهد دلش | * | آن دل کور بد بیحاصلش |
۲۵۹۰ | N | گر چنان گشتی که استا خواستی | * | خویش را و خویش را آراستی |
۲۵۹۱ | N | هر که از استا گریزد در جهان | * | او ز دولت میگریزد این بدان |
۲۵۹۲ | N | پیشهای آموختی در کسب تن | * | چنگ اندر پیشهی دینی بزن |
۲۵۹۳ | N | در جهان پوشیده گشتی و غنی | * | چون برون آیی از اینجا چون کنی |
۲۵۹۴ | N | پیشهای آموز کاندر آخرت | * | اندر آید دخل کسب مغفرت |
۲۵۹۵ | N | آن جهان شهری است پر بازار و کسب | * | تا نپنداری که کسب اینجاست حسب |
۲۵۹۶ | N | حق تعالی گفت کاین کسب جهان | * | پیش آن کسب است لعب کودکان* |
۲۵۹۷ | N | همچو آن طفلی که بر طفلی تند | * | شکل صحبت کن مساسی میکند |
۲۵۹۸ | N | کودکان سازند در بازی دکان | * | سود نبود جز که تعبیر زبان |
۲۵۹۹ | N | شب شود در خانه آید گرسنه | * | کودکان رفته بمانده یک تنه |
۲۶۰۰ | N | این جهان بازیگه است و مرگ شب | * | باز گردی کیسه خالی پر تعب |
۲۶۰۱ | N | کسب دین عشق است و جذب اندرون | * | قابلیت نور حق دان ای حرون |
۲۶۰۲ | N | کسب فانی خواهدت این نفس خس | * | چند کسب خس کنی بگذار بس |
۲۶۰۳ | N | نفس خس گر جویدت کسب شریف | * | حیله و مکری بود آن را ردیف |
block:2059
۲۶۰۴ | N | در خبر آمد که آن معاویه | * | خفته بد در قصر در یک زاویه |
۲۶۰۵ | N | قصر را از اندرون در بسته بود | * | کز زیارتهای مردم خسته بود |
۲۶۰۶ | N | ناگهان مردی و را بیدار کرد | * | چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد |
۲۶۰۷ | N | گفت اندر قصر کس را ره نبود | * | کیست کاین گستاخی و جرات نمود |
۲۶۰۸ | N | گرد برگشت و طلب کرد آن زمان | * | تا بیابد ز آن نهان گشته نشان |
۲۶۰۹ | N | از پس در مدبری را دید کاو | * | در در و پرده نهان میکرد رو |
۲۶۱۰ | N | گفت هی تو کیستی نام تو چیست | * | گفت نامم فاش ابلیس شقی است |
۲۶۱۱ | N | گفت بیدارم چرا کردی به جد | * | راست گو با من مگو بر عکس و ضد |
block:2060
block:2061
block:2062
block:2063
block:2064
block:2065
block:2066
block:2067
block:2068
block:2069
block:2070
block:2071
block:2072
block:2073
block:2074
block:2075
block:2076
block:2077
block:2078
block:2079
block:2080
block:2081
block:2082
block:2083
block:2084
block:2085
block:2086
block:2087
block:2088
block:2089
block:2090
block:2091
block:2092
block:2093
block:2094
block:2095
block:2096
block:2097
block:2098
block:2099
block:2100
block:2101
block:2102