block:1164
۳۸۴۴ | N | من چنان مردم که بر خونی خویش | * | نوش لطف من نشد در قهر نیش |
۳۸۴۵ | N | گفت پیغمبر به گوش چاکرم | * | کاو برد روزی ز گردن این سرم |
۳۸۴۶ | N | کرد آگه آن رسول از وحی دوست | * | که هلاکم عاقبت بر دست اوست |
۳۸۴۷ | N | او همیگوید بکش پیشین مرا | * | تا نیاید از من این منکر خطا |
۳۸۴۸ | N | من همیگویم چو مرگ من ز تست | * | با قضا من چون توانم حیله جست |
۳۸۴۹ | N | او همیافتد به پیشم کای کریم | * | مر مرا کن از برای حق دو نیم |
۳۸۵۰ | N | تا نیاید بر من این انجام بد | * | تا نسوزد جان من بر جان خود |
۳۸۵۱ | N | من همیگویم برو جف القلم | * | ز آن قلم بس سر نگون گردد علم |
۳۸۵۲ | N | هیچ بغضی نیست در جانم ز تو | * | ز آن که این را من نمیدانم ز تو |
۳۸۵۳ | N | آلت حقی تو فاعل دست حق | * | چون زنم بر آلت حق طعن و دق |
۳۸۵۴ | N | گفت او پس آن قصاص از بهر چیست | * | گفت هم از حق و آن سر خفی است |
۳۸۵۵ | N | گر کند بر فعل خود او اعتراض | * | ز اعتراض خود برویاند ریاض |
۳۸۵۶ | N | اعتراض او را رسد بر فعل خود | * | ز آن که در قهر است و در لطف او احد |
۳۸۵۷ | N | اندر این شهر حوادث میر اوست | * | در ممالک مالک تدبیر اوست |
۳۸۵۸ | N | آلت خود را اگر او بشکند | * | آن شکسته گشته را نیکو کند |
۳۸۵۹ | N | رمز ننسخ آیه او ننسها | * | نأت خیرا در عقب میدان مها |
۳۸۶۰ | N | هر شریعت را که حق منسوخ کرد | * | او گیا برد و عوض آورد ورد |
۳۸۶۱ | N | شب کند منسوخ شغل روز را | * | بین جمادی خرد افروز را |
۳۸۶۲ | N | باز شب منسوخ شد از نور روز | * | تا جمادی سوخت ز آن آتش فروز |
۳۸۶۳ | N | گر چه ظلمت آمد آن نوم و سبات | * | نی درون ظلمت است آب حیات |
۳۸۶۴ | N | نی در آن ظلمت خردها تازه شد | * | سکتهای سرمایهی آوازه شد |
۳۸۶۵ | N | که ز ضدها ضدها آمد پدید | * | در سویدا روشنایی آفرید |
۳۸۶۶ | N | جنگ پیغمبر مدار صلح شد | * | صلح این آخر زمان ز آن جنگ بد |
۳۸۶۷ | N | صد هزاران سر برید آن دلستان | * | تا امان یابد سر اهل جهان |
۳۸۶۸ | N | باغبان ز آن میبرد شاخ مضر | * | تا بیابد نخل قامتها و بر |
۳۸۶۹ | N | میکند از باغ دانا آن حشیش | * | تا نماید باغ و میوه خرمیش |
۳۸۷۰ | N | میکند دندان بد را آن طبیب | * | تا رهد از درد و بیماری حبیب |
۳۸۷۱ | N | بس زیادتها درون نقصهاست | * | مر شهیدان را حیات اندر فناست |
۳۸۷۲ | N | چون بریده گشت حلق رزق خوار | * | یرزقون فرحین شد گوار |
۳۸۷۳ | N | حلق حیوان چون بریده شد به عدل | * | حلق انسان رست و افزون گشت فضل |
۳۸۷۴ | N | حلق انسان چون ببرد هین ببین | * | تا چه زاید کن قیاس آن بر این |
۳۸۷۵ | N | حلق ثالث زاید و تیمار او | * | شربت حق باشد و انوار او |
۳۸۷۶ | N | حلق ببریده خورد شربت ولی | * | حلق از لا رسته مرده در بَلی |
۳۸۷۷ | N | بس کن ای دون همت کوته بنان | * | تا کیات باشد حیات جان به نان |
۳۸۷۸ | N | ز آن نداری میوهای مانند بید | * | کآبرو بردی پی نان سپید |
۳۸۷۹ | N | گر ندارد صبر زین نان جان حس | * | کیمیا را گیر و زر گردان تو مس |
۳۸۸۰ | N | جامه شویی کرد خواهی ای فلان | * | رو مگردان از محلهی گازران |
۳۸۸۱ | N | گر چه نان بشکست مر روزهی ترا | * | در شکسته بند پیچ و برتر آ |
۳۸۸۲ | N | چون شکسته بند آمد دست او | * | پس رفو باشد یقین اشکست او |
۳۸۸۳ | N | گر تو آن را بشکنی گوید بیا | * | تو درستش کن نداری دست و پا |
۳۸۸۴ | N | پس شکستن حق او باشد که او | * | مر شکسته گشته را داند رفو |
۳۸۸۵ | N | آن که داند دوخت او داند درید | * | هر چه را بفروخت نیکوتر خرید |
۳۸۸۶ | N | خانه را ویران کند زیر و زبر | * | پس به یک ساعت کند معمورتر |
۳۸۸۷ | N | گر یکی سر را ببرد از بدن | * | صد هزاران سر بر آرد در زمن |
۳۸۸۸ | N | گر نفرمودی قصاصی بر جناة | * | یا نگفتی فی القصاص آمد حیات |
۳۸۸۹ | N | خود که را زهره بدی تا او ز خود | * | بر اسیر حکم حق تیغی زند |
۳۸۹۰ | N | ز آن که داند هر که چشمش را گشود | * | کآن کشنده سخرهی تقدیر بود |
۳۸۹۱ | N | هر که را آن حکم بر سر آمدی | * | بر سر فرزند هم تیغی زدی |
۳۸۹۲ | N | رو بترس و طعنه کم زن بر بدان | * | پیش دام حکم عجز خود بدان |