block:1151
۳۳۶۰ | Q | آن کری را گفت افزون مایهای | * | که ترا رنجور شد همسایهای |
۳۳۶۰ | N | آن کری را گفت افزون مایهای | * | که ترا رنجور شد همسایهای |
۳۳۶۱ | Q | گفت با خود کَر که با گوشِ گران | * | من چه دریابم ز گفتِ آن جوان |
۳۳۶۱ | N | گفت با خود کر که با گوش گران | * | من چه دریابم ز گفت آن جوان |
۳۳۶۲ | Q | خاصه رنجور و ضعیفآواز شد | * | لیک باید رفت آن جا نیست بُد |
۳۳۶۲ | N | خاصه رنجور و ضعیف آواز شد | * | لیک باید رفت آن جا نیست بد |
۳۳۶۳ | Q | چون ببینم کان لبش جنبان شود | * | من قیاسی گیرم آن را هم ز خَود |
۳۳۶۳ | N | چون ببینم کان لبش جنبان شود | * | من قیاسی گیرم آن را هم ز خود |
۳۳۶۴ | Q | چون بگویم چونی ای محنتکَشَم | * | او بخواهد گفت نیکم یا خوشم |
۳۳۶۴ | N | چون بگویم چونی ای محنت کشم | * | او بخواهد گفت نیکم یا خوشم |
۳۳۶۵ | Q | من بگویم شُکر چه خوردی اَبا | * | او بگوید شربتی یا ماشْ با |
۳۳۶۵ | N | من بگویم شکر چه خوردی ابا | * | او بگوید شربتی یا ماشبا |
۳۳۶۶ | Q | من بگویم صُحّه نُوشت کیست آن | * | از طبیبان پیشِ تو گوید فلان |
۳۳۶۶ | N | من بگویم صحه نوشت کیست آن | * | از طبیبان پیش تو گوید فلان |
۳۳۶۷ | Q | من بگویم بَس مبارک پاست او | * | چونک او آمد شود کارت نکو |
۳۳۶۷ | N | من بگویم بس مبارک پاست او | * | چون که او آمد شود کارت نکو |
۳۳۶۸ | Q | پای او را آزمودستیم ما | * | هر کجا شد میشود حاجت رَوا |
۳۳۶۸ | N | پای او را آزمودستیم ما | * | هر کجا شد میشود حاجت روا |
۳۳۶۹ | Q | این جواباتِ قیاسی راست کرد | * | پیشِ آن رنجور شد آن نیک مرد |
۳۳۶۹ | N | این جوابات قیاسی راست کرد | * | پیش آن رنجور شد آن نیک مرد |
۳۳۷۰ | Q | گفت چونی گفت مُردم گفت شکر | * | شد ازین رنجور پُر آزار و نُکر |
۳۳۷۰ | N | گفت چونی گفت مردم گفت شکر | * | شد از این رنجور پر آزار و نکر |
۳۳۷۱ | Q | کین چه شکرست او مگر با ما بَدست | * | کَر قیاسی کرد و آن کژ آمدست |
۳۳۷۱ | N | کین چه شکر است او مگر با ما بد است | * | کر قیاسی کرد و آن کژ آمده ست |
۳۳۷۲ | Q | بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر | * | گفت نوشت باد افزون گشت قهر |
۳۳۷۲ | N | بعد از آن گفتش چه خوردی گفت زهر | * | گفت نوشت باد افزون گشت قهر |
۳۳۷۳ | Q | بعد ازان گفت از طبیبان کیست او | * | کو همیآید بچاره پیشِ تو |
۳۳۷۳ | N | بعد از آن گفت از طبیبان کیست او | * | کاو همیآید به چاره پیش تو |
۳۳۷۴ | Q | گفت عزراییل میآید برَوْ | * | گفت پایش بَس مبارک شاد شَوْ |
۳۳۷۴ | N | گفت عزراییل میآید برو | * | گفت پایش بس مبارک شاد شو |
۳۳۷۵ | Q | کَر برون آمد بگفت او شادمان | * | شکر کِش کردم مراعاتْ این زمان |
۳۳۷۵ | N | کر برون آمد بگفت او شادمان | * | شکر کش کردم مراعات این زمان |
۳۳۷۶ | Q | گفت رنجور این عدوِّ جان ماست | * | ما ندانستیم کو کانِ جفاست |
۳۳۷۶ | N | گفت رنجور این عدوی جان ماست | * | ما ندانستیم کاو کان جفاست |
۳۳۷۷ | Q | خاطرِ رنجور جویان صد سقَط | * | تا که پیغامش کند از هر نمَط |
۳۳۷۷ | N | خاطر رنجور جویان صد سقط | * | تا که پیغامش کند از هر نمط |
۳۳۷۸ | Q | چون کسی کو خورده باشد آشِ بد | * | میبشوراند دلش تا قَی کند |
۳۳۷۸ | N | چون کسی کاو خورده باشد آش بد | * | میبشوراند دلش تا قی کند |
۳۳۷۹ | Q | کظمِ غَیظ اینست آن را قَی مکُن | * | تا بیابی در جزا شیرین سخُن |
۳۳۷۹ | N | کظم غیظ این است آن را قی مکن | * | تا بیابی در جزا شیرین سخن |
۳۳۸۰ | Q | چون نبودش صَبر میپیچید او | * | کین سگِ زنروسپئ حیز کو |
۳۳۸۰ | N | چون نبودش صبر میپیچید او | * | کاین سگ زن روسپی حیز کو |
۳۳۸۱ | Q | تا بریزم بر وَی آنچِ گفته بود | * | کان زمان شیرِ ضمیرم خفته بود |
۳۳۸۱ | N | تا بریزم بر وی آن چه گفته بود | * | کان زمان شیر ضمیرم خفته بود |
۳۳۸۲ | Q | چون عیادت بهرِ دل آرامیَست | * | این عیادت نیست دشمن کامیَست |
۳۳۸۲ | N | چون عیادت بهر دل آرامی است | * | این عیادت نیست دشمن کامی است |
۳۳۸۳ | Q | تا ببیند دشمنِ خود را نزار | * | تا بگیرد خاطرِ زشتش قرار |
۳۳۸۳ | N | تا ببیند دشمن خود را نزار | * | تا بگیرد خاطر زشتش قرار |
۳۳۸۴ | Q | بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند | * | دل برضوان و ثوابِ آن دهند |
۳۳۸۴ | N | بس کسان کایشان ز طاعت گمرهاند | * | دل به رضوان و ثواب آن دهند |
۳۳۸۵ | Q | خود حقیقت معصیت باشد خفی | * | بس کدر کان را تو پنداری صفی |
۳۳۸۵ | N | خود حقیقت معصیت باشد خفی | * | بس کدر کان را تو پنداری صفی |
۳۳۸۶ | Q | همچو آن کَر که همیپنداشتست | * | کو نکویی کرد و آن بر عکس جَست |
۳۳۸۶ | N | همچو آن کر که همیپنداشته ست | * | کو نکویی کرد و آن بر عکس جست |
۳۳۸۷ | Q | او نشسته خوش که خدمت کردهام | * | حقِّ همسایه بجا آوردهام |
۳۳۸۷ | N | او نشسته خوش که خدمت کردهام | * | حق همسایه به جا آوردهام |
۳۳۸۸ | Q | بهرِ خود او آتشی افروختست | * | در دلِ رنجور و خود را سوختست |
۳۳۸۸ | N | بهر خود او آتشی افروخته ست | * | در دل رنجور و خود را سوخته ست |
۳۳۸۹ | Q | فاتّقُوا النّارَ الَّتی أَوْقَدْتُمُ | * | إنَّکُمْ فی الْمَعْصِیَة اِزْدَدْتُمُ |
۳۳۸۹ | N | فاتقوا النار التی أوقدتم | * | إنکم فی المعصیة ازددتم |
۳۳۹۰ | Q | گفت پیغامبر به یک صاحب ریا | * | صَلِّ إنَّکْ لَمْ تُصَلِّ یا فَتَی |
۳۳۹۰ | N | گفت پیغمبر به یک صاحب ریا | * | صل إنک لم تصل یا فتی |
۳۳۹۱ | Q | از برای چارهٔ این خوفها | * | آمد اندر هر نمازی اِهْدِنَا |
۳۳۹۱ | N | از برای چارهی این خوفها | * | آمد اندر هر نمازی اهْدِنَا |
۳۳۹۲ | Q | کین نمازم را میامیز ای خدا | * | با نمازِ ضالّین و اهلِ رِیَا |
۳۳۹۲ | N | کاین نمازم را میامیز ای خدا | * | با نماز ضالین و اهل ریا |
۳۳۹۳ | Q | از قیاسی که بکرد آن کَر گُزین | * | صحبتِ ده ساله باطل شد بدین |
۳۳۹۳ | N | از قیاسی که بکرد آن کر گزین | * | صحبت ده ساله باطل شد بدین |
۳۳۹۴ | Q | خاصّه ای خواجه قیاسِ حِسِّ دون | * | اندر آن وحیی که هست از حَد فزون |
۳۳۹۴ | N | خاصه ای خواجه قیاس حس دون | * | اندر آن وحیی که هست از حد فزون |
۳۳۹۵ | Q | گوشِ حسِّ تو بحرف ار در خَورست | * | دان که گوشِ غیبگیرِ تو کَرست |
۳۳۹۵ | N | گوش حس تو به حرف ار در خور است | * | دان که گوش غیب گیر تو کر است |