|
|
حکايت کنند که ذوالنون مصری مردی را ديد که ظاهری شوريده داشت گفت ـ دلم او را ميخواست و بولايت وی گواهی ميداد، اما نفس من او را می نخواست و می نپذيرفت، ساعتی درين انديشه بودم ميان خواست دل و ردّ نفس. آخر آن جوانمرد بمن نگرست ـ يا ذوالنون ـ الدّر وراء الصدف، گفت صدف انسانيت را چه بينی؟ آن در بين که در درون صدف است آری چنين است و لکن ميدان که نه در هر صدفی در و گوهر بود، چنانک نه در هر شاخی ميوه و ثمر بود، نه در هر چاهی يوسف دلبر بود، نه بر هر کوهی موسی انور بود، نه در هر غاری احمد پيغامبر بود، نه در هر دلی ياد دوست مهربان بود، نه در هر جانی مهر جانان بود، دلی که درو ياد الله بود در کنف رعايت و در خدر حمايت معصوم بود، جانی که درو مهر جانان بود در بحر عيان غرقهٴ نور بود،
|
430
|
1
|