|
|
شوريدهٴ بكلبهٴ خمار شد، درميداشت بوي داد. گفت : - باين يك درم مرا شراب ده! خمار گفت : - مرا شراب نماند. آن شوريده گفت : من خود مردي شوريدهام، طاقت حقيقت شراب ندارم! قطره بنماي تا از آن بوئي بمن رسد، بيني كه از آن چند مستي كنم! و چه شورانگيزم! سبحانالله! اين چه برقيست كه از ازل تابيد، دو گيتي بسوخت. و هيچ نپائيد؟
|
592
|
1
|