PIR-I TARIQAT
پير طريقت گفت ـ : الهی نميتوانيم که اين کار بی تو بسر بريم نه زهرهٴ آن داريم که از تو بسر بريم، هرگه که پنداريم که رسيديم از حيرت شمار واسربريم. خداوندا کجا بازيابيم آن روز که تو ما را بودی وما نبوديم تا باز بآن روز رسيم ميان آتش و دوديم، اگر بدو گيتی آن روز يابيم بر سوديم، ور بود خود را دريابيم به نبود خود خشنوديم. 36 1
پير طريقت گفت : « الهی از آنچه نخواستی چه آيد؟ و آنرا که نخواندی کی آيد؟ ناکشته را از آب چيست؟ و نابايسته را جواب چيست؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن کش بوی گل در کنارست؟ قسمی رفته نفزوده و نکاسته چتوان کرد، قاضی اکبر چنين خواسته، شيطان در افق اعلی زيسته، و هزاران عبادت برزيده چه سود داشت که نبود بايسته. اذا کان الرّضا و الغضب صفةً ازليّةً فما تنفع الاکمام المقصّرة و الاقدام المؤدّيةِ. » 73 1
پير طريقت گفت : « آه از قسمی پيش از من رفته! فغان از گفتاری که خودرائی گفته! چه سود ارشاد بوم يا آشفته؟ ترسان از آنم که آن قادر در ازل چه گفته! » 93 1
پير طريقت گفت : ـ « الهی! نسيمی دميد از باغ دوستی دل را فدا کرديم بوئی يافتيم از خزينهٴ دوستی بپادشاهی بر سر عالم ندا کرديم، برقی تافت از مشرق حقيقت آب و گل کم انگاشتيم و دو گيتی بگذاشتيم، يک نظر کردی در آن نظر بسوختيم و بگداختيم، بيفزای نظری و اين سوخته را مرهم ساز و غرق شده را درياب که « می زده را هم بمی دارو و مرهم بود » 131 1
پير طريقت جنيد قدس الله روحه يکی را از دوستان وی که از دنيا رفته بود ميشست، آنکس انگشت مسبّحه جنيد را بگرفت، جنيد گفت ـ احيوةٌ بعد الموت؟ جواب داد که او ما علمت انا لا نموت بل ننقل من دارٍ الی دارٍ « و فی هذا المعنی ما روی عن عبدالملک بن عمير عن ربعی بن محراش ـ قال ـ کنا اخوة ثلثة، و کان اعبدنا و اصوفنا و افضلنا الاوسط منا فغبت غيبة الی السواد ثم قدمت علی اهلی. فقالوا ـ ادرک اخاک فانه فی الموت، قال فخرجت اليه اسعی، فانتهيت اليه، و قد قضی و سجی بثوب، فقعدت عند راسه ابکيه، قال فرفع يده فکشف الثوب عن راسه، و قال ـ السلام عليکم ـ قلت ـ ای اخی احيوةٌ بعد الموت؟ ـ قال ـ نعم انی لقيت اخی فلقنی بروح و ريحانٍ و رب غير غضبان، و انه کسانی ثياباً خضراً من سندس و استبرق، و انی وجدت الامر ايسر مماتحسبون ثلثا، فاعلموا ولا تغيّروا ثلثاً وانی لقيت رسول الله فاقسم ان لا يبرح حتی آتيه، فعجّلوا جهازی ثم طفاء فکان اسرع من حصاةٍ لو القيت فی ماءٍ، فبلغ عايشه رض فصدّقته و قالت قد کنا نسمع ان رجلاً من هذه الامة سيتکلم بعد موته. 239 1
پير طريقت گفت: _ « درسر گريستنی دارم دراز، ندانم که از حسرت گريم یا ازناز، گريستن از حسرت بهرهٴ يتيم و گريستن شمع بهرهٴ ناز، از ناز گريستن چون بود اين قصه ايست دراز. »
240-
1
پير طريقت گفت : ـ « بنده در ذکر بجائی رسد که زبان در دل برسد، ودل در جان برسد و جان در سِرّ برسد و سر در نور برسد، دل فازبان گويد خاموش جان فادل گويد خاموش سر فاجان گويد خاموش! الله فارهی گويد ـ بندهٴ من دير بود تا تو ميگفتی اکنون من ميگويم و تو می نيوش! ». 344 1
پير طريقت گفت : ـ من چه دانستم که مزدور اوست که بهشت باقی او را حظ است؟ و عارف اوست که در آرزوی يک لحظ است؟! من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است، و عارف در بحر عيان غرقه نور است! » 469 1
پير طريقت گفت ـ « من چه دانستم که بر کشتهٴ دوستی قصاص است، چون بنگرستم اين معمله ترا با خاص است، من چه دانستم که دوستی قيامت محض است؟ و از کشته دوستی ديت خواستن فرض! سبحان الله اين چه کار است اين چه کار! قومی را بسوخت، قومی را بکشت، نه يک سوخته پشيمان شد و نه يک کشته برگشت! 480 1
پير طريقت گفت : - اين علم سر حق است، و اين مردان صاحب اسرار، پاسبانرا بار از ملوك چه كار؟ در پيش آن كعبه ظاهر باديه مردم خوار، و در پيش اين كعبه باطن باديه اندوه و تيمار! 551 1
پير طريقت گفت : - من چه دانستم كه پاداش بر روي مهرتاش است، من پنداشتم مهينه خلعت پاداش است، من چه دانستم كه مزدورست، او كه بهشت باقي او را حظ است، و عارف اوست كه در آرزوي يك لحظه است. 664 1
پير طريقت گفت - در دوستي غيرت از باب است، و هر دل در آن دوستي و غيرت نيست خرابست. 683 1
پير طريقت گفت : - الهي پسنديدگان ترا بتو جستند بپيوستند، ناپسنديدگان ترا بخود جستند بگسستند، نه او كه پيوست بشكر رسيد، نه او كه گسست بعذر رسيد! اي برساننده در خود و رساننده بخود! برسانم كه كس نرسيد بخود. 699 1
پير طريقت گفت - الهي اين همه نواخت از تو بهره ماست، كه درهر نفسي چندين سوز و نو عنايت تو پيداست، چون تو مولي كراست، و چون تو دوست كجاست و بآن صفت كه توئي خود جز زين نه رواست، اين همه نشانست، آئين فرد است، اين خود پيغام است و خلعت برجاست، خلعت آنست كه گفت « لَهُم اَجرُهُم عِندَ رَبِهِم وَ لا خَوفٌ عَلَيهِم وَ لا هُم يَحزَنُونَ » - باش تا فردا كه آن اجر كريم و نواخت عظيم كه از بهر تو نزديك خود دارد بيرون دهد، آنت نعمت بيكران و پيروزي جاويدان، در مجمع روح و ريحان و ميقات وصل جانان. 763 1
پير طريقت گفت : « الهى! چه باد كنم كه خود همه يادم، من خرمنِ نشانِ خود فرا باد دادم! ياد كردن كسب است و فراموش نكردن زندگانى، زندگانى وراء دو گيتى است، و كسب چنانك دانى. ـ الهى! يك چندى بكسب ياد تو ورزيدم، باز يك چندى بياد خود ترا نازيدم ؛ ديده بر تو آمد، با نظاره پردازيدم! اكنون كه ياد بشناختم خاموشى گزيدم ؛ چون من كيست كه اين مرتبت را سزيدم؟ فرياد از ياد باندازه، و ديدار بهنگام، وز آشنائى بنشان، و دوستى به پيغام ». 113 2
پير طريقت در مناجات گفت : خداوندا! بشناختِ و زندگانيم، بنصرت تو شادانيم، بكرامت تو نازانيم، بعزّ تو عزيزانيم. خداوندا! كه بتو زنده‌ايم، هرکی ميريم؟! كه بتو شادمانيم، هرگز كى اندوهگن بئيم (١)؟ كه بتو نازانيم، بى تو چون بسر آريم؟ كه بتو عزيزيم، هر گز چون ذليل شويم؟! مردى بر هارون رشيد امر بمعروف (٢) كرد، هارون خشم گرفت او را با شير در اندرون كرد، و در اندرون استوار بگرفت. شير بتواضع آن مرد در آمد، و او را نرنجانيد. بعد از آن وى را در ميان بوستانديدند، شادان و تماشا كنان، و آن درِ اندرون همچنان استوار بر گرفته. هارون را از حال وى خبر كردند. او را بخواند، گفت : « من اخرجك من‌ البيت؟» ترا از آن اندرون كه بيرون آورد؟ جواب داد : آنكس كه مرا ببستان فرو آورد! گفت : ترا كه ببستان فرو آورد؟ گفت : آنكس كه مرا از خانه بدر آورد! هارون بفرمود : تا او را بعزّ و ناز بر نشاندند، و گرد شهر بر آوردند، و منادى در پيش داشته و ميگويد : « ألا انّ هارون الرشيد ارادَ أن يُذِلَّ عبداً اَعزَّه‌اللهُ فلم يقدِر ».
271-
2
پير طريقت در مناجات گفت : الٰهى چه غم دارد او كه ترا دارد؟ كرا شايد او كه ترا نشايد؟ آزاد آن نفس كه بياد تو يازان، و آباد آن دل كه بمهر تو نازان، و شاد آنكس كه با تو درپيمان. 293 2
پيرطريقت گفت : زندگان سه كس‌اند : يكى زنده بجان، يكى زنده بعلم، يكى زنده بحق. او که بجان زنده است زنده بقوت است و بباد! او كه بعلم زنده است زنده بمهر است و بياد! او كه بحق زنده است زندگانى خود بدو شاد! الٰهى جان در تن گر از تو محروم ماند مردهٴ زندانيست، و او كه در راه تو باميد وصال تو كشته شود زندهٴ جاودانيست! 355 2
پير طريقت گفت : ذكر نه همه آنست كه بر زبان دارى، ذكر حقيقى آنست كه در ميان جان دارى. توحيد نه همه آنست كه او را يگانه دانى، توحيد حقيقى آنست كه او را يگانه باشى و ز غير او بيگانه باشى. 396 2
پير طريقت گفت : الهى هر كه ترا جويد او را بنقد رستخيزى بايد، يا بتيغ ناكامى او را خون ريزى بايد، عزيز دو گيتى! هر كه قصد درگاه تو كند، روزش چنين است يا بهرهٴ اين درويش خود چنين است؟! 399 2
پير طريقت گفت : اى مسكين اگر نتوانى كه باو تقرّب جوئى، بارى بدل اولياش تقرّب جوى، كه بر دل ايشان اطّلاع كند، هر كه را در دل ايشان بيند، ويرا بدوست گيرد. نبينى كه مصطفی (ص) با ضعفاءِ مهاجرين بنشستى، و خود را در ايشان شمردى، و گفتى : الحمدللّه الّذى جعل فى أمّتى مَن امرْتُ‌ ان اصبر نفسى معهم، 472 2
پير طريقت گفت : خداوندا! تو ما را جاهل خواندى، از جاهل جز از جفا چه آيد؟! تو ما را ضعيف خواندى، از ضعيف جز از خطا چه آيد؟! خداوندا! بر نتاوستن (١) ما با نفس خود از آن ضعف انگار، و دليرى و شوخى ما از آن جهل انگار. خداوندا! تومان بر گرفتى و كس نگفت كه بر دار، اكنون كه بر گرفتى بمگذار، و در سايهٴ لطف خود ميدار! 484 2
سخن آن پير طريقت كه گفت : « رياءُ العارفين خيرٌ من اخلاص المريدين ». 495 2
پير طريقت گفت : الهى! نشان اين كار ما را بى جهان كرد، تا از تن نشان ما را هم نهان كرد. ديده ورىِ تو رهى را بى جان كرد. مهر تو سود كرد، و دو گيتى زيان كرد. الهى دانى بچه شادم؟ بآنكه نه بخويشتن بتو افتادم. تو خواستى نه من خواستم، دوست بر بالين ديدم چون از خواب برخاستم. 509 2
پير طريقت گفت : الٰهى! فرياد ازين خوارى خود، كه كس را نديدم بزارى خود! فرياد ازين سوز كه از فوت تو در جان ما، در عالم كس نيست كه ببخشايد بروز و زمان ما. الهى! از حسرت چندان اشك باريدم، كه بآب چشم خويش تخم درد بكاريدم. اگر سعادت ازلى در يابم، اين همه درد پسنديدم، ور ديدهٴ من بيكبار بر تو آيد، در آن ديده خود را ناديدم. 549 2
پير طريقت سخنى گفته، و درين موضع لايق است، گفت : خداوندا! يك دل پر درد دارم، و يك جان پر زجر، عزيز دو گيتى! اين بيچاره را چه تدبير؟ خداوندا! در ماندم نه از تو، ولكن در ماندم در تو! اگر هيچ غائب باشم گوئى كجائى؟ و چون با درگاه آئيم، در را بنگشائى! خداوندا! چون نوميدى در ظاهر اسلام حرمان است، و اميد در عين حقيقت بى شك نقصان است، ميان اين و آن رهى را با تو چه درمان است؟ چون شكيبائى در شريعت از پسنديدگى نشان است، و ناشكيبائى در حقيقت عين فرمان است، ميان اين و آن رهى را با تو چه برهان است؟ خداوندا! هر كس را آتش در دل است، و اين بيچاره را در جان از آنست كه هر كس را سر و سامان است، و اين درويش بى سر و سامان! 625 2
پير طريقت گفت : خداوندا موجود نفسهاى جوانمردانى! حاضر دلهاى ذاكرانى! از نزديك نشانت ميدهند و برتر از آنى! و از دورت ميپندارند و نزديكتر از جانى! 740 2
پير طريقت گفت : الٰهى جمال من در بندگى است يا نه زبان من بياد تو كيست؟ دولتم آنست كه مذكور توام، ورنه در ذكر من مرا قيمت چيست؟ 789 2
پير طريقت گفت : الهى! چون از يافت تو سخن گويند، از علم خويش بگريزم، بر زهرهٴ خويش بترسم، درغفلت (١) آويزم، نه در شك باشم اما خويشتن در غلطى افكنم، تا دمى برزنم. 23 3
پير طريقت گفت : « مسكين او كه عمرى بگذاشت و او را ازين كار بوئى نه، ترا از دريا كسان چيست كه ترا جوئى نه! » 45 3
پير طريقت گفت : « آن درنگ خواستن زندگانى بود كه اگر بوقت جواب دادى هم بر جاى برفتى » 65 3
پير طريقت گفت :« قومى را نور اميد در دل مى تاود. قومى را نور عيان در جان ايشان، در ميان نعمت گردان، و ازين جوانمردان عبارت نتوان ». 86 3
پير طريقت گفت : « الهى! آنرا كه نخواستى چون آيد، و او را كه نخواندى كى آيد. ناخوانده را جواب چيست؟ و ناكشته را از آب چيست؟ تلخ را چه سود گرش آبخوش در جوار است، و خار را چه حاصل از آن كش بوى گل در كنار است. آرى نسب نسب تقوى است، و خويشى خويشى دين ».
105-
3
پير طريقت ازينجا گفت : « الهى! گر كسى ترا بجستن يافت، من بگريختن يافتم. گر كسى ترا بذكر كردن يافت، من ترا بفراموش كردن يافتم. گر كسى ترا بطلب يافت، من خود طلب از تو يافتم. الهى! وسيلت بتو هم توئى. اول تو بودى و آخر توئى. همه توئى و بس، باقى هوس ». 122 3
پير طريقت از اينجا گفت : « خدايا نه شناخت ترا توان، نه ثناءِ ترا زبان، نه درياى جلال و كبرياءِ ترا كران، پس ترا مدح و ثنا چون توان! » 138 3
آن پير طريقت گفت : « در توحيد تسليم كوش، هر چه از عقل فرو رود باك نيست. در خدمت سنت كوش، هر چه از معاملت فرو شود باك نيست. در زهد فراغت كوش، اگر گنج قارون در دست تو است باك نيست. از مولى مولى جوى، از هر كه باز مانى باك نيست ». 174 3
پير طريقت گفت : « معرفت دو است : معرفت عام و معرفت خاص. معرفت عام سمعى است و معرفت خاص عيانى. معرفت عام از عين جود است، و معرفت خاص محض موجود. معرفت عام را گفت : « و اذا سمعوا ما انزل الى الرّسول ». معرفت خاص را گفت : « سيريكم آياته فتعرفونها ». 215 3
پير طريقت گفته بزبان وعظ مرين غافلانرا كه : « اى مستان پر شهوت! واى خفتگان غفلت! شرم داريد از آن خداوندى كه خيانت چشمها ميداند، و باطن دلها مى بيند : « يعلم خائنة الاعين و ما تخفى الصدور ». آه! كجاست درّهٴ عمرى و ذو الفقار حيدرى؟ تا در عالم انصاف برين مستان بى ادب حدّ شرعى براند، و اين غافلان خفته را بجنباند؟ خبر ندارد آن مسكين كه خمر ميخورد، كه چون قدح بر دست نهند عرش و كرسى در جنبش آيد، و از حضرت عزّت ندا آيد كه : « و عزّتى و جلالى لا‏ذيقّنهم اليم عذابى من الحميم و الزّقوم ». 235 3
پير طريقت گفت رضوان خدا بروباد : « ار مزدور را بهشت باقى حظ است، عارف از دوست در آرزوى يك لحظ است. ار مزدور در بند زيان و سود است، عارفسوخته بآتش بى دود است. ار مزدور از بيم دوزخ در گداز است، سر عارف سر تا سر همه ناز است »
294-
3
پير طريقت گفته : « آه از روز اول! اگر آنروز عنايت بود، طاعت سبب مثوبت است، و معصيت سبب مغفرت، و اگر آنروز عنايت نبود، طاعت سبب ندامت است، و معصيت سبب شقاوت. شكر كه شيرين آمد نه بخويشتن آمد، حنظل كه تلخ آمد نه بخويشتن آمد. كار نه بآنست كه از كسى كسل آيد، و از كسى عمل، كار آن دارد كه شايستهٴ خود كه آمد در ازل. الهى گر در كمين سر تو بما عنايت نيست، سرانجام قصهٴ ما جز حسرت نيست ». 310 3
پير طريقت گفت : در باديه مى شدم، درويشى را ديدم كه از گرسنگى و تشنگى چون خيالى گشته، و آن شخص وى از رنج و بلا بخلالى باز آمده. و سر تا پاى وى خونابه گرفته. گفتا : بتعجّب در وى مى نگرستم، و خدايرا ياد ميكردم. چشم فراخ باز كرد و گفت : اين كيست كه امروز در خلوت ما رحمت آورده؟ گفتا : درين بودم كه ناگاه از سر وجد خويش برخاست، و خود را بر زمين ميزد، و مشاهده‌اى را كه در پيش داشت جان نثار همى كرد و ميگفت :
من پاى برون نهادم اكنون ز ميان
جان داند با تو و تو دانى با جان
در كوى تو گر كشته شوم باكى نيست
كو دامن عشقى كه برو چاكى نيست؟
يك عاشق آزاده نه بينى بجهان
كز باد بلا بر سر او خاكى نيست.
371 3
پير طريقت گفت : « الهى! او كه ترا بصنايع شناخت، بر سبب موقوف است، و او كه ترا بصفات شناخت، در خبر محبوس است. او كه باشارت شناخت، صحبت را مطلوبست. او كه ربودهٴ اوست از خود معصوم است ». 374 3
پير طريقت گفت : ميدان راه دوستى افراد است. آشمندهٴ (۲) شراب دوستى از ديدار بر ميعاد است. بر سد هر كه صادق روى به آنچه مراد است. 573 3
پير طريقت گفت : الهى! نسيمى دميد از باغ دوستى، دل را فدا كرديم. بوئى يافتيم از خزينهٴ دوستى بپادشاهى بر سر عالم ندا كرديم. برقى تافت از مشرق حقيقت آب گل كم انگاشتيم. الهى! هر شادى كه بى تو است اندوه آنست. هر منزل كه نه در راه تو است زندان است. هر دل كه نه در طلب تو است ويران است. يك نفس با تو بدو گيتى ارزان است. يك ديدار از آن تو بصد هزار جان رايگان است : صد جان نكند آنچه كند بوى وصالت. 624 3
پير طريقت گفت : الهى! چه زيبا است ايام دوستان تو با تو! چه نيكوست معاملت ايشان در آرزوى ديدار تو! چه خوش است گفت و گوى ايشان در راه جست و جوى تو! چه بزرگوار است روزگار ايشان در سركار تو! 626 3
پير طريقت گفت : مهر و ديدار هر دو بر هم رسيدند. مهر ديدار را گفت : تو چون نورى كه عالم افروزى. ديدار مهر را گفت : تو چون آتشى كه عالم سوزى. ديدار گفت : من چون جلوه كردم غمان از دل بر كنم. مهر گفت : من بارى غارت كنم دلى كه برو رخت افكنم. ديدار گفت : من تحفهٴ ممتحنانم. مهر گفت : من شورندهٴ جهانم. ديدار بهرهٴ اوست كه او را بصنايع شناسد. از صنايع باو رسد مكوّنات و مقدرات و محدثات از خلق زمين و سماوات و شمس و قمر و نجوم مسخرات. مهر بهرهٴ اوست كه او را هم باو شناسد، ازو بصنايع آيد نه از صنايع بدو. 639 3
پير طريقت گفت در رموز اين آيت : مواعيد الاحبّة ان اخلفت فانها تونس. ثمّ قال :
امطلينى و سّوفى
و عدينى و لا تفى
730 3
پير طريقت گفت : نيازمند را رد نيست، و در پس ديوار نياز مگر نيست، و دوست را چون نياز وسيلتى نيست. 763 3
پير طريقت كلمه‌اى چند گفته لائق اين موضع، گفت : اى سزاوار ثناى خويش! اى شكر كنندهٴ عطاءِ خويش! اى شيرين نماينده بلاءِ خويش! رهى بذات خود از ثناءِ تو عاجز، و بعقل خود از شناخت منّت تو عاجز، وبتوان خود از سزاى تو عاجز، كريما! گرفتار آن دردم كه تو دواى آنى. بندهٴ آن ثناأم كه تو سزاى آنى. من در تو چه دانم تو دانى! تو آنى كه خود گفتى، و چنانكه خود گفتى آنى. 808 3
پير طريقت گفت : من چه دانستم که مادر شادی رنج است، و زير يک ناکامی هزار گنج است، من چه دانستم که زندگی در مردگی است و مراد همه در بی مرادی است. زندگی زندگی دل است و مردگی مردگی نفس، تا در خود بنميری بحق زنده نگردی. بمير ای دوست اگرمی زندگی خواهی. 12 4
پير طريقت شبلی رحمةالله عليه در منازلات خويش بنعت حيرت از روی استغاثت ازو عز سبحانه هم باو عز جلاله اين کلمات ميگفت : الهی ان طلبتک طردتنی وان ترکتک طلبتنی. فلامعک قرار و لامنک فرار، المستغاث منک اليک! الهی! ارت بخوانم برانی، ور بروم بخوانی، پس من چه کنم بدين حيرانی؟ نه با تو مرا آرام، نه بی تو کارم بسامان، نه جای یريدن، نه اميد رسيدن! فرياد از تو که اين جانها همه شيدای تو و اين دلها همه حيران تو! 23 4
پير طريقت از اينجا گفته : کوی دست علاقت از دامن حقيقت کی رهان شود تا خورشيد وصال از مشرق يافت تابان شود و زيادت بی کران شود و دل و جان هر سه بدوست نگران شود. احمد يحيی دمشقی روزی پيش پدر و مادر نشسته بود، گفتند، يا احمد! از پيش ما بر خيز و هر کجا خواهی رو و ما ترا در کار خدا کرديم. احمدآب حسرت در ديده بگردانيد بر پای خاست روی سوی قبله کرد، گفت : الۤهی تاکنون پدری و مادری داشتم اکنون جز تو ندارم از شهر دمشق بدر آمد، روی بجانب کعبه نهاد و آنجا مقيم شد تا بيست و چهار موقف دريافت، بعد از آن خواست تا قصد زيارت پدر و مادر کند بشهر دمشق باز آمد بدر سرای رسيد حلقهٴ در بجنبانيد مادر آواز داد که : من علی الباب؟ قال انا احمد. مادر گفت : ما را فرزندی بود او را در کار خدا کرديم، احمد و محمد را با ما چه کار. 121 4
پير طريقت گفت نداءِ حق بر سه قسم است يکی را به نداء و عيد خواند از روی عظمت بخوف افتاد. يکی را بنداءِ وعد خواند بنعمت رحمت بر جا افتاد. يکی را بنداء لطف خواند بحکم انبساط بمهر افتاد. بنده بايد که ميان اين سه حال گردان بود : اولخوفی که او را از معصيت باز دارد ؛ دوم رجايی که او را برطاعت دارد ؛ سوم مهری که او را از او باز رهاند.
131-
4
پير طريقت گفت : الۤهی ای دهندهٴ عطا و پوشندهٴ جفا نه پيدا که پسند کرا و پسنديده چرا؟ بنده بتاوی بقضا پس گوی که چرا، الۤهی کار پيش از آدم و حوّاست و عطا پيش از خوف و رجا است، امّا آدمی بسبب ديدن مبتلاست خاصهٴ او آنکس است که از سبب ديدن رها است اگر آسياءِِ احوال گردان است قطب مشيّت بجا است. 152 4
168 4
پير طريقت گفت : الهی! عنايت تو کوه است و فضل تو درياست کوه کی فرسود و دريا کی کاست؟ عنايت تو کی جست و فضل تو کی وا خواست؟ پس شادی بکيست که دوست يکتاست. 177 4
پير طريقت گفت توحيد نه همه آنست که او را يگانه دانی توحيد حقيقی آنست که او را يگانه باشی وز غير او بيگانه باشی، بدايت عنايت آنست که ايشانرا قصدی دهد غيبی تا ايشان را از جهان باز برد١ چون فرد شود آنگه وصال فرد را بشايد. 267 4
پير طريقت گفت : الۤهی! گاه ميگوئی که فرود آی، و گاه می گوئی که گريز، گاه فرمائی که بيا، و گاه گوئی که پرهيز، خدايا نشان قربت است اين؟ يا محض رستاخيز؟ هرگز بشارت نديدم تهديد آميز، ای مهربان بردبار، ای لطيف و نيک يار، آمدم و ادر گاه خواهی بنازدار، و خواهی خوار. 358 4
پير طريقت گفت : الهی! کان حسرت است اين دل من، مايهٴ درد و غم است اين تن من، الهی! نيارم گفت که اين همه چرا بهرهٴ من، نه دست رسد مرا بمعدن چارهٴ من، نهصد و پنجاه سال بر زخم و ضرب و بلا و عناء قوم خويش صبر همی کرد و خدايرا شکر هميگفت، نه آن بلا و رنج ازو بکاست، نه وی از سر آن صبر و شکر بر خاست، دانست که بلا بستر انبياست، و قرين اولياست، و هر که درو صبر کند، دوستی را سزاست 382 4
پير طريقت گفت : الهی! تا مهر تو پيدا گشت همهٴ مهرها جفا گشت، و تا بّر تو پيدا گشت همه جفاها وفا گشت، الۤهی! ما نه ارزانی بوديم تا ما را بر گزيدی، و نه نا ارزانی بوديم که بغلط گزيدی، بلکه(۶) بخود ارزانی کردی تا بر گزيدی و بپوشيدی عيب، که می ديدی. 395 4
پير طريقت گفته که درگاه حق عزيز است، و فنای قدس او عظيم، سرا پردهٴ قهر زده، وايوان کبريا بر کشيده، و بساط عظمت گسترانيده، کس را نيست و نرسد که بستاخی کند بر آن بساط عظمت جز بفرمان. 396 4
پير طريقت گفت : آدمی هر چند کوشيد با حکم خدا بر نامد، کوشش رهی باردّ ازلی بر نامد، عبادت با داغ خدای بر نامد، وايست ما با نوايست حقّ بر نامد، جهد ما با مکر نهانی بر نامد، مفلس گشتيم کس راور ما رحمت نامد، دنيا بسر آمد و اندوه بسر نامد. 417 4
پير طريقت گفت : الۤهی! نصيب اين بيچاره ازين کار همه درد است، مبارک باد که مرا اين درد سخت در خورد است، بيچاره آنکس که ازين درد فرداست، حقّا که هر که بدين درد ننازد نا جوانمرد است. 429 4
پير طريقت گفت : تا جان در تن است، و نفس را بر لب گذر است، و هشياری حاصل است، از عبوديت چاره نيست. راست است که طاعت بتوفيق است، امّا جهدبگذاشتن روی نيست، راست است که معصيت بخذلان است، امّا جذز(١) فرو گذاستن شرط نيست، انديشيدن که رهی توانستی که گناه نکرديد،(۲) سر همه گناه است، و اين سخن گناه کار(٣) را عذر پنداشتن هم از گناه است، الۤهی! عزّت ترا گردن نهاديم، و حکم ترا جان فدا کرديم، ما را ميگوئی که مکن و در می افکنی، و ميگوئی که کن و فا نميگذاری، ما را جای خصومت و ترا جای عزّت، پس ما را چه ماند مگر گردن نهادن بطاعت.
441-
4
پير طريقت گفت : الهى! چه ياد كنم كه خود همه يادم! من خرمن نشان خود فرا باد نهادم! و كيف اذكره من لست انساه؟! اى يادگار جانها! و يادداشتهٴ دلها! و ياد كردهٴ زبانها! بفضل خود ما را ياد كن، و بياد لطفى ما را شاد كن. 833 4
پيرطريقت گفت : آلهی، نور ديدهٴ آشنايانی، روز دولت عارفانی، لطيفا، چراغ دل مريدانی و انس جان غريبابانی، کريما، آسايش سينهٴ محبّانی و نهايت همّت قاصدانی، مهربانا، حاضر نفس و اجدانی و سبب دهشت والهانی، نه بچيزی مانی تا گويم که چنانی، آنی که خود گفتی و چنان که گفتی آنی، جانهای جوانمردانرا عيانی و از ديدها امروز نهانی. 10 5
پير طريقت گفت : سبب نديدن جهلست امّا با سبب بماندن شرك است، از سبب بر گذر تا بمسبّب رسی، درِِ سبب مبند تا در خود برسی؛ عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم، نه بستهٴ حوّاست نه اسير آدم، عطشی دارد دايم هرچند قدحها دارد دمادم، ای مهيمن اکرم، ای مفضّل ارحم، يکبار قدح باز گير تا اين بيچاره برزند دم، و گفته اند که يوسف را دو چيز بود بر کمال : يکی حسن خلقت، ديگر علم و فطنت - حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنی، پس ربّ العزّه تقدير چنان کرد که جمال وی سبب بلا گشت و علم وی سبب نجات تا عالميان بدانند که علم نيکو به از صورت نيکو. 81 5
پير طريقت ازينجا گفت : الهی گاهی بخود نگرم گويم از من زارتر کيست؟ گاهی بتو نگرم گويم از من بزرگوارتر کيست؟! 91 5
پير طريقت ازينجا گفت : اهل خدمت ديگرند و اهل صحبت ديگر، اهل خدمت اسيران بهشت اند و اهل صحبت اميران بهشت، اسيران در ناز و نعيم اند و اميران با راز ولیّ نعمت مقيم اند. 142 5
پير طريقت گفت : الهی جوی تو روان و مرا تشنگی تا کی؟ اين چه تشنگی است و قدحها می بينم پياپی! 165 5
پير طريقت ازيجا گفت : الهی جلال عزّت تو جای اشارت نگذاشت، محو و اثبات تو راه اضافت بر داشت، تا کم گشت هرچه رهی در دست داشت، الهی زانِ تو می فزود و زانِ رهی می کاست تا آخر همان ماند که اوّل بود راست. محنت همه در نهاد آب و گل ماست
پيش از دل و گل چه بود آن حاصل ماست
و يقال يمحو العارفين بکشف جلاله و يثبتهم بلطف جماله فبکشف الجلال انخنست العقول فطاحت و بلطف الجمال طربت الارواح فارتاحت. اوّل بنده را در بحر کشف جلال بموج دهشت غرق کند تا در غلبهٴ انس از خود رها شود بحالی که تن صبر بر نتابد و دل با عقل نپردازد و نظر تمييز را نپايد، بسان مستان بوادی دهشت سر در نهد عطشان و حيران گهی گريان و گه خندان، نه فراغتی که دل رميده باز جويد، نه مساعدی که بخت خويش با وی باز گويد :
فريدٌ عن الخلّان فی کلّ بلدةٍ
اذا عظم المطلوب قلّ المساعدُ

همی گويد بزبان انکسار بنعت افتقار : الهی اين سوز ما امروز دردآميزست، نه طاقت بسر بردن و نه جای گريزست، الهی اين چه تيغ است که چنين تيز است، نه جای آرام و نه روی پرهيزست، کريما منزل ما چنين دورست همراهان (۱) بر گشتند که اين کار غرورست، گر منزل ما سرورست اين انتظار سورست و اين محنت بر محنت نورٌ علی نورست، باز بنظر لطف در ميان جان بنده نگرد از آن سکر با صحو آيد، آرميدهٴ الطاف عنايت، افروختهٴ نور مشاهدت، از خود باز رسته و دنيا و آخرت از پيش وی بر خاسته، بنسيم انس زنده و يادگار ازلی ديده و شادی جاودان يافته، ميگويد الهی گاه از تو می گفتم و گاه می نيوشيدم، ميان جُرم خود و لطف تو می انديشيدم، کشيدم آنچ کشيدم، همه نوش گشت چون آوای قبول شنيدم.
« اولم يروا انّا نأتی الارض ننقصها من اطرافها » بزبان اهل اشارت و بر ذوق ارباب معرفت تفسير اين آيت در آن خبرست که مصطفی (ص) گفت : « بدلاء امّتی اربعون رجلاً اثنان و عشرون بالشّام و ثمانية عشر بالعراق کلمّا مات منهم واحدٌ ابدل مکانه آخر فاذا جاء الامر قبضوا ». – اصلی عظيم است اين خبر در علوم حقايق و تمکين ارباب معارف و ما شرح آن در کتاب اربعين مستوفیگفته ايم، کسی که اين بيان خواهد از آنجا طلب کند ؛ « و الله يحکم لا معقّب لحکمه » لا رادّ لقضائه و لا ناقض لا مره، خداونديست کار گزار، راست کار، پاک داد نيکو نهاد، کارها پرداخته بحکمت خود، بنيادها ساخته بعلم خود، حکمها رانده بخواست خود ، هر کسی را قسمتی رفته و هر يکی را بر کاری داشته، چون می دانی که بر وی اعتراض نيست و از حکم وی اعراض نيست بهرچه پيش آيد رضا ده که جز ازين روی نيست، در داه دين منزلی بزرگوارتر از رضا دادن بحکم وی نيست و يافت کرامت قربت را وسيلتی تمامتر از رضا نيست.
حسن بصری روزی بر رابعهٴ عدويه در آمد و آن سيّدهٴ عصر خويش عقد نماز بسته بود، گفت ساعتی بنشستم بر سجادهٴ نماز وی، نگه کردم در ديدهٴ راست وی خاری شکسته ديدم و قطره های خون بر رخان وی روان گشته و بسجده گاه وی رسيده، چون از عقد نماز فارغ گشت گفتم اين چه حالست؟ خار در ديده شکسته و جای نماز بخون چشم رنگين گشته، گفت ای حسن بعزّت آن خدای که اين بيچاره را بعزّ اسلام عزيز کرد که مرا ازين حال خبر نيست، ای حسن دلم اين ساعت بر صفتی بود که اگر ممکن شود که هر محنتی و عقوبتی که در هفت طبقهٴ دوزخ است ميلی سازند و در ديدهٴ راستم کشند اگر ديدهٴ چپم خبر يابد دست فرو کنم و ديده از بن بر کنم.

218-
5
اين آن رمزست که پير طريقت در مناجات گفت : الهی آن روز کجا باز يابم که تو مرا بودی و من نبودم تا با آن روز نرسم ميان آتش و دودم، و اگر بدو گيتی آن روز را باز يابم بر سودم، و ربود تو خود را در يابم به نبود خود خشنودم ؛ الهی من کجا بودم که تو مرا خواندی، من نه منم(۴) که تو مرا ماندی ؛ الهی مران کسی را که خود خواندی، ظاهر مکن جرمی که خود پوشيدی ؛ الهی خود بر گرفتی و کس نگفت که بردار، اکنون که بر گرفتی بمگذار و در سايهٴ لطف خود ميدار و جز بفضل و رحمت خود مسپار.
230-
5
پير طريقت گفت : سبب نديدن جهلست امّا با سبب بماندن شرکست،بهشت در ميان نديدن بی شرعی است امّا با بهشت بماندن دون همّتی است، از روی شريعت اگر کسی در غاری نشيند که راه گذر خلق بر وی نبود و آنجا گياه نبود گويد توکّل می کنم اين حرامست که وی در هلاک خويش شده و سنّت حق سبحانه و تعالی در کار اقسام و ارزاق خلق بندانسته.
245-
5
پير طريقت گفت 261 5
پير طريقت گفت : الهی از جود تو هر مفلسی را نصيبی است، از کرم تو هر دردمندی را طبيبی است، از سعت رحمت تو هر کسی را بهره‌ایه ايست، از بسياری صوب برّ تو هر نيازمندی را قطره‌ایست، بر سر هر مؤمن از تو تاجيست، در دل هر محبّ از تو سراجيست، هر شيفته‌ای را با تو سر و کاريست، هر منتظری را آخرروزی (۶) شرابی و ديداريست. 310 5
پير طريقت گفت : کار نه کرد بنده دارد، کار خواست الله دارد، بنده بجهد خويش نجات خویش کی تواند. 395 5
پير طريقت گفته در مناجات خويش : ای بوده و هست و بودنی، گفتت شنيدنی، مهرت پيوستنی و خود ديدنی، ای نور ديده و ولايت دل و نعمت جان، عظيم شأنی و هميشه مهربان، نه ثنای ترا زبان، نه دريافت ترا درمان، ای هم شغل دل و هم غارت جان، بر آر خورشيد شهود يک بار از افق عيان، و از ابر جود قطره‌ای چند بر ما باران. 501 5
پير طريقت گفت : من وقع فی قبضة الحقّ احترق فيها و الحقّ خلفه. 598 5
پير طريقت گفت : الهی ارتو فضل کنی از ديگران چه داد و چه بيداد ور تو عدل کنی پس فضل ديگران چون باد، الهی آنچ من از تو ديدم دو گيتی بيارايد، عجب اينست که جان من از بيم داد تو می نياسايد. 652 5
پير طريقت چند کلمه گفته اشارت بمراتب اين احوال و رموز اين حقائق: الهی چند نهان باشی (۱) و چند پيدا؟ که دلم حيران گشت و جان شيدا، تا کی از استتار و تجلّی، کی بود آن تجلّی جاودانی؟ - الهی چند خوانی و رانی؟ بگداختم در آرزوی روزی که در آن روز تو مانی، تا کی افکنی و بر گيری؟ اين چه وعدست بدين درازی و بدين ديری؟ - سبحان الله ما را برين درگاه همه نياز، روزی چه بود که قطره‌ای از شادی بر دل ما ريزی؟! تا کی ما رامی آب و آتش بر هم آميزی؟! ای بخت ما از دوست رستخيزی. 670 5
پير طريقت گفت روزگاری او را مى جستم، خود را می يافتم، اكنون خود را ميجويم او را مى يابم، ای حجت را ياد، و انس را يادگار، چون حاضری اين جستن بچه كار، الهی يافته ميجويم، با ديده ور ميگويم، كه دارم چه جويم، كه می بينم چه گويم، شيفتهٴ اين جست و جويم، گرفتار اين گفت و ‌گويم، ای پيش از هر روز، و جدا از هر كس، مرا در اين سور هزار مطرب نه بس. 16 6
پير طريقت گفت : الهی بعنايت ازلی تخم هدايت كاشتی، بر سالت انبيأ آب دادی، بمعونت و توفيق پروردی، بنظر خود ببر آوردی ؛ خداونداسزد كه اكنون سموم قهر از آن بازداری، و كشته عنايت ازلی را برعايت ابدى مدد كنی. 18 6
پير طريقت گفت : الهی گاه گويم كه در قبضهٴ ديوم از پوشش كه بينم، باز ناگاه نوری تابد كه جملهٴ بشرّيت در جنب آن ناپديد بود، الهی چون عين هنوز منتظر عيانست، اين بلای دل چيست؟ چون اين طريق همه بلاست چندين لذّت چيست؟ الهی گاه از تو می گفتم و گاه می نيوشيدم، ميان جرم خود لطف تو می انديشيدم، كشيدم آنچه كشيدم، همه نوش گشت چون آوای قبول شنيدم. 86 6
پير طريقت گفت : الهی آنچه نا خواسته يافتنی است، خواهندهٴ بدان كيست؟ و آنچه از پاداش برتر است سئوال در جنب آن چيست؟ پس هرچه از باران منت است بهار آن دمی است، و هرچه از تعرض و سؤال است از رهی مستمدّیست، الهی دانش و كوشش محنت آدميست، و بهرهٴ هر يكی از تو بسزا كرد ازلیست. 113 6
پير طريقت گفت : ايمان ما از راه سمعست نه بحيلت عقل، بقبول و تسليمست نه بتأويل و تصرف، گردل گويد چرا؟ گوئی من امر را سر افكنده ام، اگر عقل گويد كه چون؟ جواب ده كه من بنده ام، ظاهر قبول كن وباطن بسپار، هرچه محدث است بگذار، وطريق سلف دست بمدار. 311 6
پير طريقت گفته : وقتی خواهد آمد كه زبان در دل برسد و دل در جان برسد و جان درسرّ برسد و سرّ در حق برسد، دل بازبان گويد خاموش، سرّبا جان گويد خاموش، نور باسرّ گويد خاموش، الله تعالی گويد بندهٴ من دير بود تا تو می گفتی اكنون من ميگويم، تو می شنو، (۱) آری و از غيرت الهيت است برسرّ فطرت بشريت كه هر عضوی از اعضاء بنده بسرّی از اسرار خود مشغول كرده، سمع را گفت ای سمع تو درسماع ذكرش باش، « واذا قریٴ القرآن فاستمعوا له. »، ای بصر تو با بصيرت و عبرت باش « فاعتبروا يا اولی الابصار »، ای زبان تو در ذكر آلاء و نعماء من باش « فاذكروا آلاء الله »، ای انف تو از شم نتن اغيار با انفه باش، ای دست تو گيرندهٴ اقداح لطف باش، ای پای تو رونده در رياض رياضت باش، ای بنده همه مرا باش، قل الله ثم ذرهم. 389 6
پير طريقت گفت : طرح كلّ قرب دوست را نشانست، بود تو بر تو همه تاوانست، از بود خود در گذرآنت سعادت جاودانست. ای جوانمرد شغل طلب بند جانست، او كه شغل او را كرانست كار او آسانست، كار او دشخوارست كه مطلوب او بی كرانست. 422 6
پير طريقت گفت : در جستن بهشت جان كندن بايد، در گريختن از دوزخ رياضت كردن بايد، در جستن دوست جان بذل كردن بايد، عزيز من بجفاء دوست از دوست دور بودن جفاست، در شريعت دوستی جان از دوست بسر آوردن خطاست. 423 6
پير طريقت گفت : الهی در سرّ گريستنی دارم دراز، ندانم كه از حسرت گريم يا از ناز، گريستن يتيم از حسرتست و گريستن شمع بهرهٴ ناز، از ناز گريستن چون بود اين قصّه ايست دراز، ای جوانمرد اين ناز در چنين حال كسی را رسد كه ناز پدران و مادران نديده باشد و نه در حجر شفقت دوستان آرام داشته بود، بلكه در بوتهٴ بلاتنش گداخته باشد و زير آسيای محنت فرسوده، نبينی كه با سيّد اوّلين و آخرين خاتم النبين اول چه كردند پدر و مادر را از پيش وی بر داشتند تا ناز مادران نبيند و در حجر شفقت پدران ننشيند، چون بغار حرا آمد گفتند ای محمّد خلوتگاهی نيكو ساختی لكن عقبه ای در پيش است، بدر خانهٴ بو جهل ميبايد شد و در زير شكنبهٴ شتر می ببايد نازيد، و دندان عزيز خويش فدای سنك سنگدلان ميبايد كرد و رخساره را بخون دل خلق ميبايد زد كه بر در گاه ما چنان نازك و نازنين نتوان بود. 441 6
پير طريقت گفت : الهی آمدم با دودست تهی، بسوختم بر اميد روز بهی، چه بود اگر از فضل خود بر اين خسته دلم مرهم نهی. 461 6
پير طريقت گفت در مناجات خويش : الهی تو دوستان خود را بلطف پيدا گشتی تا قومی را بشراب انس مستان كردی قومی را بدريای دهشت غرق كردی، ندا از نزديك شنوانيدی و نشان از دور دادی، رهی را باز خواندی و آنگه خود نهان گشتی، از وراء پرده خود را عرضه كردی و بنشان عظمت خود را جلوه كردی، تا آن جوانمردانرا در وادی دهشت گم كردی، و ايشنرا در بی طاقتی سر گردان کردی، اين چيست كه با آن بيچار گان كردی؟ داور آن نفير خواهان توئی، و دادده آن فرياد جويان توئی، و دريت آن كشتگان توئی، و دستگير آن غرق شد گان توئی، و دليل آن گم شد گان توئی، تا آن گم شده كجا با راه آيد و آن غرق شده كجا با كران افتد، وآن جانهای خسته كی بياسايد و آن قصهٴ نهانی را كی جواب آيد، و آن شب انتظار ايشانرا كی بامداد آيد. 527 6
پير طریقت گقت : دانی که دل کی خرش شود؟ که حق ناظر بود. دانی که کی خوش بود؟ که حق حاضر بود. 16 7
پير طريقت گفت : الهی هر چه می‌نشان شمردم پرده بود و هر چه می‌مایه دانستم بیهده بود. الهی یکبار این پردهٴ من از من بردار وعیب هستی من از من وادار! و مرا در دست کوشش بمگذار! الهی کرد ما کرد ما در میار، و زیان ما از ما وادار! ای کردگار نیکوکار آنچه بی ما ساختی بی ما راست دار! و آنچه تو بر تاوی بما مسپار (١)! 41 7
پیر طریقت ازینجا گفت : الهی راهم نمای بخود و باز رهان مرا از بند خود، ای رساننده! بخود برسانم که کس نرسید بخود، الۤهی یاد تو عیش است و مهر تو سور است، شناخت تو ملك است و یافت تو سرور، صحبت تو روح روح است و قرب تو نور، جویندهٴ تو کشتهٴ با جانست و یافت تو رستخیز بی‌صور. 125 7
پیر طریقت گفت : ای یافته و یافتنی از مست چه نشان دهند جز بی‌خویشتنی، همه خلق را محنت از دوری است و این بیچاره را از نزدیکی، همه را تشنگی از نایافت آب است و ما را از سیرابی. الهی همه دوستی میان دو تن باشد سدیگر در نگنجد. درین دوستی همه توئی من در نگنجم گر این کار سر از منست مرا بدین کار نه کار، ور سر از تو است همه توئی من فضولی را بدعوی چه کار؟ 309 7
پیر طریقت اینجا سخنی نغز گفته : الهی از کجا باز یابم من آنروز که تو مرا بودی و من نبودم، تا باز بدان روز نرسم میان آتش و دودم، اگر بدو گیتی آن روز من یابم پر سودم، ور بود خود را دریابم به نبود خود خشنودم. 334 7
نیکو سخنی که آن پیر طریقت گفت : کار نه آن دارد که از کسی کسل آید و از کسی عمل، کار آن دارد که ناشایسته آمد در ازل. آن مهتر مهجوران که او را ابلیس گویند چندین سال در کارگاه عمل بود. اهل ملکوت همه طبل دولت او میزدند و ندانستند که در کارگاه ازل او را جامه دیگرگون بافته‌اند (۱) ایشان در کارگاه عمل او مقراضی و دیبا همی دیدند و از کارگاه ازل او را خود گلیم سیاه آمد : « و کان من الکافرین ». 337 7
پیر طریقت گفت : آنکس که جمع وی درست باشد تفرقت او را زیان ندارد و آنرا که نسب او درست باشد بعقوق نسب بریده نگردد. در عین جمع سخن گفتن نه کار زبانست، عبارت از حقیقت جمع بهتان است، مستهلك را در بحر بلا چه بیانست، از مستغرق در عین فنا چه نشانست، این حدیث رستاخیز دل و غارت جانست، باصولت وصال دل و دیده را چه توانست، آنکس کو بر نسیم وصال خود حیرانست، دیرست تا جان او به مهر ازل گروگان است، بی دل باد که از پی دل بفغانست. بی جان باد که از رفتن بدوست پشیمانست. 360 7
پیر طریقت گفت : الهی تو آنی که از احاطت اوهام بیرونی، و از ادراك عقول مصونی. نه محاط ظنونی نه مدرك عيونی. کارساز هر مفتون و فرح رسان هر محزونی. در حکم بی چرا و در ذات بی چند و در صفات بی چونی. 436 7
پير طريقت در مناجات گفت ای خداوندی که در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوی وصالت حیران و شیداست، چون تو مولی کراست؟ چون تو دوست کجاست؟ هر چه دادی نشانست و آئین فرداست. آنچه یافتیم پیغامست و خلعت بر جاست. الهی نشانت بیقراری دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهدهٴ جلال چگویم که چونست :
روزی که سر از پرده برون خواهی کرد
دانم که زمانه را زبون خواهی کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهی کرد
یا رب چه جگرهاست که خون خواهی کرد
441 7
پير طريقت گفت : نظر دو است : نظر انسانی و نظر رحمانی، نظر انسانی آنست که تو بخود نگری، و نظر رحمانی آنست که حق بتو نگرد، و تا نظر انسانی از نهاد تو رخت بر ندارد نظر رحمانی بدلت نزول نکند. ای مسکين! چه نگری تو باين طاعت آلودهٴ خويش و آنرا بدر گاه بی نيازی او چه وزن نهی، خبر نداری که اعمال همهٴ صدّيقان زمين وطاعات همهٴ قدسيان آسمان اگر جمع کنی در ميزان جلال ذی الجلال پر پشه‌يی نسنجد. لکن او جلّ جلاله با بی نيازی خود بنده را به بندگی می‌پسندد و راه بوی می‌نمايد، « الله لطيفٌ بعباده » لطيف است به بندگان خويش. ميگويد لطف مابين و رحمت از ما دان و نعمت از ما خواه « واسئلوا الله من فضله ». 57 8
پير طريقت گفت : ای ياد گار جانها و يادداشتهٴ دلها و ياد کردهٴ زبانها! بفضل خود ما را ياد کن و بياد لطفی ما را شاد کن. ای قائم بياد خويش و زهرياد کنندهٴ بياد خود پيش! ياد تو است که ترا به سزا رسد ورنه از رهی چه آيد که ترا سزد.
الهی! تو بياد خودی و من بياد تو، تو بر خواست خودی و من بر نهاد تو.
58 8
پير طريقت گفت : ذکر دوست بهرهٴ مشتاقانست، روشنائی ديده و دولت جان و آئين جهانست ؛ يک ذرّه فزودن بدوستی بهتر از دو جهانست، یک طرفةالعین انس با دوست خوشتر از جانست، یک نفس در صحبت دوست ملک جاودانست، عزيز آن رهی که سزای آنست، اين چه کارست که بی نام و بی نشانست، شغل رهی است و از رهی نهانست،رهی از آن بی طاقت و بآن يازانست، او که طالب آنست، بالله که در ميان آتش نازانست. 74 8
پير طريقت گفت : ازو باونگرنه از خود باو، که ديده با ديده ورپيشين است ودل با دوست نخستين است، هر که درین کوی حجره‌یی دارد داند که چنین است، دیدار دوست جانرا آئین است، بذل جان بر اميد ديدار، در شريعت دوستی دين است. 75 8
پير طريقت گفت : آه! ازين علم ناآموخته گاه در آن غرقم و گاه سوخته گوينده ازين باب درياست گاه درمدّ و گاه در جزر چون در مقام انبساط بود عالم از صفوت پر کند چون در مقام هيبت بود عالم از بشريّت پر کند. 169 8
پير طريقت موعظتی بليغ گفته ياران و دوستان خود را، گفت : ای عزيزان و برادران! هنگام آن بود که ازين دريای هلال نجات جوئيد و از ورطهٴ فترت بر خيزيد، نعيم باقی باين سرای فانی بنفروشيد، نفس بی خدمت بيگانه است بيگانه مپروريد، دل بی يقظت غول است با غول صحبت مداريد، نفس بی آگاهی بادست باد عمر مگذاريد، باسمی و رسمی از حقيقيت و معنی قانع مباشيد، از مکر نهانی ايمن منشينيد، از کار خاتمه و نفس باز پسين همواره بر حذر باشيد (۱). 179 8
پير طريقت ازينجا گفت : آه! از قسمتی پيش از من رفته، فغان از گفتاری که خود رای گفته، ندانم که شادزيم يا آشفته، بيمم همه از انست که آن قادر در ازل چه گفته. بنده تا در قبض است خوابش چون خواب غرق شدگان ؛ خوردش چون خورد بيماران و عيش چون عيش زندانيان ؛ 180 8
پير طريقت گفت : ای نادر يافته يافته و ناديده عيان، ای در نهانی پيدا و در پيدائی نهان، يافت تو روز است که خود بر آيد ناگاهان، ياوندهٴ تو نه بشادی پردازد نه باندوهان، بسر بر ما را کاری که از آن عبارت نتوان. « تنزيل العزيز الرّحيم »، هم عزيز است هم رحيم، عزيز به بيگانان رحيم بمؤمنان، اگر عزيز بود بی رحيم هر گز کس اورا نيابد و اگر رحيم بود بی عزيز همه کس اورا يابد، عزيزست تا کافران در دنيا او را ندانند، رحيم است در عقبی تا مؤمنان او را به بينند. 205 8
پير طريبت گفت : گاه گويم که در قبضهٴ ديوم از بس پوشش که می‌بود، گاه نوری تابد که بشريّت در جنب آن نا پديد شود، نوری و چه نوری که از مهر ازل نشانست و بر سجل زندگانی عنوانست، هم راحت جان و هم عيش جان و هم درد جانست. 234 8
پير طريقت گفت : اين شغل عامّه مؤمنان است که مصطفی (ص) درحق ايشان گفته : « اکثر اهل الجنّة البته ». امّا مقرّبان مملکت و خواصّ حضرت مشاهدت از مطالعهٴ شهود و استغراق وجود يک لحظه با نعيم بهشت نپردازند، بزبان حال همی گويند :
روزی که مراوصل تو در چنگ آيد
از حال بهشتيان مرا ننگ آيد
250 8
پير طريقت از اينجا گفت : برخبر همی رفتم جويان يقين، خوف مايه و رجاقرين، مقصود از من نهان و من کوشندهٴ دين، ناگاه برق تجلّی تافت از کمين، ازظنّ چنان روز بينند و از دوست چنين. 280 8
گفت : هر حقيقتى كه از سينهٴ عارف سربزند تا دو گواه شريعت بردرستى وى گواهى ندهد آن مقبول حق نشود. 315 8
پير طريقت گفت : از كجا بازيابم آنروز كه تو مرا بودى و من نبودم، تا باز آن روز نرسم ميان آتش و دودم، وربدو گيتى آن روز را بازيابم برسودم، وربود تو دريابم بنبود خود خشنودم. 316 8
پير طريقت گفت در مناجات : اى يار مهربان بارم ده تا قصهٴ درد خود بتو پردازم، و بر درگاه تو ميزارم و در اميد بيم آميز مى نازم، الهى! فاپذيرم تا باتو پردازم، يك نظر در من نگر تا دو گيتى بآب اندازم. 364 8