|
|
مالك دينار برادري داشت نام وي ملكان، از دنيا بيرون شد. مالك بر سرخاك وي نشست و ميگفت : يا ملكان، لا تقرّعيني حتي اعلم اين صرت، و لا اعلم ذلك مادمت حيا، آنگه بسيار بگريست، او را گفتند : اي مالك بمرگ وي چندين ميبگرئي؟ گفت نه بآن ميگريم كه از دنيا بيرون شد، يا بآنك امروز از وي باز ماندم، بآن ميگريم كه اگر فردا برستخيز از وي باز مانم، و او را نهبينم، اين خود تحسر فوات ديدار مخلوق است، ايا تحسرفوات ديدار خالق خود كرا بود؟ و چون بود؟ گويند كه فزع اكبر در قيامت داغ حسرت فرقت بود، كه بر سر دو راه برجان قومي نهند، وايشانرا از دوستان و برادران بازبرند، اين آسانترست و درد آن كمتر، صعبترآنست كه اگر داغ فرقت الله بر جان ما نهند و از راه سعادت بگردانند : اين همه آسان و خوار است آه اگر گويد كه رو كز تو بيزاريم ما و بار تو عصيان شده گويند - فردا در انجمن قيامت يكي را بياريند، ازين شوريده روزگاري، بدعهدي، فرمان درآيد كه او را بدوزخ بريد، كه داغ مهجوري دارد، چون بكناره دوزخ رسد دست فراز كند، و ديده خود بركشد، بيندازد، گويند اين چيست كه كردي؟ گويد : مارا ز براي يار بد ديده بكار اكنون چكنم بديده بي ديدن يار لما تيقنت انّي لست ابصركم غمضت عيني فلسم انظر الي احدروز و شب و گاه و بيگه آن ماه سما يك دم زدن از برم نميبود جدا، پرسيد كسي نشان ما زو عمدا گفتا چه كسست؟ اوز كجا مازكجا؟
|
627-
|
1
|