|
|
بو بکر شبلی روزی در مکاشفهٴ جلال حق مستهلک شده بود و از خود بی خود گشته، حريق آتش معرفت، غريق دريای محبّت، همی گفت : الهی، اگرت بخوانم برانی، ور بروم بخوانی، پس چکنم من بدين حيرانی! هم تو مگر سامان کنی، راهم بخود آسان کنی، المستغاث منکَ اليکَ، لا معک قرارٌ و لا منک فرارٌ، نه با تو مرا آرام، نه بی تو کارم بسامان، نه جای بريدن، نه اميد رسيدن، فرياد از تو که اين جانها همه شيدای تو و اين دلها همه حيران بتو.
|
359
|
5
|