vol.1

Qūniyah Nicholson both

block:1155

پرسیدن پیغامبر علیه السّلام مر زید را امرور چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او که أصْبَحْتُ مُؤْمِناً یا رَسُولَ اَللهِ
۳۵۰۰Qگفت پیغمبر صباحی زَید را * کَیْفَ أَصْبَحْتْ ای رفیق با صفا
۳۵۰۰Nگفت پیغمبر صباحی زیْد را * کیف اصبحت ای رفیق با صفا
۳۵۰۱Qگفت عَبْدًا مُؤْمِنًا باز اوش گفت * کو نشان از باغِ ایمان گر شِگُفت
۳۵۰۱Nگفت عبدا مومنا باز اوش گفت * کو نشان از باغ ایمان گر شگفت
۳۵۰۲Qگفت تشنه بوده‌ام من روزها * شب نخُفْتستم ز عشق و سوزها
۳۵۰۲Nگفت تشنه بوده‌ام من روزها * شب نخفته ستم ز عشق و سوزها
۳۵۰۳Qتا ز روز و شب گذر کردم چنان * که ز اِسپر بگذرد نوکِ سنان
۳۵۰۳Nتا ز روز و شب گذر کردم چنان * که از اسپر بگذرد نوک سنان
۳۵۰۴Qکه از آن سو جملهٔ ملّت یکیست * صد هزاران سال و یک ساعت یکیست
۳۵۰۴Nکه از آن سو جمله‌ی ملت یکی ست * صد هزاران سال و یک ساعت یکی ست
۳۵۰۵Qهست ازل را و ابَد را اتّحاد * عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد
۳۵۰۵Nهست ازل را و ابد را اتحاد * عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد
۳۵۰۶Qگفت ازین ره کُو بیار ره‌آوردی بیار * در خورِ فهم و عقولِ این دیار
۳۵۰۶Nگفت از این ره کو رهاوردی بیار * در خور فهم و عقول این دیار
۳۵۰۷Qگفت خلقان چون ببینند آسمان * من ببینم عرش را با عرشیان
۳۵۰۷Nگفت خلقان چون ببینند آسمان * من ببینم عرش را با عرشیان
۳۵۰۸Qهشت جنَّت هفت دوزخ پیشِ من * هست پیدا همچو بُت پیشِ شمن
۳۵۰۸Nهشت جنت هفت دوزخ پیش من * هست پیدا همچو بت پیش شمن
۳۵۰۹Qیک بیک وا می‌شناسم خلق را * همچو گندم من ز جَو در آسیا
۳۵۰۹Nیک به یک وامی‌شناسم خلق را * همچو گندم من ز جو در آسیا
۳۵۱۰Qکه بهشتی کیست و بیگانه کِیَست * پیشِ من پیدا چو مار و ماهِیَست
۳۵۱۰Nکه بهشتی کیست و بیگانه کی است * پیش من پیدا چو مار و ماهی است
۳۵۱۱Qاین زمان پیدا شده بر این گروه * یَومَ تَبْیَضُّ وَ َتسْوَدُّ وُجُوه
۳۵۱۱Nاین زمان پیدا شده بر این گروه * یوم تبیض و تسود وجوه
۳۵۱۲Qپیش ازین هر چند جان پُر عیب بود * در رَحِم بود وَ ز خلقان غیب بود
۳۵۱۲Nپیش از این هر چند جان پر عیب بود * در رحم بود و ز خلقان غیب بود
۳۵۱۳Qالشَّقیُّ مَن شَقِی فی بَطْنِ الاُم * مِنْ سِماتِ الجِسم یُعْرَفْ حَالهُم
۳۵۱۳Nالشقی من شقی فی بطن الام * من سمات الجسم یعرف حالهم
۳۵۱۴Qتن چو مادر طفلِ جان را حامله * مرگ دردِ زادنَست و زَلزَله
۳۵۱۴Nتن چو مادر طفل جان را حامله * مرگ درد زادن است و زلزله
۳۵۱۵Qجمله جانهای گذشته مُنتظر * تا چگونه زاید آن جانِ بَطِر
۳۵۱۵Nجمله جانهای گذشته منتظر * تا چگونه زاید آن جان بطر
۳۵۱۶Qزنگیان گویند خود از ماست او * رومیان گویند بس زیباست او
۳۵۱۶Nزنگیان گویند خود از ماست او * رومیان گویند بس زیباست او
۳۵۱۷Qچون بزاید در جهانِ جان و جُود * پس نماند اختلافِ بِیض و سُود
۳۵۱۷Nچون بزاید در جهان جان و جود * پس نماند اختلاف بیض و سود
۳۵۱۸Qگر بود زنگی برندش زنگیان * روم را رومی بَرد هم از میان
۳۵۱۸Nگر بود زنگی برندش زنگیان * روم را رومی برد هم از میان
۳۵۱۹Qتا نَزاد او مُشکلاتِ عالَمست * آنک نازاده شناسد او کَمست
۳۵۱۹Nتا نزاد او مشکلات عالم است * آن که نازاده شناسد او کم است
۳۵۲۰Qاو مگر یَنْظُر بِنُورِ اللَّه بود * کاندرونِ پوست او را ره بود
۳۵۲۰Nاو مگر ینظر بنور اللَّه بود * کاندرون پوست او را ره بود
۳۵۲۱Qاصلِ آبِ نطفه اِسپیدست و خَوش * لیک عکسِ جانِ رومی و حَبَش
۳۵۲۱Nاصل آب نطفه اسپید است و خوش * لیک عکس جان رومی و حبش
۳۵۲۲Qمی‌دهد رنگ أَحْسَنُ التَّقْویم را * تا باَسْفَل می‌بَرَد این نیم را
۳۵۲۲Nمی‌دهد رنگ احسن التقویم را * تا به اسفل می‌برد این نیم را
۳۵۲۳Qاین سخن پایان ندارد باز ران * تا نَمانیم از قطارِ کاروان
۳۵۲۳Nاین سخن پایان ندارد باز ران * تا نمانیم از قطار کاروان
۳۵۲۴Qیَوْمَ تَبْیَضُّ وَ تَسْوَدُّ وُجُوه * تُرک و هندو شُهره گردد زآن گروه
۳۵۲۴Nیوم تبیض و تسود وجوه * ترک و هندو شهره گردد ز آن گروه
۳۵۲۵Qدر رَحِم پیدا نباشد هند و تُرک * چونک زاید بیندش زار و ستُرگ
۳۵۲۵Nدر رحم پیدا نباشد هند و ترک * چون که زاید بیندش زار و سترگ
۳۵۲۶Qجمله را چون روزِ رستاخیزْ من * فاش می‌بینم عیان از مرد و زن
۳۵۲۶Nجمله را چون روز رستاخیز من * فاش می‌بینم عیان از مرد و زن
۳۵۲۷Qهین بگویم یا فرو بندم نفَس * لب گَزیدش مصطفی یعنی که بس
۳۵۲۷Nهین بگویم یا فرو بندم نفس * لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
۳۵۲۸Qیا رسولَ اللَّه بگویم سِرِّ حَشْر * در جهان پیدا کنم امروز نَشر
۳۵۲۸Nیا رسول اللَّه بگویم سر حشر * در جهان پیدا کنم امروز نشر
۳۵۲۹Qهِل مرا تا پردها را بر دِرَم * تا چو خورشیدی بِتابد گوهَرم
۳۵۲۹Nهل مرا تا پرده‌ها را بر درم * تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
۳۵۳۰Qتا کسوف آید ز من خورشید را * تا نمایم نَخل را و بید را
۳۵۳۰Nتا کسوف آید ز من خورشید را * تا نمایم نخل را و بید را
۳۵۳۱Qوا نمایم رازِ رستاخیز را * نقد را و نقدِ قلب‌آمیز را
۳۵۳۱Nوا نمایم راز رستاخیز را * نقد را و نقد قلب آمیز را
۳۵۳۲Qدستها ببریده اصحابِ شمال * وا نمایم رنگِ کفر و رنگِ آل
۳۵۳۲Nدستها ببریده اصحاب شمال * وانمایم رنگ کفر و رنگ آل
۳۵۳۳Qوا گشایم هفت سوراخِ نفاق * در ضیای ماهِ بی‌خَسف و مِحاق
۳۵۳۳Nواگشایم هفت سوراخ نفاق * در ضیای ماه بی‌خسف و محاق
۳۵۳۴Qوا نمایم من پلاسِ اَشقیا * بشنوانم طبل و کوسِ انبیا
۳۵۳۴Nوانمایم من پلاس اشقیا * بشنوانم طبل و کوس انبیا
۳۵۳۵Qدوزخ و جنّات و بَرزَخ در میان * پیشِ چشمِ کافران آرم عیان
۳۵۳۵Nدوزخ و جنات و برزخ در میان * پیش چشم کافران آرم عیان
۳۵۳۶Qوا نمایم حَوضِ کَوثَر را بجوش * کآب بر رُوشان زند بانگش بگوش
۳۵۳۶Nوانمایم حوض کوثر را به جوش * کآب بر روشان زند بانگش به گوش
۳۵۳۷Qو آن کسان که تشنه بر گِردش دوان * گشته‌اند این دم نمایم من عیان
۳۵۳۷Nو آن کسان که تشنه بر گردش دوان * گشته‌اند این دم نمایم من عیان
۳۵۳۸Qمی‌بساید دوششان بر دوشِ من * نعره‌هاشان می‌رسد در گوشِ من
۳۵۳۸Nمی‌بساید دوششان بر دوش من * نعره‌هاشان می‌رسد در گوش من
۳۵۳۹Qاهلِ جنَّت پیشِ چشمم ز اختیار * در کشیده یکدگر را در کنار
۳۵۳۹Nاهل جنت پیش چشمم ز اختیار * در کشیده یکدگر را در کنار
۳۵۴۰Qدستِ همدیگر زیارت می‌کنند * از لبان هم بوسه غارت می‌کنند
۳۵۴۰Nدست همدیگر زیارت می‌کنند * از لبان هم بوسه غارت می‌کنند
۳۵۴۱Qکَر شد این گوشم ز بانگِ آه آه * از خسان و نعره‌ی وا حَسْرتَاه
۳۵۴۱Nکر شد این گوشم ز بانگ آه آه * از خسان و نعرهٔ وا حسرتاه
۳۵۴۲Qاین اشارتهاست گویم از نُغُول * لیک می‌ترسم ز آزارِ رسول
۳۵۴۲Nاین اشارتهاست گویم از نغول * لیک می‌ترسم ز آزار رسول
۳۵۴۳Qهمچنین می‌گفت سرمست و خراب * داد پیغامبر گریبانش بتاب
۳۵۴۳Nهمچنین می‌گفت سر مست و خراب * داد پیغمبر گریبانش به تاب
۳۵۴۴Qگفت هین در کَش که اَسبت گرم شد * عکسِ حَق‌ لا یَسْتَحِیِ زد شرم شد
۳۵۴۴Nگفت هین در کش که اسبت گرم شد * عکس حق‌ لا یَسْتَحْیِی‌ زد شرم شد
۳۵۴۵Qآینهٔ تو جَست بیرون از غلاف * آینه و میزان کجا گوید خلاف
۳۵۴۵Nآینه‌ی تو جست بیرون از غلاف * آینه و میزان کجا گوید خلاف
۳۵۴۶Qآینه و میزان کجا بندد نَفَس * بهرِ آزار و حیای هیچ کس
۳۵۴۶Nآینه و میزان کجا بندد نفس * بهر آزار و حیای هیچ کس
۳۵۴۷Qآینه و میزان مِحَکهای سَنی * گر دو صد سالش تو خدمتها کنی
۳۵۴۷Nآینه و میزان محکهای سنی * گر دو صد سالش تو خدمتها کنی
۳۵۴۸Qکز برای من بپوشان راستی * بر فزون بنْما و مَنْما کاستی
۳۵۴۸Nکز برای من بپوشان راستی * بر فزون بنما و منما کاستی
۳۵۴۹Qاوت گوید ریش و سَبْلت بر مخند * آینه و میزان و آنگه ریو و پند
۳۵۴۹Nاوت گوید ریش و سبلت بر مخند * آینه و میزان و آن گه ریو و پند
۳۵۵۰Qچون خدا ما را برای آن فراخت * که بما بتوان حقیقت را شناخت
۳۵۵۰Nچون خدا ما را برای آن فراخت * که به ما بتوان حقیقت را شناخت
۳۵۵۱Qاین نباشد ما چه ارزیم ای جوان * کَی شویم آیینِ رویِ نیکوان
۳۵۵۱Nاین نباشد ما چه ارزیم ای جوان * کی شویم آیین روی نیکوان
۳۵۵۲Qلیک در کش در نَمد آیینه را * گر تجلّی کرد سینا سینه را
۳۵۵۲Nلیک در کش در نمد آیینه را * گر تجلی کرد سینا سینه را
۳۵۵۳Qگفت آخر هیچ گنجد در بغَلْ * آفتابِ حقّ و خورشیدِ ازل
۳۵۵۳Nگفت آخر هیچ گنجد در بغل * آفتاب حق و خورشید ازل
۳۵۵۴Qهم دغل را هم بغل را بر دََرَد * نه جنون ماند به پیشش نه خِرَد
۳۵۵۴Nهم دغل را هم بغل را بر درد * نه جنون ماند به پیشش نه خرد
۳۵۵۵Qگفت یک اِصبَع چو بر چشمی نهی * بیند از خورشید عالَم را تهی
۳۵۵۵Nگفت یک اصبع چو بر چشمی نهی * بیند از خورشید عالم را تهی
۳۵۵۶Qیک سرِ انگشت پردهٔ ماه شد * وین نشانِ ساترئ شاه شد
۳۵۵۶Nیک سر انگشت پرده‌ی ماه شد * وین نشان ساتری اللَّه شد
۳۵۵۷Qتا بپوشاند جهان را نُقطه‌ای * مِهر گردد مُنکَسِف از سَقطه‌ای
۳۵۵۷Nتا بپوشاند جهان را نقطه‌ای * مهر گردد منکسف از سقطه‌ای
۳۵۵۸Qلب ببند و غَورِ دریایی نگر * بحر را حق کرد محکومِ بشَر
۳۵۵۸Nلب ببند و غور دریایی نگر * بحر را حق کرد محکوم بشر
۳۵۵۹Qهمچو چشمهٔ سَلسَبیل و زَنجَبیل * هست در حکمِ بهشتئ جلیل
۳۵۵۹Nهمچو چشمه‌ی سلسبیل و زنجبیل * هست در حکم بهشتی جلیل
۳۵۶۰Qچار جویِ جنَّت اندر حکمِ ماست * این نه زورِ ما ز فرمانِ خداست
۳۵۶۰Nچار جوی جنت اندر حکم ماست * این نه زور ما ز فرمان خداست
۳۵۶۱Qهر کجا خواهیم داریمش روان * همچو سِحر اندر مُرادِ ساحران
۳۵۶۱Nهر کجا خواهیم داریمش روان * همچو سحر اندر مراد ساحران
۳۵۶۲Qهمچو این دو چشمهٔ چشمِ روان * هست در حکمِ دل و فرمانِ جان
۳۵۶۲Nهمچو این دو چشمه‌ی چشم روان * هست در حکم دل و فرمان جان
۳۵۶۳Qگر بخواهد رفت سوی زهر و مار * ور بخواهد رفت سوی اعتبار
۳۵۶۳Nگر بخواهد رفت سوی زهر و مار * ور بخواهد رفت سوی اعتبار
۳۵۶۴Qگر بخواهد سوی محسوسات رفت * ور بخواهد سوی مَلبُوسات رفت
۳۵۶۴Nگر بخواهد سوی محسوسات رفت * ور بخواهد سوی ملبوسات رفت
۳۵۶۵Qگر بخواهد سوی کُلّیّات راند * ور بخواهد حبس جُزویّات ماند
۳۵۶۵Nگر بخواهد سوی کلیات راند * ور بخواهد حبس جزویات ماند
۳۵۶۶Qهمچنین هر پنج حس چون نایزه * بر مراد و امرِ دل شد جایزه
۳۵۶۶Nهمچنین هر پنج حس چون نایزه * بر مراد و امر دل شد جایزه
۳۵۶۷Qهر طَرَف که دل اشارت کردشان * می‌رود هر پنج حس دامن کشان
۳۵۶۷Nهر طرف که دل اشارت کردشان * می‌رود هر پنج حس دامن کشان
۳۵۶۸Qدست و پا در امرِ دل اندر مَلا * همچو اندر دستِ موسی آن عَصا
۳۵۶۸Nدست و پا در امر دل اندر ملا * همچو اندر دست موسی آن عصا
۳۵۶۹Qدل بخواهد پا در آید زُو برقص * یا گریزد سوی افزونی ز نَقص
۳۵۶۹Nدل بخواهد پا در آید زو به رقص * یا گریزد سوی افزونی ز نقص
۳۵۷۰Qدل بخواهد دست آید در حساب * با اصابع تا نویسد او کتاب
۳۵۷۰Nدل بخواهد دست آید در حساب * با اصابع تا نویسد او کتاب
۳۵۷۱Qدست در دستِ نهانی مانده است * او درون تن را برون بنشانده است
۳۵۷۱Nدست در دست نهانی مانده است * او درون تن را برون بنشانده است
۳۵۷۲Qگر بخواهد بر عدو ماری شود * ور بخواهد بر ولی یاری شود
۳۵۷۲Nگر بخواهد بر عدو ماری شود * ور بخواهد بر ولی یاری شود
۳۵۷۳Qور بخواهد کفچهٔ در خوردنی * ور بخواهد همچو گُرزِ دَه مَنی
۳۵۷۳Nور بخواهد کفچه‌ای در خوردنی * ور بخواهد همچو گرز ده منی
۳۵۷۴Qدل چه می‌گوید بدیشان ای عجب * طُرفه وُصلت طرفه پنهانی سبب
۳۵۷۴Nدل چه می‌گوید بدیشان ای عجب * طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب
۳۵۷۵Qدل مگر مُهرِ سُلیمان یافتست * که مهارِ پنج حسّ بر تافتَست
۳۵۷۵Nدل مگر مهر سلیمان یافته ست * که مهار پنج حس بر تافته ست
۳۵۷۶Qپنج حسِّی از برون مَیسورِ او * پنج حسّی از درون مأمورِ او
۳۵۷۶Nپنج حسی از برون میسور او * پنج حسی از درون مأمور او
۳۵۷۷Qدَه حس است و هفت اندام و دگر * آنچ اندر گفت ناید می‌شمَر
۳۵۷۷Nده حس است و هفت اندام و دگر * آن چه اندر گفت ناید می‌شمر
۳۵۷۸Qچون سُلیمانی دلا در مهتری * بر پری و دیو زن انگشتری
۳۵۷۸Nچون سلیمانی دلا در مهتری * بر پری و دیو زن انگشتری
۳۵۷۹Qگر درین مُلکت بَری باشی ز ریو * خاتم از دستِ تو نستاند سه دیو
۳۵۷۹Nگر در این ملکت بری باشی ز ریو * خاتم از دست تو نستاند سه دیو
۳۵۸۰Qبعد ازان عالم بگیرد اسمِ تو * دو جهان محکومِ تو چون جسمِ تو
۳۵۸۰Nبعد از آن عالم بگیرد اسم تو * دو جهان محکوم تو چون جسم تو
۳۵۸۱Qور ز دستت دیو خاتم را ببُرد * پادشاهی فوت شد بختت بمُرد
۳۵۸۱Nور ز دستت دیو خاتم را ببرد * پادشاهی فوت شد بختت بمرد
۳۵۸۲Qبعد از آن یا حَسرتا شد یا عِباد * بر شما مَحتوم تا یومَ التَّناد
۳۵۸۲Nبعد از آن یا حسرتا شد یا عباد * بر شما محتوم تا یوم التناد
۳۵۸۳Qمَکِر خود را گر تو اِنکار آوری * از تَرازو و آینه کَیْ جان بَری
۳۵۸۳Nمکر خود را گر تو انکار آوری * از ترازو و آینه کی جان بری