block:1155
۳۵۰۰ | Q | گفت پیغمبر صباحی زَید را | * | کَیْفَ أَصْبَحْتْ ای رفیق با صفا |
۳۵۰۰ | N | گفت پیغمبر صباحی زیْد را | * | کیف اصبحت ای رفیق با صفا |
۳۵۰۱ | Q | گفت عَبْدًا مُؤْمِنًا باز اوش گفت | * | کو نشان از باغِ ایمان گر شِگُفت |
۳۵۰۱ | N | گفت عبدا مومنا باز اوش گفت | * | کو نشان از باغ ایمان گر شگفت |
۳۵۰۲ | Q | گفت تشنه بودهام من روزها | * | شب نخُفْتستم ز عشق و سوزها |
۳۵۰۲ | N | گفت تشنه بودهام من روزها | * | شب نخفته ستم ز عشق و سوزها |
۳۵۰۳ | Q | تا ز روز و شب گذر کردم چنان | * | که ز اِسپر بگذرد نوکِ سنان |
۳۵۰۳ | N | تا ز روز و شب گذر کردم چنان | * | که از اسپر بگذرد نوک سنان |
۳۵۰۴ | Q | که از آن سو جملهٔ ملّت یکیست | * | صد هزاران سال و یک ساعت یکیست |
۳۵۰۴ | N | که از آن سو جملهی ملت یکی ست | * | صد هزاران سال و یک ساعت یکی ست |
۳۵۰۵ | Q | هست ازل را و ابَد را اتّحاد | * | عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد |
۳۵۰۵ | N | هست ازل را و ابد را اتحاد | * | عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد |
۳۵۰۶ | Q | گفت ازین ره کُو بیار رهآوردی بیار | * | در خورِ فهم و عقولِ این دیار |
۳۵۰۶ | N | گفت از این ره کو رهاوردی بیار | * | در خور فهم و عقول این دیار |
۳۵۰۷ | Q | گفت خلقان چون ببینند آسمان | * | من ببینم عرش را با عرشیان |
۳۵۰۷ | N | گفت خلقان چون ببینند آسمان | * | من ببینم عرش را با عرشیان |
۳۵۰۸ | Q | هشت جنَّت هفت دوزخ پیشِ من | * | هست پیدا همچو بُت پیشِ شمن |
۳۵۰۸ | N | هشت جنت هفت دوزخ پیش من | * | هست پیدا همچو بت پیش شمن |
۳۵۰۹ | Q | یک بیک وا میشناسم خلق را | * | همچو گندم من ز جَو در آسیا |
۳۵۰۹ | N | یک به یک وامیشناسم خلق را | * | همچو گندم من ز جو در آسیا |
۳۵۱۰ | Q | که بهشتی کیست و بیگانه کِیَست | * | پیشِ من پیدا چو مار و ماهِیَست |
۳۵۱۰ | N | که بهشتی کیست و بیگانه کی است | * | پیش من پیدا چو مار و ماهی است |
۳۵۱۱ | Q | این زمان پیدا شده بر این گروه | * | یَومَ تَبْیَضُّ وَ َتسْوَدُّ وُجُوه |
۳۵۱۱ | N | این زمان پیدا شده بر این گروه | * | یوم تبیض و تسود وجوه |
۳۵۱۲ | Q | پیش ازین هر چند جان پُر عیب بود | * | در رَحِم بود وَ ز خلقان غیب بود |
۳۵۱۲ | N | پیش از این هر چند جان پر عیب بود | * | در رحم بود و ز خلقان غیب بود |
۳۵۱۳ | Q | الشَّقیُّ مَن شَقِی فی بَطْنِ الاُم | * | مِنْ سِماتِ الجِسم یُعْرَفْ حَالهُم |
۳۵۱۳ | N | الشقی من شقی فی بطن الام | * | من سمات الجسم یعرف حالهم |
۳۵۱۴ | Q | تن چو مادر طفلِ جان را حامله | * | مرگ دردِ زادنَست و زَلزَله |
۳۵۱۴ | N | تن چو مادر طفل جان را حامله | * | مرگ درد زادن است و زلزله |
۳۵۱۵ | Q | جمله جانهای گذشته مُنتظر | * | تا چگونه زاید آن جانِ بَطِر |
۳۵۱۵ | N | جمله جانهای گذشته منتظر | * | تا چگونه زاید آن جان بطر |
۳۵۱۶ | Q | زنگیان گویند خود از ماست او | * | رومیان گویند بس زیباست او |
۳۵۱۶ | N | زنگیان گویند خود از ماست او | * | رومیان گویند بس زیباست او |
۳۵۱۷ | Q | چون بزاید در جهانِ جان و جُود | * | پس نماند اختلافِ بِیض و سُود |
۳۵۱۷ | N | چون بزاید در جهان جان و جود | * | پس نماند اختلاف بیض و سود |
۳۵۱۸ | Q | گر بود زنگی برندش زنگیان | * | روم را رومی بَرد هم از میان |
۳۵۱۸ | N | گر بود زنگی برندش زنگیان | * | روم را رومی برد هم از میان |
۳۵۱۹ | Q | تا نَزاد او مُشکلاتِ عالَمست | * | آنک نازاده شناسد او کَمست |
۳۵۱۹ | N | تا نزاد او مشکلات عالم است | * | آن که نازاده شناسد او کم است |
۳۵۲۰ | Q | او مگر یَنْظُر بِنُورِ اللَّه بود | * | کاندرونِ پوست او را ره بود |
۳۵۲۰ | N | او مگر ینظر بنور اللَّه بود | * | کاندرون پوست او را ره بود |
۳۵۲۱ | Q | اصلِ آبِ نطفه اِسپیدست و خَوش | * | لیک عکسِ جانِ رومی و حَبَش |
۳۵۲۱ | N | اصل آب نطفه اسپید است و خوش | * | لیک عکس جان رومی و حبش |
۳۵۲۲ | Q | میدهد رنگ أَحْسَنُ التَّقْویم را | * | تا باَسْفَل میبَرَد این نیم را |
۳۵۲۲ | N | میدهد رنگ احسن التقویم را | * | تا به اسفل میبرد این نیم را |
۳۵۲۳ | Q | این سخن پایان ندارد باز ران | * | تا نَمانیم از قطارِ کاروان |
۳۵۲۳ | N | این سخن پایان ندارد باز ران | * | تا نمانیم از قطار کاروان |
۳۵۲۴ | Q | یَوْمَ تَبْیَضُّ وَ تَسْوَدُّ وُجُوه | * | تُرک و هندو شُهره گردد زآن گروه |
۳۵۲۴ | N | یوم تبیض و تسود وجوه | * | ترک و هندو شهره گردد ز آن گروه |
۳۵۲۵ | Q | در رَحِم پیدا نباشد هند و تُرک | * | چونک زاید بیندش زار و ستُرگ |
۳۵۲۵ | N | در رحم پیدا نباشد هند و ترک | * | چون که زاید بیندش زار و سترگ |
۳۵۲۶ | Q | جمله را چون روزِ رستاخیزْ من | * | فاش میبینم عیان از مرد و زن |
۳۵۲۶ | N | جمله را چون روز رستاخیز من | * | فاش میبینم عیان از مرد و زن |
۳۵۲۷ | Q | هین بگویم یا فرو بندم نفَس | * | لب گَزیدش مصطفی یعنی که بس |
۳۵۲۷ | N | هین بگویم یا فرو بندم نفس | * | لب گزیدش مصطفی یعنی که بس |
۳۵۲۸ | Q | یا رسولَ اللَّه بگویم سِرِّ حَشْر | * | در جهان پیدا کنم امروز نَشر |
۳۵۲۸ | N | یا رسول اللَّه بگویم سر حشر | * | در جهان پیدا کنم امروز نشر |
۳۵۲۹ | Q | هِل مرا تا پردها را بر دِرَم | * | تا چو خورشیدی بِتابد گوهَرم |
۳۵۲۹ | N | هل مرا تا پردهها را بر درم | * | تا چو خورشیدی بتابد گوهرم |
۳۵۳۰ | Q | تا کسوف آید ز من خورشید را | * | تا نمایم نَخل را و بید را |
۳۵۳۰ | N | تا کسوف آید ز من خورشید را | * | تا نمایم نخل را و بید را |
۳۵۳۱ | Q | وا نمایم رازِ رستاخیز را | * | نقد را و نقدِ قلبآمیز را |
۳۵۳۱ | N | وا نمایم راز رستاخیز را | * | نقد را و نقد قلب آمیز را |
۳۵۳۲ | Q | دستها ببریده اصحابِ شمال | * | وا نمایم رنگِ کفر و رنگِ آل |
۳۵۳۲ | N | دستها ببریده اصحاب شمال | * | وانمایم رنگ کفر و رنگ آل |
۳۵۳۳ | Q | وا گشایم هفت سوراخِ نفاق | * | در ضیای ماهِ بیخَسف و مِحاق |
۳۵۳۳ | N | واگشایم هفت سوراخ نفاق | * | در ضیای ماه بیخسف و محاق |
۳۵۳۴ | Q | وا نمایم من پلاسِ اَشقیا | * | بشنوانم طبل و کوسِ انبیا |
۳۵۳۴ | N | وانمایم من پلاس اشقیا | * | بشنوانم طبل و کوس انبیا |
۳۵۳۵ | Q | دوزخ و جنّات و بَرزَخ در میان | * | پیشِ چشمِ کافران آرم عیان |
۳۵۳۵ | N | دوزخ و جنات و برزخ در میان | * | پیش چشم کافران آرم عیان |
۳۵۳۶ | Q | وا نمایم حَوضِ کَوثَر را بجوش | * | کآب بر رُوشان زند بانگش بگوش |
۳۵۳۶ | N | وانمایم حوض کوثر را به جوش | * | کآب بر روشان زند بانگش به گوش |
۳۵۳۷ | Q | و آن کسان که تشنه بر گِردش دوان | * | گشتهاند این دم نمایم من عیان |
۳۵۳۷ | N | و آن کسان که تشنه بر گردش دوان | * | گشتهاند این دم نمایم من عیان |
۳۵۳۸ | Q | میبساید دوششان بر دوشِ من | * | نعرههاشان میرسد در گوشِ من |
۳۵۳۸ | N | میبساید دوششان بر دوش من | * | نعرههاشان میرسد در گوش من |
۳۵۳۹ | Q | اهلِ جنَّت پیشِ چشمم ز اختیار | * | در کشیده یکدگر را در کنار |
۳۵۳۹ | N | اهل جنت پیش چشمم ز اختیار | * | در کشیده یکدگر را در کنار |
۳۵۴۰ | Q | دستِ همدیگر زیارت میکنند | * | از لبان هم بوسه غارت میکنند |
۳۵۴۰ | N | دست همدیگر زیارت میکنند | * | از لبان هم بوسه غارت میکنند |
۳۵۴۱ | Q | کَر شد این گوشم ز بانگِ آه آه | * | از خسان و نعرهی وا حَسْرتَاه |
۳۵۴۱ | N | کر شد این گوشم ز بانگ آه آه | * | از خسان و نعرهٔ وا حسرتاه |
۳۵۴۲ | Q | این اشارتهاست گویم از نُغُول | * | لیک میترسم ز آزارِ رسول |
۳۵۴۲ | N | این اشارتهاست گویم از نغول | * | لیک میترسم ز آزار رسول |
۳۵۴۳ | Q | همچنین میگفت سرمست و خراب | * | داد پیغامبر گریبانش بتاب |
۳۵۴۳ | N | همچنین میگفت سر مست و خراب | * | داد پیغمبر گریبانش به تاب |
۳۵۴۴ | Q | گفت هین در کَش که اَسبت گرم شد | * | عکسِ حَق لا یَسْتَحِیِ زد شرم شد |
۳۵۴۴ | N | گفت هین در کش که اسبت گرم شد | * | عکس حق لا یَسْتَحْیِی زد شرم شد |
۳۵۴۵ | Q | آینهٔ تو جَست بیرون از غلاف | * | آینه و میزان کجا گوید خلاف |
۳۵۴۵ | N | آینهی تو جست بیرون از غلاف | * | آینه و میزان کجا گوید خلاف |
۳۵۴۶ | Q | آینه و میزان کجا بندد نَفَس | * | بهرِ آزار و حیای هیچ کس |
۳۵۴۶ | N | آینه و میزان کجا بندد نفس | * | بهر آزار و حیای هیچ کس |
۳۵۴۷ | Q | آینه و میزان مِحَکهای سَنی | * | گر دو صد سالش تو خدمتها کنی |
۳۵۴۷ | N | آینه و میزان محکهای سنی | * | گر دو صد سالش تو خدمتها کنی |
۳۵۴۸ | Q | کز برای من بپوشان راستی | * | بر فزون بنْما و مَنْما کاستی |
۳۵۴۸ | N | کز برای من بپوشان راستی | * | بر فزون بنما و منما کاستی |
۳۵۴۹ | Q | اوت گوید ریش و سَبْلت بر مخند | * | آینه و میزان و آنگه ریو و پند |
۳۵۴۹ | N | اوت گوید ریش و سبلت بر مخند | * | آینه و میزان و آن گه ریو و پند |
۳۵۵۰ | Q | چون خدا ما را برای آن فراخت | * | که بما بتوان حقیقت را شناخت |
۳۵۵۰ | N | چون خدا ما را برای آن فراخت | * | که به ما بتوان حقیقت را شناخت |
۳۵۵۱ | Q | این نباشد ما چه ارزیم ای جوان | * | کَی شویم آیینِ رویِ نیکوان |
۳۵۵۱ | N | این نباشد ما چه ارزیم ای جوان | * | کی شویم آیین روی نیکوان |
۳۵۵۲ | Q | لیک در کش در نَمد آیینه را | * | گر تجلّی کرد سینا سینه را |
۳۵۵۲ | N | لیک در کش در نمد آیینه را | * | گر تجلی کرد سینا سینه را |
۳۵۵۳ | Q | گفت آخر هیچ گنجد در بغَلْ | * | آفتابِ حقّ و خورشیدِ ازل |
۳۵۵۳ | N | گفت آخر هیچ گنجد در بغل | * | آفتاب حق و خورشید ازل |
۳۵۵۴ | Q | هم دغل را هم بغل را بر دََرَد | * | نه جنون ماند به پیشش نه خِرَد |
۳۵۵۴ | N | هم دغل را هم بغل را بر درد | * | نه جنون ماند به پیشش نه خرد |
۳۵۵۵ | Q | گفت یک اِصبَع چو بر چشمی نهی | * | بیند از خورشید عالَم را تهی |
۳۵۵۵ | N | گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی | * | بیند از خورشید عالم را تهی |
۳۵۵۶ | Q | یک سرِ انگشت پردهٔ ماه شد | * | وین نشانِ ساترئ شاه شد |
۳۵۵۶ | N | یک سر انگشت پردهی ماه شد | * | وین نشان ساتری اللَّه شد |
۳۵۵۷ | Q | تا بپوشاند جهان را نُقطهای | * | مِهر گردد مُنکَسِف از سَقطهای |
۳۵۵۷ | N | تا بپوشاند جهان را نقطهای | * | مهر گردد منکسف از سقطهای |
۳۵۵۸ | Q | لب ببند و غَورِ دریایی نگر | * | بحر را حق کرد محکومِ بشَر |
۳۵۵۸ | N | لب ببند و غور دریایی نگر | * | بحر را حق کرد محکوم بشر |
۳۵۵۹ | Q | همچو چشمهٔ سَلسَبیل و زَنجَبیل | * | هست در حکمِ بهشتئ جلیل |
۳۵۵۹ | N | همچو چشمهی سلسبیل و زنجبیل | * | هست در حکم بهشتی جلیل |
۳۵۶۰ | Q | چار جویِ جنَّت اندر حکمِ ماست | * | این نه زورِ ما ز فرمانِ خداست |
۳۵۶۰ | N | چار جوی جنت اندر حکم ماست | * | این نه زور ما ز فرمان خداست |
۳۵۶۱ | Q | هر کجا خواهیم داریمش روان | * | همچو سِحر اندر مُرادِ ساحران |
۳۵۶۱ | N | هر کجا خواهیم داریمش روان | * | همچو سحر اندر مراد ساحران |
۳۵۶۲ | Q | همچو این دو چشمهٔ چشمِ روان | * | هست در حکمِ دل و فرمانِ جان |
۳۵۶۲ | N | همچو این دو چشمهی چشم روان | * | هست در حکم دل و فرمان جان |
۳۵۶۳ | Q | گر بخواهد رفت سوی زهر و مار | * | ور بخواهد رفت سوی اعتبار |
۳۵۶۳ | N | گر بخواهد رفت سوی زهر و مار | * | ور بخواهد رفت سوی اعتبار |
۳۵۶۴ | Q | گر بخواهد سوی محسوسات رفت | * | ور بخواهد سوی مَلبُوسات رفت |
۳۵۶۴ | N | گر بخواهد سوی محسوسات رفت | * | ور بخواهد سوی ملبوسات رفت |
۳۵۶۵ | Q | گر بخواهد سوی کُلّیّات راند | * | ور بخواهد حبس جُزویّات ماند |
۳۵۶۵ | N | گر بخواهد سوی کلیات راند | * | ور بخواهد حبس جزویات ماند |
۳۵۶۶ | Q | همچنین هر پنج حس چون نایزه | * | بر مراد و امرِ دل شد جایزه |
۳۵۶۶ | N | همچنین هر پنج حس چون نایزه | * | بر مراد و امر دل شد جایزه |
۳۵۶۷ | Q | هر طَرَف که دل اشارت کردشان | * | میرود هر پنج حس دامن کشان |
۳۵۶۷ | N | هر طرف که دل اشارت کردشان | * | میرود هر پنج حس دامن کشان |
۳۵۶۸ | Q | دست و پا در امرِ دل اندر مَلا | * | همچو اندر دستِ موسی آن عَصا |
۳۵۶۸ | N | دست و پا در امر دل اندر ملا | * | همچو اندر دست موسی آن عصا |
۳۵۶۹ | Q | دل بخواهد پا در آید زُو برقص | * | یا گریزد سوی افزونی ز نَقص |
۳۵۶۹ | N | دل بخواهد پا در آید زو به رقص | * | یا گریزد سوی افزونی ز نقص |
۳۵۷۰ | Q | دل بخواهد دست آید در حساب | * | با اصابع تا نویسد او کتاب |
۳۵۷۰ | N | دل بخواهد دست آید در حساب | * | با اصابع تا نویسد او کتاب |
۳۵۷۱ | Q | دست در دستِ نهانی مانده است | * | او درون تن را برون بنشانده است |
۳۵۷۱ | N | دست در دست نهانی مانده است | * | او درون تن را برون بنشانده است |
۳۵۷۲ | Q | گر بخواهد بر عدو ماری شود | * | ور بخواهد بر ولی یاری شود |
۳۵۷۲ | N | گر بخواهد بر عدو ماری شود | * | ور بخواهد بر ولی یاری شود |
۳۵۷۳ | Q | ور بخواهد کفچهٔ در خوردنی | * | ور بخواهد همچو گُرزِ دَه مَنی |
۳۵۷۳ | N | ور بخواهد کفچهای در خوردنی | * | ور بخواهد همچو گرز ده منی |
۳۵۷۴ | Q | دل چه میگوید بدیشان ای عجب | * | طُرفه وُصلت طرفه پنهانی سبب |
۳۵۷۴ | N | دل چه میگوید بدیشان ای عجب | * | طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب |
۳۵۷۵ | Q | دل مگر مُهرِ سُلیمان یافتست | * | که مهارِ پنج حسّ بر تافتَست |
۳۵۷۵ | N | دل مگر مهر سلیمان یافته ست | * | که مهار پنج حس بر تافته ست |
۳۵۷۶ | Q | پنج حسِّی از برون مَیسورِ او | * | پنج حسّی از درون مأمورِ او |
۳۵۷۶ | N | پنج حسی از برون میسور او | * | پنج حسی از درون مأمور او |
۳۵۷۷ | Q | دَه حس است و هفت اندام و دگر | * | آنچ اندر گفت ناید میشمَر |
۳۵۷۷ | N | ده حس است و هفت اندام و دگر | * | آن چه اندر گفت ناید میشمر |
۳۵۷۸ | Q | چون سُلیمانی دلا در مهتری | * | بر پری و دیو زن انگشتری |
۳۵۷۸ | N | چون سلیمانی دلا در مهتری | * | بر پری و دیو زن انگشتری |
۳۵۷۹ | Q | گر درین مُلکت بَری باشی ز ریو | * | خاتم از دستِ تو نستاند سه دیو |
۳۵۷۹ | N | گر در این ملکت بری باشی ز ریو | * | خاتم از دست تو نستاند سه دیو |
۳۵۸۰ | Q | بعد ازان عالم بگیرد اسمِ تو | * | دو جهان محکومِ تو چون جسمِ تو |
۳۵۸۰ | N | بعد از آن عالم بگیرد اسم تو | * | دو جهان محکوم تو چون جسم تو |
۳۵۸۱ | Q | ور ز دستت دیو خاتم را ببُرد | * | پادشاهی فوت شد بختت بمُرد |
۳۵۸۱ | N | ور ز دستت دیو خاتم را ببرد | * | پادشاهی فوت شد بختت بمرد |
۳۵۸۲ | Q | بعد از آن یا حَسرتا شد یا عِباد | * | بر شما مَحتوم تا یومَ التَّناد |
۳۵۸۲ | N | بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد | * | بر شما محتوم تا یوم التناد |
۳۵۸۳ | Q | مَکِر خود را گر تو اِنکار آوری | * | از تَرازو و آینه کَیْ جان بَری |
۳۵۸۳ | N | مکر خود را گر تو انکار آوری | * | از ترازو و آینه کی جان بری |