block:1147
۳۲۲۸ | Q | پیش از عثمان یکی نسّاخ بود | * | کو بنسخِ وحی جدّی مینمود |
۳۲۲۸ | N | پیش از عثمان یکی نساخ بود | * | کاو به نسخ وحی جدی مینمود |
۳۲۲۹ | Q | چون نبی از وحی فرمودی سبق | * | او همان را وا نبشتی بر ورَق |
۳۲۲۹ | N | چون نبی از وحی فرمودی سبق | * | او همان را وانبشتی بر ورق |
۳۲۳۰ | Q | پرتوِ آن وحی بر وَی تافتی | * | او درونِ خویش حکمت یافتی |
۳۲۳۰ | N | پرتو آن وحی بر وی تافتی | * | او درون خویش حکمت یافتی |
۳۲۳۱ | Q | عین آن حکمت بفرمودی رسول | * | زین قدَر گمراه شد آن بو الفضول |
۳۲۳۱ | N | عین آن حکمت بفرمودی رسول | * | زین قدر گمراه شد آن بو الفضول |
۳۲۳۲ | Q | کانچ میگوید رسولِ مُستنیر | * | مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر |
۳۲۳۲ | N | کانچه میگوید رسول مستنیر | * | مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر |
۳۲۳۳ | Q | پَرتوِ اندیشهاش زد بر رسول | * | قهرِ حقّ آورد بر جانش نُزول |
۳۲۳۳ | N | پرتو اندیشهاش زد بر رسول | * | قهر حق آورد بر جانش نزول |
۳۲۳۴ | Q | هم ز نسّاخی بر آمد هم ز دین | * | شد عدوُّ مصطفی و دین بکین |
۳۲۳۴ | N | هم ز نساخی بر آمد هم ز دین | * | شد عدوی مصطفی و دین به کین |
۳۲۳۵ | Q | مصطفی فرمود کای گبرِ عنود | * | چون سیه گَشتی اگر نور از تو بود |
۳۲۳۵ | N | مصطفی فرمود کای گبر عنود | * | چون سیه گشتی اگر نور از تو بود |
۳۲۳۶ | Q | گر تو ینبوعِ الَهی بودیی | * | این چنین آبِ سیه نگشودیی |
۳۲۳۶ | N | گر تو ینبوع الهی بودیی | * | این چنین آب سیه نگشودیی |
۳۲۳۷ | Q | تا که ناموسش بپیشِ این و آن | * | نشکند بر بست این او را دهان |
۳۲۳۷ | N | تا که ناموسش به پیش این و آن | * | نشکند بر بست این او را دهان |
۳۲۳۸ | Q | اندرون میسوختش هم زین سبب | * | توبه کردن مینیارست این عجب |
۳۲۳۸ | N | اندرون میسوختش هم زین سبب | * | توبه کردن مینیارست این عجب |
۳۲۳۹ | Q | آه میکرد و نبودش آه سُود | * | چون در آمد تیغ و سر را در رُبود |
۳۲۳۹ | N | آه میکرد و نبودش آه سود | * | چون در آمد تیغ و سر را در ربود |
۳۲۴۰ | Q | کرده حق ناموس را صد من حدید | * | ای بسا بَسته ببندِ ناپدید |
۳۲۴۰ | N | کرده حق ناموس را صد من حدید | * | ای بسا بسته به بند ناپدید |
۳۲۴۱ | Q | کبر و کفر آن سان ببست آن راه را | * | که نیارد کرد ظاهر آه را |
۳۲۴۱ | N | کبر و کفر آن سان ببست آن راه را | * | که نیارد کرد ظاهر آه را |
۳۲۴۲ | Q | گفت أَغْلالاً فَهُمْ بِهْ مُقْمَحُون | * | نیست آن اغلال بر ما از برون |
۳۲۴۲ | N | گفت اغلالا فهم به مقمحون | * | نیست آن اغلال بر ما از برون |
۳۲۴۳ | Q | خَلْفَهُمْ سَدَّا فَأَغْشَیْنَاهُمُ | * | مینبیند بند را پیش و پس او |
۳۲۴۳ | N | خلفهم سدا فأغشیناهم | * | مینبیند بند را پیش و پس او |
۳۲۴۴ | Q | رنگِ صحرا دارد آن سَدّی که خاست | * | او نمیداند که آن سدِّ قَضاست |
۳۲۴۴ | N | رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست | * | او نمیداند که آن سد قضاست |
۳۲۴۵ | Q | شاهدِ تو سَدِّ رویِ شاهدست | * | مُرشدِ تو سدِّ گفتِ مرشدست |
۳۲۴۵ | N | شاهد تو سد روی شاهد است | * | مرشد تو سد گفت مرشد است |
۳۲۴۶ | Q | ای بسا کُفّار را سودای دین | * | بندشان ناموس و کبرِ آن و این |
۳۲۴۶ | N | ای بسا کفار را سودای دین | * | بندشان ناموس و کبر آن و این |
۳۲۴۷ | Q | بندِ پنهان لیک از آهن بَتَر | * | بندِ آهن را کند پاره تبَر |
۳۲۴۷ | N | بند پنهان لیک از آهن بتر | * | بند آهن را کند پاره تبر |
۳۲۴۸ | Q | بندِ آهن را توان کردن جدا | * | بندِ غیبی را نداند کس دوا |
۳۲۴۸ | N | بند آهن را توان کردن جدا | * | بند غیبی را نداند کس دوا |
۳۲۴۹ | Q | مرد را زنبور اگر نیشی زَند | * | طبع او آن لحظه بر دفعی تَند |
۳۲۴۹ | N | مرد را زنبور اگر نیشی زند | * | طبع او آن لحظه بر دفعی تند |
۳۲۵۰ | Q | زخمِ نیش امَّا چو از هستئ تُست | * | غم قوی باشد نگردد دَرد سُست |
۳۲۵۰ | N | زخم نیش اما چو از هستی تست | * | غم قوی باشد نگردد درد سست |
۳۲۵۱ | Q | شرحِ این از سینه بیرون میجهَد | * | لیک میترسم که نومیدی دهد |
۳۲۵۱ | N | شرح این از سینه بیرون میجهد | * | لیک میترسم که نومیدی دهد |
۳۲۵۲ | Q | نی مشو نومید و خود را شاد کن | * | پیشِ آن فریادرس فریاد کن |
۳۲۵۲ | N | نی مشو نومید و خود را شاد کن | * | پیش آن فریادرس فریاد کن |
۳۲۵۳ | Q | کای مُحبِّ عفو از ما عفو کن | * | ای طبیبِِ رنجِ ناسُورِ کَهُن |
۳۲۵۳ | N | کای محب عفو از ما عفو کن | * | ای طبیب رنج ناسور کهن |
۳۲۵۴ | Q | عکسِ حکمت آن شقی را یاوه کرد | * | خود مبین تا بر نیارد از تو گرد |
۳۲۵۴ | N | عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد | * | خود مبین تا بر نیارد از تو گرد |
۳۲۵۵ | Q | ای برادر بر تو حکمت جاریه ست | * | آن ز ابدالست و بر تو عاریه ست |
۳۲۵۵ | N | ای برادر بر تو حکمت جاریه ست | * | آن ز ابدال است و بر تو عاریه ست |
۳۲۵۶ | Q | گرچه در خود خانه نوری یافتست | * | آن ز همسایهٔ منوَّر تافتَست |
۳۲۵۶ | N | گر چه در خود خانه نوری یافته ست | * | آن ز همسایهی منور تافته ست |
۳۲۵۷ | Q | شُکر کن غِرَّه مشو بینی مکُن | * | گوش دار و هیچ خودبینی مکن |
۳۲۵۷ | N | شکر کن غره مشو بینی مکن | * | گوش دار و هیچ خود بینی مکن |
۳۲۵۸ | Q | صد دریغ و درد کین عاریَّتی | * | امَّتان را دور کرد از امَّتی |
۳۲۵۸ | N | صد دریغ و درد کاین عاریتی | * | امتان را دور کرد از امتی |
۳۲۵۹ | Q | من غلام آن که او در هر رِباط | * | خویش را واصل نداند بر سِماط |
۳۲۵۹ | N | من غلام آن که او در هر رباط | * | خویش را واصل نداند بر سماط |
۳۲۶۰ | Q | بس رباطی که بباید ترک کرد | * | تا بمسکن در رسد یک روز مرد |
۳۲۶۰ | N | بس رباطی که بباید ترک کرد | * | تا به مسکن در رسد یک روز مرد |
۳۲۶۱ | Q | گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست | * | پرتوِ عاریّتِ آتشزنیست |
۳۲۶۱ | N | گر چه آهن سرخ شد او سرخ نیست | * | پرتو عاریت آتش زنی است |
۳۲۶۲ | Q | گر شود پُر نور روزن یا سَرا | * | تو مدان روشن مگر خورشید را |
۳۲۶۲ | N | گر شود پر نور روزن یا سرا | * | تو مدان روشن مگر خورشید را |
۳۲۶۳ | Q | هر در و دیوار گوید روشنم | * | پرتوِ غیری ندارم این منم |
۳۲۶۳ | N | هر در و دیوار گوید روشنم | * | پرتو غیری ندارم این منم |
۳۲۶۴ | Q | پس بگوید آفتاب ای نارَشید | * | چونک من غارب شوم آید پَدید |
۳۲۶۴ | N | پس بگوید آفتاب ای نارشید | * | چون که من غارب شوم آید پدید |
۳۲۶۵ | Q | سبزها گویند ما سبز از خَودیم | * | شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم |
۳۲۶۵ | N | سبزهها گویند ما سبز از خودیم | * | شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم |
۳۲۶۶ | Q | فصلِ تابستان بگوید ای اُمَم | * | خویش را بینید چون من بگذرم |
۳۲۶۶ | N | فصل تابستان بگوید ای امم | * | خویش را بینید چون من بگذرم |
۳۲۶۷ | Q | تن همینازد بخوبی و جَمال | * | روح پنهان کرده فَرّ و پرّ و بال |
۳۲۶۷ | N | تن همینازد به خوبی و جمال | * | روح پنهان کرده فر و پر و بال |
۳۲۶۸ | Q | گویدش ای مَزبَله تو کیستی | * | یک دو روز از پَرتوِ من زیستی |
۳۲۶۸ | N | گویدش ای مزبله تو کیستی | * | یک دو روز از پرتو من زیستی |
۳۲۶۹ | Q | غُنج و نازت مینگنجد در جهان | * | باش تا که من شوم از تو جهان |
۳۲۶۹ | N | غنج و نازت مینگنجد در جهان | * | باش تا که من شوم از تو جهان |
۳۲۷۰ | Q | گرمدارانت ترا گوری کَنند | * | طعمهٔ ماران و مورانت کُنند |
۳۲۷۰ | N | گرمدارانت ترا گوری کنند | * | طعمهی موران و مارانت کنند |
۳۲۷۱ | Q | بینی از گندِ تو گیرد آن کسی | * | کو بپیشِ تو همیمُردی بسی |
۳۲۷۱ | N | بینی از گند تو گیرد آن کسی | * | کاو به پیش تو همیمردی بسی |
۳۲۷۲ | Q | پرتوِ رُوحَست نطق و چشم و گوش | * | پرتوِ آتش بود در آب جوش |
۳۲۷۲ | N | پرتو روح است نطق و چشم و گوش | * | پرتو آتش بود در آب جوش |
۳۲۷۳ | Q | آنچنانک پرتوِ جان بر تنَست | * | پرتوِ ابدال بر جانِ منَست |
۳۲۷۳ | N | آن چنان که پرتو جان بر تن است | * | پرتو ابدال بر جان من است |
۳۲۷۴ | Q | جانِ جان چون واکَشَد پا را ز جان | * | جان چنان گردد که بیجان تن بدان |
۳۲۷۴ | N | جان جان چون واکشد پا را ز جان | * | جان چنان گردد که بیجان تن بدان |
۳۲۷۵ | Q | سر از آن رُو مینهم من بر زمین | * | تا گواهِ من بود در رُوزِ دین |
۳۲۷۵ | N | سر از آن رو مینهم من بر زمین | * | تا گواه من بود در روز دین |
۳۲۷۶ | Q | یومِ دین که زُلزِلت زِلزَالَها | * | این زمین باشد گواهِ حالها |
۳۲۷۶ | N | یوم دین که زلزلت زلزالها | * | این زمین باشد گواه حالها |
۳۲۷۷ | Q | کاو تُحَدِّث جَهرةَ أَخبَارَها | * | در سخن آید زمین و خارهها |
۳۲۷۷ | N | کاو تحدث جهرة أخبارها | * | در سخن آید زمین و خارهها |
۳۲۷۸ | Q | فلسفی منکر شود در فکر و ظن | * | گو برَو سر را بر آن دیوار زَن |
۳۲۷۸ | N | فلسفی منکر شود در فکر و ظن | * | گو برو سر را بر آن دیوار زن |
۳۲۷۹ | Q | نطقِ آب و نطقِ خاک و نطقِ گِل | * | هست محسوسِ حواسّ اهلِ دل |
۳۲۷۹ | N | نطق آب و نطق خاک و نطق گل | * | هست محسوس حواس اهل دل |
۳۲۸۰ | Q | فلسفی کو منکرِ حنّانه است | * | از حواسِّ اولیا بیگانه است |
۳۲۸۰ | N | فلسفی کاو منکر حنانه است | * | از حواس اولیا بیگانه است |
۳۲۸۱ | Q | گوید او که پرتوِ سودای خلق | * | بس خیالات آورد دَر رایِ خلق |
۳۲۸۱ | N | گوید او که پرتو سودای خلق | * | بس خیالات آورد در رای خلق |
۳۲۸۲ | Q | بلک عکسِ آن فساد و کُفرِ او | * | این خیالِ مُنکِری را زد بُرو |
۳۲۸۲ | N | بلکه عکس آن فساد و کفر او | * | این خیال منکری را زد بر او |
۳۲۸۳ | Q | فلسفی مر دیو را مُنکِر شود | * | در همان دم سخرهٔ دیوی بود |
۳۲۸۳ | N | فلسفی مر دیو را منکر شود | * | در همان دم سخرهی دیوی بود |
۳۲۸۴ | Q | گر ندیدی دیو را خود را ببین | * | بیجنون نبود کبودی بر جَبین |
۳۲۸۴ | N | گر ندیدی دیو را خود را ببین | * | بیجنون نبود کبودی بر جبین |
۳۲۸۵ | Q | هر کرا در دل شک و پیچانیست | * | در جهان او فلسفئ پنهانیست |
۳۲۸۵ | N | هر که را در دل شک و پیچانی است | * | در جهان او فلسفی پنهانی است |
۳۲۸۶ | Q | مینماید اعتقاد و گاه گاه | * | آن رگِ فَلسَف کند رویش سیاه |
۳۲۸۶ | N | مینماید اعتقاد و گاه گاه | * | آن رگ فلسف کند رویش سیاه |
۳۲۸۷ | Q | اَلْحََذَر ای مومنان کان در شماست | * | در شما بس عالمِ بیمنتهاست |
۳۲۸۷ | N | الحذر ای مومنان کان در شماست | * | در شما بس عالم بیمنتهاست |
۳۲۸۸ | Q | جمله هفتاد و دو ملَّت در تُوَست | * | وه که روزی آن برآرد از تو دست |
۳۲۸۸ | N | جمله هفتاد و دو ملت در تو است | * | وه که روزی آن بر آرد از تو دست |
۳۲۸۹ | Q | هر که او را برگِ آن ایمان بود | * | همچو برگ از بیمِ این لرزان بود |
۳۲۸۹ | N | هر که او را برگ آن ایمان بود | * | همچو برگ از بیم این لرزان بود |
۳۲۹۰ | Q | بر بلیس و دیو از آن خندیدهای | * | که تو خود را نیک مردم دیدهای |
۳۲۹۰ | N | بر بلیس و دیو از آن خندیدهای | * | که تو خود را نیک مردم دیدهای |
۳۲۹۱ | Q | چون کند جان باژگونه پوستین | * | چند وا ویلی برآید ز اهلِ دین |
۳۲۹۱ | N | چون کند جان باژگونه پوستین | * | چند وا ویلا بر آید ز اهل دین |
۳۲۹۲ | Q | بر دکان هر زرنما خندان شدست | * | زانک سنگِ امتحان پنهان شدست |
۳۲۹۲ | N | بر دکان هر زرنما خندان شده ست | * | ز آنکه سنگ امتحان پنهان شده ست |
۳۲۹۳ | Q | پرده ای ستاّر از ما بر مگیر | * | باش اندر امتحانِ ما مُجیر |
۳۲۹۳ | N | پرده ای ستار از ما بر مگیر | * | باش اندر امتحان ما مجیر |
۳۲۹۴ | Q | قلب پهلو میزند با زر بشَب | * | انتظارِ روز میدارد ذهَب |
۳۲۹۴ | N | قلب پهلو میزند با زر به شب | * | انتظار روز میدارد ذهب |
۳۲۹۵ | Q | با زبانِ حال زر گوید که باش | * | ای مُزوَّر تا برآید روز فاش |
۳۲۹۵ | N | با زبان حال زر گوید که باش | * | ای مزور تا بر آید روز فاش |
۳۲۹۶ | Q | صد هزاران سال ابلیسِ لعین | * | بود ز اَبدال و امیر المؤمنین |
۳۲۹۶ | N | صد هزاران سال ابلیس لعین | * | بود ز ابدال و امیر المؤمنین |
۳۲۹۷ | Q | پنجه زد با آدم از نازی که داشت | * | گشت رسوا همچو سرگین وقتِ چاشت |
۳۲۹۷ | N | پنجه زد با آدم از نازی که داشت | * | گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت |