|
|
ولىّ خدا گفت : بارخدايااين سنگ را ايمن گردان، ولىّ برفت چون باز آمد همچنان قطره ها ميريخت، در دل وى افتاد كه مگر ايمن نگشت از قهر او، سنگ بآواز آمد كه : ياولیالله مرا ايمن كرد امّا باوّل اشك همى ريختم از حيرت و بيم عقوبت و اكنون اشك ههى ريزم از ناز و رحمت، و مارابرين درگاه جز گريستن كارى ديگر نيست يا گريستن از حسرت و نياز يا گريستن از رحمت و ناز.
|
341
|
8
|