SUFYAN SAWRI
سفيان ثورى رحمةالله عليه چند روز بگذشت كه در خانهٴ وى هيچ طعام نبود. آخر روز مردى دو بدره آورد بنزديك وى، گفت : دانى كه پدرم ترا دوست بود، و در معيشت متورّع بود، اين ميراثى است كه از وى باز ماند، و چنان دانم كه حلالست، و در آن هيچ شبهتى نه، چه باشد اگر قبول كنى و مرا بدان شاد كنى؟ سفيان گفت : خداى ترا بدين همّت نيكو ثواب دهد، امّا من قبول نكنم كه آن دوستى ما با پدرت براى خدا بوده است. روا ندارم كه در مقابلهٴ آن عوضى ستانم. 548 2
سفيان ثورى را عادت بودى كه جز در صف آخر نه ايستادى، گفتند : يا سفيان! نه اولى‌تر آنست كه اختيار صف اوّل كنى؟ گفت : صدر سزاى خداوندان بود، بندگانرا با صدر عزّت چه كار. 791 2
سفيان ثوری گفت بما رسيد که از اوّل شب منادی ندا کند : الاليقم العابدون، چون شب نيمه‌ای در گذرد منادی ندا کند : ليقم القانتون، چون وقت سحر بود مناديی گويد : اين المستغفرون. 623 5