|
SHIBLI
|
|
|
شبلی ازينجا گفت ـ در قيامت هر کسی را خصمی خواهد بود، و خصم آدم منم که بر راه من عقبه کرد تا در گلزار وی بماندم.
|
329
|
1
|
|
|
بوبکر شبلی گفت قدس الله روحه : ـ قبله سهاند ـ قبلهٴ عام و قبلهٴ خاص و قبلهٴ خاص الخاص، اما قبلهٴ عام ـ کعبه است در ميان جهان، و قبلهٴ خاص عرش است بر آسمان، مستوی بر آن خدای جهان، و قبلهٴ خاص الخاص دل مريدان و جان عارفان « فهم ينظرون بنور قلوبهم الی ربهم » بنور دل خويش می نگرند بخداوند خويش.
|
405
|
1
|
|
|
شبلی گفت ـ تصوف از سگی آموختم که وقتی بر در سرائی خفته بود، خداوند سرای بيرون آمدو آن سگ را می راند، و سگ ديگر باره باز می آمد، شبلی گفت ـ چه خسيس باشد اين سگ، ويرا ميرانند و همچنان باز می آيد. رب العزة آن سگ را بآواز آورد تا گفت ـ ای شيخ کجا روم که خداوندم اوست.
|
447
|
1
|
|
|
شبلي گفت - از آنجا كه حقائق سراست پردهها فرو گشادند و حجابها برداشتند، تا بسي كارهاي غيبي بر سرّ ما كشف كردند، دوزخ را ديدم بسان اژدهائي غرنده و شيري درنده، كه بخلق مييازيد و ايشانرا بدم در خود ميكشيد، مرا ديد شكوهش كرد، نصيب خود از من خواست، هر چه جوارح و اعضاء ظاهر بودبوي دادم و باك نداشتم از سوختن آن، كه از سوز باطن خودم پرواي سوز ظاهر نبود.
|
674
|
1
|
|
|
از آن عزيز(١) روزگار و سيّد عصر خويش شبلی باز گويند که وقتی بيمار گشت و خليفهٴ روزگار او را دوست داشتی، بوی رسيد که شبلی بيمار است طبيبی ترسا بود سخت حاذق او را بشبلی فرستاد تا مداواة کند طبيب آمد و شبلی را گفت : ای شيخ اگر ترا از پوست و گوشت خود دارو بايد کرد دريغ ندارم و علاج کنم شبلی گفت : داروی من کم از اين است، گفت : داروی تو چيست؟ گفت : اقطع زنّارک و قد عوفيت. طبيب گفت : شرط جوانمردی نباشد که دعوی کردم و بسر نبرم اگر شفای تو در قطع زنّار ما است آسان کاريست. طبيب زنّار می بريد و شبلی از بيماری بر می خاست، خبر بخليفه رسيد که حال چنين رفت خليفه را خوش آمد گفت : من پنداشتم که طبيبی برِ بيمار می فرستم ندانستم که خود بيماری را برِ طبيب می فرستم « الا انّ اولياء الله »
|
315
|
4
|
|
|
شبلی گفت از سر مستی و بیخودی که : در قیامت هر کسی را خصمی خواهد بود و خصم آدم منم تا چرا بر راه من عقبه کرد تا در گلزار او بماندم. گاهی که در بسط بود چنین میگفت و گاهی که در قبض بود میکفت : ذلّی عطّل ذلّ الیهود. باز دیگر باره او را با بسط و انس دادند تا میگفت : « این السّموات و الارضون حتی احملها علی شعرة جفن عینی ».
|
397
|
7
|
|
|
شبلی را پرسيدند، شکر چيست؟ گفت : شکر آنست که در نعمت منعم را بينی نه نعمت، و شادی و فرح که نمائی برديدار منعم نمائی نه برديدار نعمت، آنگه اين بيت بر گفت : و ما الفقر من ارض العشيرة ساقياً و لکننا جئنا بلقياک نسعد
|
29
|
8
|