FUZAYL ‘IYAZ
فضيل عياض ميگويد : مردى ازين پارسايان روزگار و نيك مردان وقت درمىسيم برداشت، ببازار شد تا طعام خرد. دو مرد را ديد بهم درآويخته، و با يكديگر جدالى و خصومتى درگرفته، گفت : اين خصومت شما از بهر چيست؟ گفتند از بهر يك درم سيم. آن يك درم كه داشت بايشان داد، و ميان ايشان صلح افكند. بخانه باز آمد و قصه باعيال خود بگفت. عيال وى گفت : اصبت و احسنت و وفّقت. و در همهٴ خانهٴ ايشان برداشتنى و نهادنى هيچ نبود مگر اندكى ريسمان. آن بوى داد تا بآن طعام خرد. ريسمان ببازار برد و هيچ كس نخريد. باز گشت تا بخانه باز آيد، مردى را ديد كه ماهى ميفروخت، و ماهى وى كاسد بود، كس نميخريد همچنانكه ريسمان وى. گفت : اى خواجه! ماهى تو نميخرند و ريسمان من نميخرند. چه بينى اگر با يكديگر معاملت كنيم؟ ريسمان بوى داد و ماهى بستد. بخانه آورد، شكم وى بشكافتند دانهٴ مرواريد پر قيمت از شكم وى بيرون آمد. بجوهريان برد، بصد هزار درم آنرا بر گرفتند. بخانه باز آورد. مرد و زن هر دو خداى را شكر و سپاسدارى كردند، و در عبادت و تواضع بيفزودند. سائلى بر در سراى ايشان بايستاد، گفت : رجل مسكين محتاج ذو عيال. مردى ام در مانده و درويش دارندهٴ عيال. با من رفق كنيد. زن با مرد مينگرد و ميگويد : هذه والله قصتنا الّتى كنّا فيها. ما همچنين بوديم تا الله ما را نعمت داد، و آسانى و فراخى. شكر نعمت را با درويش قسمت كنيم آنچه داريم. پس آنرا بدو قسم نهادند يك قسم بدرويش دادند و يك قسم از بهر خود بگذاشتند. آن درويش پاره‌اى برفت و باز گشت گفت : من سائل نه‌ام كه من فرستادهٴ خدا‌ام بشما. الله شما را آزمايش كرد در سرّ او در ضرّا. در سرّا شكور ديد شما را و در ضرّا صبور. در دنيا شما را بى نياز كرد و فردا در عقبى آن بينيد كه : « لا عين رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر ».
692-
3
فضيل عياض گفت : انّ اصلح ما اکون افقر ما اکون ـ هر کجا زاويهٴ فقر بود آنجا حرمی از کرم خق بود 148 8