|
|
ابو اسحاق فزاری گفت مردی پيش ما بسيار آمدی و يک نيمه روی وی پوشيده بود. گفتم چرا پوشيدهٴ ؟ گفت اگر امان دهی بگويم. گفتم ـ ترا امانست. فقال : ـ کنت نباشاً فدفنت امرأة فذهبتُ فنبشتها حتی ضربت بيدیّ الی اللّفافة فمددتُ و جعلت تمدّهی ايضاٌ. فقلتُ اتراهاتغلبنی. فجثوتُ علی رکبتی فمددتُ فرفعت يدها فلطمتنی ـ فاذاً کشف عن وجهه فاذاً اثر خمس اصابع فی وجهه، قال ثم رددتُ عليها لفافتها و ازارها، ثم رددت اللبن و جعلت علی نفسی ان لا انبش ماعشت.
|
228-
|
1
|